من 8 ساله که ازدواج کردم. خانواده شوهرم از لحاظ فرهنگی و اجتماعی و اقتصادی وتحصیلات خیلی پایینتر از خونواده خودم هستن, پدرم به این دلیل با ازدواج من مخالفت میکرد, ولی با پافشاری و اصرار شوهرم بالاخره راضی به این ازدواج شد, خیلی طول کشید تا من بتونم شوهرمو از اون زندگی و فرهنگ پایین جدا کنم حتی چند بار تا پای طلاق رفتیم ولی خوشبختانه الان روابط خوبی داریم. همین تلاشمو در قبال خوانوادشم انجام دادم. خیلی وقت گذاشتم 90 %وقت و زندگیمو تو 6 سال صرف اونا کردم تا یه کم آداب معاشرت یاد گرفتن و با کمکای مالی شوهرم تونستیم اونا رو از حومه و خرابه های شهر بکشونیم به مرکز شهر. الان که یه کم قاطی آدما شدن به کل یادشان رفته که چی بودن, دائم منو اذیت میکنن.اوایل ازدواج که دایم سرکوفت میزدن که چرا بچه نمیارین. الانم دو ساله که روابطمو باهاشون خیلی کم کردم ولی بازم یه حرفا و رفتارایی میکنن که زندگیمو همیشه تحت تاثیر میزاره و باعث میشه با شوهرم اختلاف پیدا کنم, خلاصه یه جوری رفتار میکنن که انگار خود منو هم قبول ندارن, مثل سگ پشیمونم واسه وقت و نیرویی که واسه آدم کردنشون گذاشتم, نمک نشناسای بیشعور, الان یه مدت که کلا باهاشون بریدم, البته این رو رابطم با شوهرمم تاثیر میزاره ولی دیگه اعصاب تحملشونو ندارم, 10 روز بعد عروسیه برادرشه. تصمیم دارم نرم. مجبور نیستم که جایی که فقط اعصاب خوردکنی داره برام برم? منو راهنمایی کنین