باسلام خدمت دوستان من توزندگیم گرفتاریهایی دارم میخواستم باشمامشورت کنم خیلی وقته اززندگیم ناامیدم تقریبا بعداز تموم شدن مدرسه متوجه شدم خیلی تنهام دیدم زندگیم چقدپوچه خواهربرادرم همیشه مریضن واین مادرومنوخیلی زجرمیده اخه بابام پول نمیده میگه اوناخوب نمیشن چون چنددفعه دکتربردیم اونارو حتی دکترای متخصص خواهربرادرم کمبودذهنی دارن من بچه اخرخونه ام بابام خیلی سخت گیره بدزبون وعصبی همش مادرم رو دعوا میکنه منم خیلی زجرمیکشم هیچ کاری ازم واسشون برنمیادمیگم شوهرکرده بودم کمکشون میکردم نه خودم اینجالحظه لحظه شاهدبی رحمی بابام بودم افسردگی گرفتم من انتخاب اسونی واسه ازدواج ندارم چون زنم چون فریب خوردم وخیلی پشیمونم خیلی توبه کردم امیدوارم خدامنوببخشه یه جورتجاوزبگذریم تصمیم دارم بامرد زندارازدواج کنم ازین افسردگی دربیام اون ازم خوشش اومده من گفته بودم که شرایطمچطوره میدونه واقعیت زندگیمو زنش خیلی باخداس بااین موضوع کناراومده ولی من نمیدونم جوابش چی بدم ولی ازش جداشدم ولی بهم گفت منتظرم تاهروقت بشه مال خودم بشی ولی من به خانومش جواب رد دادم چون هم مامانم اول راضی نبودهم فامیلام هم میترسیدم ازعاقبتش حرف مردم ودوستام بخاطراینا حتی ازش خوشم اومده بودمجبوربه کنارگذاشتنش شدم ولی پشیمونم الان هرچی فکرمیکنم حصرت ازدست دادنش میخورم اینجاتواین محیط زجراور خیلی سخته واسم نه دوستی نهخوشی کارم شده بیداربشم بیفتم توسایتای مختلف تاوقت خواب ناامیدی دل کاروهمه چیز ازم بریده مادرم میدونه چه بلایی سرم اومده یعنی قضییه فریب خوردنم بااون بی شرف اون حافظ قران بود تومسجدشهرما امام بودجوون بود اماحوس باز امااز شهردیگه بود اون سالها بدترین سالهای عمرم بودمن خیلی بهش اعتمادداشتم اما....حالامادرم موافقه یه جورایی بااون مرد زن دار ازدواج کنم چون چاره ای نمیبینه چون میترسه منودست کسی بده که بفهمه دخترنیستم ولی ائن مرد زند ارمیدونه من وضعیتم چطوره من پول عمل ندارم مشکل خواهربرادرم به اندازه کافی گرفتارشون کرده من نمیخوام باعث زحمت دیگه شون بشم همیشه خواسته هام بخاطراین مشکلات تودلم کشتم حتی اگه دیگران خریدای قشنگ داشتن من به امیدخوشبختی فردامیزاشتم توکنج دلم بقیه میگن بخرماخریدمنمیدونستن دوست دارم ولی نمیتونم حالاشمابگین خواهش میکنم بگین بااین مردازدواج کنم درستهببخشیدطولانی شد