نمایش نتایج: از 1 به 10 از 10

موضوع: مرز جنون و افسردگی

1685
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19195
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    مرز جنون و افسردگی

    سلام وعلیکم...
    با عرض خسته نباشید خدمت تمامی عزیزان....
    من مشکلاتی دارم...یکی دوتا نیست ماشالله..خدا کمش کنه.
    اسمم فاطمه هست..17 سال دارم..درواقع ماه بعد وارد 17 سالگی میشم.
    از بچگیم شروع میکنم یکم طولانیه ولی واقعااااااا ازتون کمک میخوام چون دارم نابود میشم....
    دختر ارومی نیستم اما شیطون هم نیستم حد متوسط خودمم رو دارم..داخل خانواده ای با وضع مالی خوب بزرگ شدم از همه چیز هم راضیم گریچه کمبود هاییم داشتم ودارم...از تقریب ایک سال بعد ازدواج مادر پدرم به دنیا امدم وکنارشون بودم بچه ی اول هستم ویه بردار کوچک تر از خودم دارم که 9 سال از من کوچیکتر هست.
    پدر ومادرم جوون هستند...پدرم شغل خطر ناکی دارد و مادر هم دانشجو هست..پدرم بخاطر مشکلاتی که خودش داشته و شغلش به وجود اورده فرد خشنی هست... ولی مهربونایی خودش رو هم داره.از وقتی که یاد میاد شاهد دعواهای هر روزهی پدرمادرم بودم وهستم وخواهم بود.
    حالا نمیدونم میتونم منظورم رو خوب برسونم یا نه!؟
    ولی میگم خدا بزرگه وپشتیبانمه..
    از بپگی هیچگونه پشتیبانی نداشتم حتی پدرم تکیه گاهم نبوده ...همیشه دوستان وحرف بقیه رو به من ترجیح میده ومادرمم همینطور!!!کلا از همون اول تنها بودم وهستم...
    ادمی بودم که با خدا قهر بود..شهدا که هیچ.. امام ومعصومم حالیم نکه نشد میشد ولی خوب نه زیاد!
    سه سال راهنمایی به دلایلی مشکلات خیلی زیادی رو متحمل شدم...از طرف درسی روم خیلبی خیلی فشار بود..اما فقط من نبودم...مادرم دانشجو بود وبرادرم که پیش فعال هست تنها کسی که داره منه و این رفتار واذیتاش خیلی روم تاثیر گذاشت و همچنین پدرم!! رک وراست بگم پدرم ومادرم بهم زیاد اهمیت نمیدن از نظرخودم!ادم خسودی نیستم شایدم باشم ولی به برادرم حسودی میشه که خوب اینم دلایل خودش رو داره سه سال راهنماییم به دلایلی وجود یکی دونفرت وی زندگی باعث شد جهنم بشه ومن افسردگی بگیرم و کارم به قرص اعصاب بکشه...ولی این مشکل روحی فقط ب ه روحم اسیب نزد بلکه به جسمم هم اسیب زد ومنو بیمار کرد این رو ه ممیگم این بار دومی بود که افسردگی میگرفتم..سری اول در هفت سالگی مبخاطر تنهایی شدید بود!که با داشتن برادرم بهتر شدم اما دکترم تاکید خاسی رو تنها نزاشتن من وتوجه داشت..ام ابا بدنیاامدن بردارم خیلی بدتر شد.
    برگردم سر بقیه مطلب..بخاطر اخلاقی که دارم روابط عموم بالاست..با اینکه اخلاقی خشن دارم اما روحیم خیلی لطیفه وخیلی مهربونم.
    دوستان زیادی داخل راهنمایی نداشتم درواقع بنظرخ ودم هنوز برام زود بود وارد دوران بزرگی بشم من یه دختر وبدم با ارزوها وفانتزی های دخترون هبرای همین داخل سه سال راهنمایی داخل مدرسه با اینکه دختر خیلی خیلی با هوشی بودم اما یکی بخاطر نداشتن انگیزه ودوم بخاطر زوری که بالای سرم بود درس نمیخوندم
    همکلاسی های مدرسم خیلی مسخرم میکردم وحقم رو میخوردن و من نمیتونستم از خودم دفاع کنم...
    و اینجوری هیمشه تنها بودم ومشکلات زیادی داخل مدرسه داشتم بخصوص از لحاظ درسی!!!
    داخل خونه هم جنگ ودعوای هر روزی پدر ومادرم رو شاهد بودم که واقعا من رو به مرز جنون میرسوند!!!
    بعد از اینکه سال سوم راهنمایی رو گذزوندم یک لجبازی بچگانه کردم وخوب الان تقریبا از کارم راضیم چون اصلا دلم نمیخواست دوباره داخل مدرسه ی خاص درس بخونم.
    تابستون اون سال داخل یکی از سایت های کتاب خونی با یک فردی اشنا شدم ایشون یک پسر بودن واز خودم شش ماهی بزرگتر بودن.
    اولش فقط درحد رسمی بود دختری نودم که متقعد باشم وچادریو نمازو قران اما از پسراهم خوشم نمیامد.
    بعد از یه مدت دراز بهش شدیدا وابسته شدم..تا اینکه بهم ابراز علاقه کرد وبعد از مدتی منم عاشقش شدم..
    عشق که میگم یه عشق پاک مد نظرمه!بعد یکی دوماه ایشون خیلی بامن سرد شدن وخیلی اذیتم کردن ولی چون دوسشون داشتم باهاشون موندم وخودم رو نابود کردم از طرفی مادرم اینا فهمیدن واوناهم تحریمم کردن ولیم ن بخاطر این پسر بازم جلوی مادر وپدرم وایستادم...
    بعد یه مدت یعنی شش تا هفت ماه خیلی خیلی باهام سرد شد...یکی دوبار بهم گفت برو دنبال زندگیت...ولیم نم با صبوری هر سری یکاری میکردم پیشم بمونه.
    پارسال ماه مرضون توی همین حول وهوش بود که کلا رابطش رو با من تموم کرد ولیمن بازم دوستش داشتم...جالب اینه هروقت برمیگشت میبخشیدمش.
    بعد یه ماه دوباره ب اایشون اشتی کردم اما.....به هفته نکشید فهمیدم بهم خیانت کرده.
    دیگه اونجا بوسدم گذاشتمش کنار...البته هنوز هم به اسم خواهرش منارشم(دیووونم نه؟ایینه دقمو جلو روم دارم!)
    این از این شکست بزرگ عاطفیم که خیلی برام سخت بود.
    برای عموم وخانوادم مشکلی به وجود امد که روحیه منو خیلی تحت تاثیر گذاشت...
    ازا ون به بعد داخل فضاهای مجازی زیاد بودم وهستم....ولی استفادم درسته ومادر پدرمم خبر دارن با کیا حرف میزنم ودیگه مشکلی ندارن.چون با کمک دوتن از عزیزانم که مثل برادرانم هستند وخیلی دوسشون دارم ادم مومنی شدم...وقابل اعتمادبرای پدر مادرم..اما هنوز من به اونا انقدریک ه باید اعتماد ندارم(به پدر ومادرم) چون بنظرم پشتیبانم نیستن یه جورایی زاشون میترسم..
    هیچ کدوم از دوستانم متوجه مشل من نشدن وهنوز که هنوزه گاهی حال عشق سابقم رو از من میپرسن...
    ومن نمیتونم با این مشکلم کنار بیام.. ادم شادی که نه تقریبا شادی هستم... نه همیشه گاهی.خیلی پرخاشگرم وعصبی این خودم رو عصبی میکنه
    ادمی هستم که همیشه لبخند میزنم حتی در بدترین شرایط سعی میکنم خونسرد باشم...همیشه حقم رو میخورن و من هیچ چیزی نمیگم...اینا از درون داره نابودم میکنه..
    بعد از جدا شدن از اینشون با یک فرد دیگه که مثل برادرم دوستش دارم ودر حقم برادری کرد اشنا شدم...ایشون خیلی داخل زندگیش مشکل داشت ومن بخاطرش خیلی غصه میخورم!وخیلیم دوستش دارم...هم خودش هم دوستش که ایشونم درحقم برادری کردن رو واقعا دوست دارم...این دونفر به من کمک کرد نبا خدا اشتی کنم وفرد معتقدی بشم....و واقعا ازشون ممنونم...
    یکی از دوستانم...که حدوده ده سالی بو دباهم دوست بودیم از پشت بهم خنجر زد و خیلی حالم رو بد کرد که دیگه واکنش ها ی عصبیم دست من نبود ...در حدی بودم که دکتر پیشنها داد بستریم کنن.
    وبعد از اون خود مسعی کردم بخاطر اینکه دیووانه تلقی نشم خودم رو اروم کنم تا حدودی موفق بودم اما اینکه همه چیز رو توی خودم ریختم بدترم کرد ودرد روحی به جسمم خیلی اسیب رسوند بیشتر از حد انتظارم بود!
    حالا مشکل اصلی اینه:هنوز دعواهای پدرم مادرم ادامه داره ومن دارم نابود میشم...عشقم رو نمیتونم فراموش کنم....خیلی خیلی تنهام....میتونم با اعتماد بگم من یه ادم افسردم...درد های جسمی...من از تنهایی بدم میاد اما ازش لذت میبرم فراری از خونه وخانواده منزوی ودور از اجتماع گاهی انقدر با خودم حرف میزنم که همه فکر میکنن دیونمم گاهی ساعت ها توی اتاقم میشنم واهنگایی رو گوش میدم که میدونم عذابم میدن اما بازم گوش میدم خیلی کم گریه میکنم گاهی به یه نقطه خیره میشم اشک میریزم ومیخندم وکاهی برای خودم حتی میرقصم وشادی میکنم اصلا تعادل ندارم!گاهی شادم وسط خنده هام گریم میگیره وعصبی میشم وخودمو میزنم وبه خودم اسیب میرسونم!!!
    وهیچکدوم از اعضای خانوادم این رو متوجه نمیشن...و اصرار دارن من حالم خوبه!اما دارم داغون میشم حرفام رو به هیچکس نمیتونم بگم چون نصیحت میکنن!!!دوستانی هم که برام مثل برادرانم هستند میگن ازدواج کن!ولیکن من از ازدواج هم حتی میترسم...
    این رو هم بگم که مادر وپدرم خیلی منکر رسیدن من به ارزوهام شدن والان به جرات میگم من هیچ ارزویی ندارم!
    این رو هم بگم که اخلاق من واقعا خشکه اما صمیمی هم هستم کلا همه چیزم تضاده!با تمام خانوادم متفاوتم...یکی دیگه از مشکلاتی که با پدر مادرم دارم بخاطر منت هایی که سرم میزارن وکاررای منو جزو وظایفم میدونن!درحالی که من بیشتر از وظیفم کاری میکنم براشون!پدرم ن حتی جلوی تمام اهل فامیل وهمسایه ها زد در گوشم واز کسی دفاع کرد ک هبه دخترش تهمتی زد که فقطو فقط خدا میدونه اون چی گفت!!!
    کلا با خانوادم مشکلاتم خیلی خیلی زیاده هرچی بگم تازه یه قسمت دیگش اضافه میشه...
    اذیت های بردارمم که هست وخیلیم بیشتر میشه وشده...بخاطر بقیه هم خیلی غصه میخورم ونمیتونم کاری بکنم
    سابقه یخ ودکشی هم دوبار دارم ....
    خسته شدم از زندگیم..از همه چیز..بریدم...لطفا کمکم کنین بخوام به این منوال وتنهایی و اینا پیش برم روانی میشم...


    پ.ن:عذر اگر زیاده...
    یاحق
    ویرایش توسط fatemeh_areyapoor : 07-16-2015 در ساعت 02:10 AM
    امضای ایشان
    هوای دلم مثل غروبای جمعه گرفتس...
    هوای چشمام مثل هوای بهمن بارونیه
    هوای دلم مثل روزای سرد پاییزی و روزای گرفتشه
    هوای حالم مثل بهاری بی بارونه...مثل زمستونی پر برف وبارون اما بدون خورشید محبت...مثل پایزی با ابرای زیبا وهوای خنک..با برگای زرد زیبای پاییزی....برگایی که ریختن کف دلم...اماهیچ کس رغبت نداره جمعش کنه...هیچ پیاده روی روش انجام نمیشه...هوام مثل تابستونیه که خوردشید محبتش در پی یک غروب ناگهانی طلوعی نخواهد داشت....

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19011
    نوشته ها
    25
    تشکـر
    2
    تشکر شده 17 بار در 11 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا کمکم کنین دارم به مرز جنون میرسم....

    فکر کنم دلیل خیلی از مشکلاتت (‌که مشکل خیلی از جوون های دیگه هم هست ) اینه که خیلی زود تاثیر می پذیری از اطرافت و احتمالا قبل از هر کاری فکر نمی کنی که می خوای چیکار کنی و فقط عمل می کنی . اینه می گی یه لحظه فلان حالتم یه لحظه یه جور کاملا متفاوت همش به خاطر اینه که فکر نمی کنی ! گرچه مشکلات زندگی رو رفتار آدم بی تاثیر نیست اما خب خدا این مغز و عقل رو به انسان داده تا ازش درست استفاده کنه .
    آسیب زدن به خودت یا حساس شدن زیاد دردی رو ازت دوا می کنه ؟ قرص و دارو و دکتر هم معجزه نمی کنه !
    بهتره یکم ذهنت رو جمع و جور کنی ، با یکسری از مشکلات باید کنار بیای چون درست کردنش به همین راحتی نیست ! مثلا این که پدرت چه رفتاری داره یا توی چه خانواده ای هستی موردیه که تقریبا کاریش نمی تونی بکنی ، پس غصه خوردن و خودت رو زجر دادن سودی نداره .
    از انجام کار های غیر معقولانه هم جدا خودداری کن . سعی کن دنبال یه راه چاره بگردی ، مشورت گرفتن کار خوبیه اما اینطور نباشه که خودت هیچ فکری نکنی و هر کی هر چیزی گفت بدون هیچ تفکری روش انجامش بدی .
    به خدا هم توکل کن ، زمانی که انسان دستش از انجام یه سری امور کوتاه هست باید به خدا توکل کنه

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19195
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا کمکم کنین دارم به مرز جنون میرسم....

    نقل قول نوشته اصلی توسط Zagros نمایش پست ها
    فکر کنم دلیل خیلی از مشکلاتت (‌که مشکل خیلی از جوون های دیگه هم هست ) اینه که خیلی زود تاثیر می پذیری از اطرافت و احتمالا قبل از هر کاری فکر نمی کنی که می خوای چیکار کنی و فقط عمل می کنی . اینه می گی یه لحظه فلان حالتم یه لحظه یه جور کاملا متفاوت همش به خاطر اینه که فکر نمی کنی ! گرچه مشکلات زندگی رو رفتار آدم بی تاثیر نیست اما خب خدا این مغز و عقل رو به انسان داده تا ازش درست استفاده کنه .
    آسیب زدن به خودت یا حساس شدن زیاد دردی رو ازت دوا می کنه ؟ قرص و دارو و دکتر هم معجزه نمی کنه !
    بهتره یکم ذهنت رو جمع و جور کنی ، با یکسری از مشکلات باید کنار بیای چون درست کردنش به همین راحتی نیست ! مثلا این که پدرت چه رفتاری داره یا توی چه خانواده ای هستی موردیه که تقریبا کاریش نمی تونی بکنی ، پس غصه خوردن و خودت رو زجر دادن سودی نداره .
    از انجام کار های غیر معقولانه هم جدا خودداری کن . سعی کن دنبال یه راه چاره بگردی ، مشورت گرفتن کار خوبیه اما اینطور نباشه که خودت هیچ فکری نکنی و هر کی هر چیزی گفت بدون هیچ تفکری روش انجامش بدی .
    به خدا هم توکل کن ، زمانی که انسان دستش از انجام یه سری امور کوتاه هست باید به خدا توکل کنه

    حرف شما متینه..من ادم تاثیر پذیری هستم..!!
    ذهنم رو هم نمیتونم هیچ جوره جمع کنم این مشکلی هست که هیچ راه حلی ندارم براش...
    بدون فکر که نه خوب این جوری عمل نمیکنم!!کنترلم رو از دست میدم واین خودم رو زجر میده..
    رفتار پدر ومادرم رویم ن خیلی تاثیر داره.
    واینکه.... خودخوری وریختن توی خودم وسنگ صبور بقیه بودن باعث غصه خوردنم میشه...
    مرسی از راهنمایی
    امضای ایشان
    هوای دلم مثل غروبای جمعه گرفتس...
    هوای چشمام مثل هوای بهمن بارونیه
    هوای دلم مثل روزای سرد پاییزی و روزای گرفتشه
    هوای حالم مثل بهاری بی بارونه...مثل زمستونی پر برف وبارون اما بدون خورشید محبت...مثل پایزی با ابرای زیبا وهوای خنک..با برگای زرد زیبای پاییزی....برگایی که ریختن کف دلم...اماهیچ کس رغبت نداره جمعش کنه...هیچ پیاده روی روش انجام نمیشه...هوام مثل تابستونیه که خوردشید محبتش در پی یک غروب ناگهانی طلوعی نخواهد داشت....

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18447
    نوشته ها
    260
    تشکـر
    152
    تشکر شده 197 بار در 120 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : لطفا کمکم کنین دارم به مرز جنون میرسم....

    عزیزدلم من تو رو میفهمم...
    ببین گلم توی زندگی یه سری اتفاقات دست خود آدمه یه سری نیست...وقتی نیس نمیشه کاریش کرد و باید به خدا سپردشون...کارای خونوادت و برادرت رو به خدا بسپار....اما راجبه خودت...دست خودته
    ببین من وقتی از عشقم جداشدم به مرز جنون رسیدم و یه سری فکرا اومد تو سرم....ولی چند ماه که گذشت گفتم اون آشغال لیاقت منو نداشته(ولی تو رو تحسین میکنم چون بعد از این همه مشکل تازه به مرز جنون رسیدی...هه)من هر موقع دلم میگرفت میرفتم توی هوای آزاد و با خدا درد دل میکردم و همرو توی کاغذ مینوشتم و گریه میکردم آخرشم کاغذو دور مینداختم....خیلی آروم میشدم
    پیشنهاد میکنم اصن آهنگ غمگین گوش ندی..میدونم عادت کردی و سخته ولی بعده یه ماه okمیشی....خیابون زیاد برو...
    منم میگم اگه caseمناسب اومد برو سر زندگیت...تا راحت زندگیتو ادامه بدی....
    و در آخر همه چیو به خدا بسپیار.اینو جدی میگم.یه جوری همه چیرو جفت و جور میکنه که خودت شاخ در میاری..

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19195
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا کمکم کنین دارم به مرز جنون میرسم....

    نقل قول نوشته اصلی توسط عطیه جوجو نمایش پست ها
    عزیزدلم من تو رو میفهمم...
    ببین گلم توی زندگی یه سری اتفاقات دست خود آدمه یه سری نیست...وقتی نیس نمیشه کاریش کرد و باید به خدا سپردشون...کارای خونوادت و برادرت رو به خدا بسپار....اما راجبه خودت...دست خودته
    ببین من وقتی از عشقم جداشدم به مرز جنون رسیدم و یه سری فکرا اومد تو سرم....ولی چند ماه که گذشت گفتم اون آشغال لیاقت منو نداشته(ولی تو رو تحسین میکنم چون بعد از این همه مشکل تازه به مرز جنون رسیدی...هه)من هر موقع دلم میگرفت میرفتم توی هوای آزاد و با خدا درد دل میکردم و همرو توی کاغذ مینوشتم و گریه میکردم آخرشم کاغذو دور مینداختم....خیلی آروم میشدم
    پیشنهاد میکنم اصن آهنگ غمگین گوش ندی..میدونم عادت کردی و سخته ولی بعده یه ماه okمیشی....خیابون زیاد برو...
    منم میگم اگه caseمناسب اومد برو سر زندگیت...تا راحت زندگیتو ادامه بدی....
    و در آخر همه چیو به خدا بسپیار.اینو جدی میگم.یه جوری همه چیرو جفت و جور میکنه که خودت شاخ در میاری..
    سلام خانمی...
    والا منکه له خدا سپردم.والی هرچی بدبختی شروع میشه میگن امتحان الهیهههههههههههههه
    قربون خدا برم من ذسما دکترای الهیات دارم!
    هنو یکیو حل نکرده یکی دیگه میاددد@!!!!درست مثل الان که تو وسط یه بحرانم
    عشقم به درک بره بیمره...(دور از جونش)خانوادخ رو چ کنم؟!
    امضای ایشان
    هوای دلم مثل غروبای جمعه گرفتس...
    هوای چشمام مثل هوای بهمن بارونیه
    هوای دلم مثل روزای سرد پاییزی و روزای گرفتشه
    هوای حالم مثل بهاری بی بارونه...مثل زمستونی پر برف وبارون اما بدون خورشید محبت...مثل پایزی با ابرای زیبا وهوای خنک..با برگای زرد زیبای پاییزی....برگایی که ریختن کف دلم...اماهیچ کس رغبت نداره جمعش کنه...هیچ پیاده روی روش انجام نمیشه...هوام مثل تابستونیه که خوردشید محبتش در پی یک غروب ناگهانی طلوعی نخواهد داشت....

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18447
    نوشته ها
    260
    تشکـر
    152
    تشکر شده 197 بار در 120 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : لطفا کمکم کنین دارم به مرز جنون میرسم....

    فاطمه مشکلت الان دقیقا چیه؟؟؟

  7. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19195
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : لطفا کمکم کنین دارم به مرز جنون میرسم....

    مشکل اصلی من اخلاق ورفتارمه که هم به خودم داره صدمه میزنه هم بقیه!
    بخصوص این عصبی شدن وپرخاشگری ها!!!!
    امضای ایشان
    هوای دلم مثل غروبای جمعه گرفتس...
    هوای چشمام مثل هوای بهمن بارونیه
    هوای دلم مثل روزای سرد پاییزی و روزای گرفتشه
    هوای حالم مثل بهاری بی بارونه...مثل زمستونی پر برف وبارون اما بدون خورشید محبت...مثل پایزی با ابرای زیبا وهوای خنک..با برگای زرد زیبای پاییزی....برگایی که ریختن کف دلم...اماهیچ کس رغبت نداره جمعش کنه...هیچ پیاده روی روش انجام نمیشه...هوام مثل تابستونیه که خوردشید محبتش در پی یک غروب ناگهانی طلوعی نخواهد داشت....

  8. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18447
    نوشته ها
    260
    تشکـر
    152
    تشکر شده 197 بار در 120 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : مرز جنون و افسردگی

    راستشو بخوای من هر موقع اومدم داد بزنم یا...بلند میگفتم اه خوابم میاد.بعد میرفتم روی تختم سیر دلم گریه میکردم تا این که بعد از چند روز روی خودم کنترل پیدا کردم....

  9. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19195
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : مرز جنون و افسردگی

    گریه چیز خوبیه!
    ولیم ن گریه هم نمیتونم بکنم...بغض میکنما تا سر حد مرگ بغض میکنم ولی اشکام نمیچکن!!
    در حالت عادیم تن صدام کلا بالاست دست خودمم نیست نمیتونم اروم حرف بزنم
    ولی کسی سرم داد بزنه دیگه داد میزنم دست منم نیست!
    فعلا هم که اواره شدم اتاقم ندارم برم بشینم توش ارامش داشته باشم
    امضای ایشان
    هوای دلم مثل غروبای جمعه گرفتس...
    هوای چشمام مثل هوای بهمن بارونیه
    هوای دلم مثل روزای سرد پاییزی و روزای گرفتشه
    هوای حالم مثل بهاری بی بارونه...مثل زمستونی پر برف وبارون اما بدون خورشید محبت...مثل پایزی با ابرای زیبا وهوای خنک..با برگای زرد زیبای پاییزی....برگایی که ریختن کف دلم...اماهیچ کس رغبت نداره جمعش کنه...هیچ پیاده روی روش انجام نمیشه...هوام مثل تابستونیه که خوردشید محبتش در پی یک غروب ناگهانی طلوعی نخواهد داشت....

  10. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18447
    نوشته ها
    260
    تشکـر
    152
    تشکر شده 197 بار در 120 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : مرز جنون و افسردگی

    گلم پیام های خصوصیتو چک کن....

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد