نمایش نتایج: از 1 به 28 از 28

موضوع: لذت نبردن از زندگی

10913
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    لذت نبردن از زندگی

    سلام مرسی از سایت خوبتون من دختری 22ساله هستم 3ساله ازدواج کردم با اینکه عاشقه پسری بودم و باهاش رابطه داشتم اما به اصرار بابام با پسری که موقعیت خوبی داشت بدون اینکه به دوست پسرم چیزی بگم ازدواج کردم الان همش دلم پیشه اونه و از زندگی لذت نمی برم نمیخوام گناه کنم میخوام عاشقه شوهرم بشم و لذت زندگی رو بچشم اما نمیشه تورو خدا کمکم کنین.چرا از زندگی با شوهرم لذت نمیبرم؟

    توضیحات : مطالب زیر در این انجمن مورد بحث قرار میگیرند.
    لذت بردن از زندگی زناشویی به چه معناست؟
    لذت زندگی مشترک در چیست؟

  2. 3 کاربران زیر از غمگین بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    576
    نوشته ها
    27
    تشکـر
    3
    تشکر شده 23 بار در 21 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    من اصلا شبیه تو نیستم!من یه دختر فوق العاده خوب و سرخوش و بیخیال بودم که درس نمیخوندم و همش تفریح میکردم..
    2 سال پیش به طور تصادفی سر از یه کلاس المپیاد دراوردم و معلم المپیادمون که یه پسر 20 ساله بود نظرمو کلا نسبت به زندگی عوض کرد و بهم فهموند که زندگی فقط این خوشگذرونیا نیست..ای کاش نمی فهمیدم..از همون روزی که به خودم اومدم حالم خراب و خرابتر شد و الان چیز زیادی ازم نمونده!

  4. کاربران زیر از kimi*ya بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    درس خوندن خیلی خوبه اما در کنار خوشی و سرحال بودن من سعی میکنم با خدا باشم نمازمو سر وقت بخونم تا شاید خدا خودش کمکم کنه تا عشقه قبلیمو فراموش کنم توأم این کارو کن از زندگی نا امید نشو

  6. کاربران زیر از غمگین بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    576
    نوشته ها
    27
    تشکـر
    3
    تشکر شده 23 بار در 21 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    من این روزا پاک پاکم..نه نماز..نه روزه!هیچی..
    حتی از خدا هم ناامیدم!

  8. کاربران زیر از kimi*ya بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    خیلی اشتباه میکنی یه روز بخونی دیگه میخونی وقتی نماز بخونی یه ارامشی از جانب خدا داری

  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    326
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    1
    تشکر شده 14 بار در 10 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    باورش سخته شما که هنوز جوونید باید از زندگی لذت ببرید منم پسری هستم که پارسال فقط خوش گذرونی میکردم واقعا هم بهم خوش میگذشت قلیون و تفریح..
    ولی میخوام درس بخونم و کامل عوض شدم مشکل من اینه خوشی های قبلیم ازارم میده و همش دوس دارم اون کارارو انجام بدم و این درس خوندن و زندگیو واسم سخت کرده

  11. کاربران زیر از 0122mostafa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  12. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    576
    نوشته ها
    27
    تشکـر
    3
    تشکر شده 23 بار در 21 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    آره مصطفی..خنده دارهمشاورم هم همینو میگفت..میگفت اینهمه غصه واسه یه دختر 17 ساله زیاده!!!

  13. کاربران زیر از kimi*ya بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  14. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    مرسی مصطفی جان منم میخوام به شوهرم خدمت کنم عاشقش باشم ولی وقتی بهم بی اهمیتی میکنه میگم همش تقصیر بابامه منو به این روز انداخته اگه.... عشقه قبلیم بود هیچوقت این کارو نمیکرد با اینکه میدونم بابام بدیه منو نمیخواست چند روز پیش مامانم میگفت بابات میگه اگه دخترم از زندگیش راضی باشه دیگه چیزی از خدا نمیخوام یه جوری خودشو مسول میدونه در قباله من منم همش از جانب عشق قبلیم عذاب وجدان دارم که چرا بدون اینکه بهش بگم ازدواج کردم اما الان میخوام عاشقه شوهرم باشم از زندگی لذت ببرم

  15. کاربران زیر از غمگین بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  16. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    326
    نوشته ها
    23
    تشکـر
    1
    تشکر شده 14 بار در 10 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    منم سنم نزدیک تو یعنی دقیقا همین مشکلاتو داشتم نماز تعطیلو...
    ولی من فهمیدم رسیدن به ارزو هام فقط با درس و هدف معین میشه واسه منم سخته درس خوندن ولی دختر خالم که هم سنمه انگیزمو خیلی زیاد کرد و با مشاوره از این و اون هدفم فقط دندان پزشکیه واسه زندگیت هدف پیدا کن حتی دختر خالم منو به نماز وادار کرد منم تو خونواده مشکل داشتم ولی وقتی به هدفم فک میکنم مشکلات اسون میشه

  17. کاربران زیر از 0122mostafa بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  18. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط غمگین نمایش پست ها
    سلام مرسی از سایت خوبتون من دختری 22ساله هستم 3ساله ازدواج کردم با اینکه عاشقه پسری بودم و باهاش رابطه داشتم اما به اصرار بابام با پسری که موقعیت خوبی داشت بدون اینکه به دوست پسرم چیزی بگم ازدواج کردم الان همش دلم پیشه اونه نمیخوام گناه کنم میخوام عاشقه شوهرم بشم از زندگی لذت ببرم اما نمیشه تورو خدا کمکم کنین
    سلام
    به مشاور خوش آمديد
    مطلبتونو خوندم
    از اينکه اينقدر عاقلانه و منطقى به شرايطتون نگاه ميکنيد و براى بهترشدن زندگى و روابطتون هستيد بسيار خوشحاليم, چرا که خراب کردن خيلى راحتتر از درست کردن و ساختنه و شما معلومه که اراده اى قوى داريد و اينطورى مطمئنا به هدفتون خواهيد رسيد
    بنابراين پيشنهادم اينه که با شوهرتون صحبت کنيد و بهش بگيد که چقدر دوسش داريد و چقدر براتون ارزشمنده و بعدش ازش بخواين که انتظاراتشو از شما بگه و بعدش شما انتظاراتتون رو از ايشون بهش بگيد, چرا که همينها باعث صميميت بيشتر بين شما ميشه
    و مسئله ى بعدى اينکه سعى کنيد واقع گرا باشيد , چرا که زندگى فراز و نشيبهاى بسيارى داره و همچنين سعى کنيد توان مقابله با مشکلات رو در خودتون تقويت کنيد تا بتونيد از پسشون بربياين و پيروز ميدان بشيد.
    و فراموش نکنيد که هيچ ايده آلى در اين دنيا وجود نداره و در همه ى زندگيها سختى و مشکلات وجود داره, فقط نوعشون با هم فرق ميکنه, پس با کوچکترين مشکل يا بدخلقى همسرتون نزاريد فکرتون به اين سمت بره که اگه با اون پسره که دوسش داشتم ازدواج کرده بودم الان خوشبخت تر بودم, نه اينها همه اما و اگرهايى ست که اگرفرصت تحقق يافتن پيدا ميکردند اونوقت معلوم ميشد که اگر اوضاع همينگونه نبود , چه بسا بدتر از اين ميشد...
    باز هم درخدمتم

  19. کاربران زیر از Ravanshenas بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  20. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    ممنون از پاسختون و ممنون از سایت خیلی خوبتون من همیشه نسبت به اون پسر عذاب وجدان دارم چون درخواست دوستی از طرفه من بود و من واقعآ قصد ازدواج با اونو داشتم میترسم فکر کنه سر کارش گذاشتم ولی واقعأ اینجور نبود وقتی شوهرم برای خواستگاری اومد سنشو 3سال پایین اورد من وقتی فهمیدم با شوهرم 11سال اختلاف دارم که ازمایشم رفته بودیم و مهمونارو برای مراسم عقد دعوت کرده بودیم اما پدرم به خاطر موقعیت خوب خانواده و کاری و مالی همسرم اصرار به ازدواجم کرد و انقدر مغز منو شستو شودادن که نتونستم بگم بابا پول مهم نیست چون اون پسر از نظر همه موارد بالا پایین بود و چون تازه از سربازی اومده بود کاری نداشت اما پسری بود که تو شهرمون از نظر خوب بودن زبانزد بود قیافه خوبی داشت بر عکس شوهرم که قیافه خوبی نداره ولی اعتماد به نفسش خیلی بالاست هرچی بود بدون عشق سر سفره عقد نشستم دوران نامزدی ام 2روز یکبار دعوا داشتیم بارها به پدرم گفتم تو این بلارو سرم اوردی با اینگه میدونم هیچ پدری بدی بچشو نمیخواد بعد عروسی یواش یواش مهرش به دلم افتاد الان بعد از سه سال دوسش دارم ولی عاشقش نیستم چون بهم بدی کرد و سنشو ازم قایم کرد شوهرم درکم نمیکنه تو خونه بهم محبت میکنه ولی بیرون مخصوصآ خونه مامانشینا اصلآ احساس میکنم اگه شوهرم منو از عشق سیراب میکرد برام کم نمیذاشت فکرم هیچوقت تو گذشته ها نبود حسرت تو دلم مونده یه بار تو یه بشقاب سالاد بخوریم. اما چه فایده درکم نمیکنه منم میخوام با عشق زندگی کنم از زندگی لذت ببرم چشمم همش تو زندگیه اینو اون نباشه چند وقت پیش بابام گفته بود اگه بدونم .... یعنی من از زندگیش راضیه دیگه هیچ غصه ای ندارم بارها به فکرم زدة طلاقمو بگیرم مدیونه. شوهرمم نباشم چون تا حالا از تهه قلبم بهش ابراز عشق نکردم خیلی تنهام دوستی ندارم بهش حرف دلمو بگم به کسیم نمیتونم اعتماد کنم هر شب نمازمو سر وقت میخونم از خدا میخوام به زندگیم عشق بده و فکر اون پسرو از ذهنم دراره تورو خدا کمکم کنین

  21. کاربران زیر از غمگین بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    مشاور گرامی خواهش میکنم منو راهنمایی کنین منتظر جوابتونم

  23. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    439
    نوشته ها
    37
    تشکـر
    4
    تشکر شده 29 بار در 18 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    خوب میگی میترسی فکر کنه سر کارش گذاشتی ...
    خوب سر کارش گذاشتی مگه غیر از این بوده .. اما این جنبه اخلاقی مساله هست ولی شرعا شما به هم تعهدی نداشتین ..

    من بزرگترین مساله شما رو سن خیلی کمتون برای ازدواج میدونم ..

    و اینکه آدم باید توی زندگیش در موارد مختلف اول پله اول رو کامل حل کنه و بزاره کنار بعد به پله دوم پا بزاره .. مثل مردی که هنوز طلاق نگرفته و میخواد طلاق بگیره اما میره ازدواج میکنه ..
    توی روابط هم روابط گذشته باید اول تموم بشه و حل بشه و بره کنار تا بعد شما به رابطه بعد فکر کنی ..
    اما الان که ازدواج کردی بهتره روی زندگی الانت تمرکز کنی و برای بهبودش تلاش کنی .. اینکه قبر اون ماجراها رو هنوز باز گذاشتی و داخلش رو میگردی فقط الان و آیندت رو خراب میکنه .. در قبر رو ببند و بسپار به ابدیت ..
    موفق باشی
    امضای ایشان
    یک “حقیقت مضر” همیشه بهتر از یک “دروغ مفید” است . . .

  24. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    574
    نوشته ها
    15
    تشکـر
    0
    تشکر شده 8 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    من اصلأ قصد سر کار گذاشتن نداشتم خودم میدونم اشتباه کردم نباید قبل از تموم کردنه اون رابطه ازدواج میکردم اما به خاطر شستو شویه ذهنی راضی بة ازدواج شدم الان نیاز به دلداری دارم. میخوام کمکم کنین تا زندگیمو سروسامون بدم عاشقه شوهرم بشم

  25. کاربران زیر از غمگین بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط غمگین نمایش پست ها
    ممنون از پاسختون و ممنون از سایت خیلی خوبتون من همیشه نسبت به اون پسر عذاب وجدان دارم چون درخواست دوستی از طرفه من بود و من واقعآ قصد ازدواج با اونو داشتم میترسم فکر کنه سر کارش گذاشتم ولی واقعأ اینجور نبود وقتی شوهرم برای خواستگاری اومد سنشو 3سال پایین اورد من وقتی فهمیدم با شوهرم 11سال اختلاف دارم که ازمایشم رفته بودیم و مهمونارو برای مراسم عقد دعوت کرده بودیم اما پدرم به خاطر موقعیت خوب خانواده و کاری و مالی همسرم اصرار به ازدواجم کرد و انقدر مغز منو شستو شودادن که نتونستم بگم بابا پول مهم نیست چون اون پسر از نظر همه موارد بالا پایین بود و چون تازه از سربازی اومده بود کاری نداشت اما پسری بود که تو شهرمون از نظر خوب بودن زبانزد بود قیافه خوبی داشت بر عکس شوهرم که قیافه خوبی نداره ولی اعتماد به نفسش خیلی بالاست هرچی بود بدون عشق سر سفره عقد نشستم دوران نامزدی ام 2روز یکبار دعوا داشتیم بارها به پدرم گفتم تو این بلارو سرم اوردی با اینگه میدونم هیچ پدری بدی بچشو نمیخواد بعد عروسی یواش یواش مهرش به دلم افتاد الان بعد از سه سال دوسش دارم ولی عاشقش نیستم چون بهم بدی کرد و سنشو ازم قایم کرد شوهرم درکم نمیکنه تو خونه بهم محبت میکنه ولی بیرون مخصوصآ خونه مامانشینا اصلآ احساس میکنم اگه شوهرم منو از عشق سیراب میکرد برام کم نمیذاشت فکرم هیچوقت تو گذشته ها نبود حسرت تو دلم مونده یه بار تو یه بشقاب سالاد بخوریم. اما چه فایده درکم نمیکنه منم میخوام با عشق زندگی کنم از زندگی لذت ببرم چشمم همش تو زندگیه اینو اون نباشه چند وقت پیش بابام گفته بود اگه بدونم .... یعنی من از زندگیش راضیه دیگه هیچ غصه ای ندارم بارها به فکرم زدة طلاقمو بگیرم مدیونه. شوهرمم نباشم چون تا حالا از تهه قلبم بهش ابراز عشق نکردم خیلی تنهام دوستی ندارم بهش حرف دلمو بگم به کسیم نمیتونم اعتماد کنم هر شب نمازمو سر وقت میخونم از خدا میخوام به زندگیم عشق بده و فکر اون پسرو از ذهنم دراره تورو خدا کمکم کنین

    خب بايد بگم اينکه شما وارد رابطه اى شدين و بعد هم بدون اطلاع به طرف مقابلتون به دلايلى ازدواج کرديد, بى اطلاع گذاشتن ايشون اصلا کار درستى نبوده
    و اما در حال حاضر وظيفه ى اصلى شما همسر و زندگيتونه و گذشته ها گذشته, بنابراين يکى از پيشنهاداتم اينه که به همسرتون ياد بديد و ازش بخواين , چرا که شايد واقعا ايشون اين مهارتها رو بلد نباشه و باهاش درددل کنيد

    کار ديگه اى که بايد بکنيد اينه که طرف مقابلتونو اونطور که هست بپذيريد (پذيرش بى قيد و شرط) و همش درصدد تغيير دادن تمام اعمال و رفتار و در کل شخصيت ايشون نباشيد چرا که هرکسى (حتى خود شما هم) نقاط قوت و ضعفى داره و نبايد کسى رو بخاطر ضعفها و نقصهاش مورد سرزنش قرار بديم


    علاوه بر همه ى اينها اين رو هم بايد اضافه کنم که هيچگاه خودتون و زندگيتونو با ديگران مقايسه نکنيد, چرا که شرايط هرکس با ديگرى فرق ميکنه
    باز هم موردى بود درخدمتم

  27. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    439
    نوشته ها
    37
    تشکـر
    4
    تشکر شده 29 بار در 18 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    عزیزم متوجه بودم از قصد سر کار نزاشتی ولی در واقعیت این اتفاق افتاد
    این جنبه انسانی وجود شمارو میرسونه که به فکر هستی ولی واقعیات زندگی شما الان چیزای دیگست
    به قول مشاور با همسرت حتما صحبت کن و کارهایی که مشاور گفته بود به نظر من معجزه میکنه چون منم تو زندگیم همینجوری هستم با همسرم
    موفق باشی
    امضای ایشان
    یک “حقیقت مضر” همیشه بهتر از یک “دروغ مفید” است . . .

  28. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    732
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط غمگین نمایش پست ها
    خیلی اشتباه میکنی یه روز بخونی دیگه میخونی وقتی نماز بخونی یه ارامشی از جانب خدا داری
    ای باو من انقد نماز خوندم به هیچی نرسیدم شدیدا مذهبی بودم اما دیگه نا امیدم بخدا اون موقعی که نماز نمیخوندم هیچ مشکلی نداشتم

    بعضی وقتا میگم شاید میخواد امتحانم کنه اما اینجوری؟؟؟؟من ادم مومنی نیستم ک لایق امتحان باشم

  29. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    747
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    سلام . منم مشکل شما رو دارم . نمیدونم چیکار کنم یکی کمکمون کنه

  30. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    840
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    کاش جای شما بودم.یکی بود خرجمو میداد.منم به درس و کار و کتاب خوندن و فیلم دیدنم میرسیدم.گذشته ها تموم شده نگاهت به حال و عشق به اینده خوب در کنار همسر و فرزندان ایندت باشه.ایمان داشته باش که خدا حواسش بهت هست و جای خوب گذاشتت. برو از زندگیت لذت ببر.

  31. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1004
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    1
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    سلام.لطفاکمکم کنیدچون تویه زندگی به جایی رسیدم که مرگ رابهترین چیزبرای خودمیدانم.من33سالمه5سال پیش بادختری دوست شدم وباهاش ازدواج کردم البته اینوهم بگم ازخانواده خودم محبتی ندیده بودم ویجوری این ازدواج فراربودبعدازازدواج اصلادیدم به خانمم علاقه ندارم ازاندام وقیافش خوشم نیومده ونمیاداونی که من میخوام نیست ازنظرجنسی اصلاحسی بهش ندارم بدبختانه ناخواسته هم حامله شدوبه حرف منم گوش نکردوبچه رابدنیااوردومشکلات من1000برابرشدالانم اصلاوقتی ازسرکاربرمیگردم خونه مثل اینه که دارن زوری بهم چیزی راتحمیل میکنن.چیکارکنم.من ازاندام زنم نفرت دارم وقتی میبینم اصلامثل اینه که مادربزرگم رمیبینم ونیازجنسیم سرکوب میشه.اخه منم بااین فشارکاری ومشکلات یه دلخوشی هم ندارم چیکارکنم بخاطردخترم هم نمیتونم طلاق بگیرم درضمن یه چیزی راهم بگم که ازدواج من باخانمم کمی هم زوری شدازطرف خواهرش.لطفاکمکم کنید.چندمدتی هم بخاطرفرارازمشکلات دارم قرص مصرف میکنم ولی نمیشه.دارم یه معتادمیشم

  32. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1004
    نوشته ها
    5
    تشکـر
    1
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    سلام.لطفاکمکم کنیدچون تویه زندگی به جایی رسیدم که مرگ رابهترین چیزبرای خودمیدانم.من33سالمه5سال پیش بادختری دوست شدم وباهاش ازدواج کردم البته اینوهم بگم ازخانواده خودم محبتی ندیده بودم ویجوری این ازدواج فراربودبعدازازدواج اصلادیدم به خانمم علاقه ندارم ازاندام وقیافش خوشم نیومده ونمیاداونی که من میخوام نیست ازنظرجنسی اصلاحسی بهش ندارم بدبختانه ناخواسته هم حامله شدوبه حرف منم گوش نکردوبچه رابدنیااوردومشکلات من1000برابرشدالانم اصلاوقتی ازسرکاربرمیگردم خونه مثل اینه که دارن زوری بهم چیزی راتحمیل میکنن.چیکارکنم.من ازاندام زنم نفرت دارم وقتی میبینم اصلامثل اینه که مادربزرگم رمیبینم ونیازجنسیم سرکوب میشه.اخه منم بااین فشارکاری ومشکلات یه دلخوشی هم ندارم چیکارکنم بخاطردخترم هم نمیتونم طلاق بگیرم درضمن یه چیزی راهم بگم که ازدواج من باخانمم کمی هم زوری شدازطرف خواهرش.لطفاکمکم کنید.چندمدتی هم بخاطرفرارازمشکلات دارم قرص مصرف میکنم ولی نمیشه.دارم یه معتادمیشم

  33. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1121
    نوشته ها
    35
    تشکـر
    6
    تشکر شده 12 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    سلام غمگین نباشی !
    شما تو عمل انجام شده قرار گرفتی پس به برگشت اصلا فکر نکن
    اگه شوهرت واقعا دوستت داره خودش یه نعمته که خیلیا حسرتشو دارن
    شاید اگه با دوست پسرت ازدواج میکردی الان زندگی برات تلختر میشد چون تا دو نفر زیر یه سقف نرن معلوم نمیشه که واقعا اونی که فکر میکردن هستن یا نه
    این دنیا محل گذره من خودم هم دلخوشی چندانی ندارم اما همیشه خدا رو شاکرم و میگم همینکه سقفی رو سرم هست غذایی هست که سیرم کنه خانواده دلسوزی دارم
    اینا همش برام دلگرمی و امید میاره
    شما هم ببین از چی لذت میبری که به زندگی خودت و همسرت لطمه نمیزنه همونو انجام بده
    همیشه خودتو سرگرم کن حتی شده با تغییر دکوراسیون خونه یا فیلم دیدن و...
    امیدوار باش تا همیشه و زندگیتو دوست داشته باش

  34. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1121
    نوشته ها
    35
    تشکـر
    6
    تشکر شده 12 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط rasool-pars نمایش پست ها
    سلام.لطفاکمکم کنیدچون تویه زندگی به جایی رسیدم که مرگ رابهترین چیزبرای خودمیدانم.من33سالمه5سال پیش بادختری دوست شدم وباهاش ازدواج کردم البته اینوهم بگم ازخانواده خودم محبتی ندیده بودم ویجوری این ازدواج فراربودبعدازازدواج اصلادیدم به خانمم علاقه ندارم ازاندام وقیافش خوشم نیومده ونمیاداونی که من میخوام نیست ازنظرجنسی اصلاحسی بهش ندارم بدبختانه ناخواسته هم حامله شدوبه حرف منم گوش نکردوبچه رابدنیااوردومشکلات من1000برابرشدالانم اصلاوقتی ازسرکاربرمیگردم خونه مثل اینه که دارن زوری بهم چیزی راتحمیل میکنن.چیکارکنم.من ازاندام زنم نفرت دارم وقتی میبینم اصلامثل اینه که مادربزرگم رمیبینم ونیازجنسیم سرکوب میشه.اخه منم بااین فشارکاری ومشکلات یه دلخوشی هم ندارم چیکارکنم بخاطردخترم هم نمیتونم طلاق بگیرم درضمن یه چیزی راهم بگم که ازدواج من باخانمم کمی هم زوری شدازطرف خواهرش.لطفاکمکم کنید.چندمدتی هم بخاطرفرارازمشکلات دارم قرص مصرف میکنم ولی نمیشه.دارم یه معتادمیشم
    سلام برادر عزیز
    اگه اندام خانمت بده میتونی بهش بگی خودشو تغییر بده مثلا رژیم بگیره یا ورزش کنه
    اما در کل بهت بگم زنها همه بعد از ازدواج و مخصوصا زایمان از فرم میفتن
    اگه مشکلت فقط اندامشه خیلی مهم نیست چون اکثر مردا بعد از ازدواج دیدشون به زنشون تغییر میکنه و فکر میکنن زن دیگران از مال خودشون بهترن
    ضمنا زندگی و ارزش آدما فقط جسمشون نیست این اخلاق و شخصیته که به آدما ارزش میده
    ولی اگر همسرت به خودش نمیرسه حتما بهش بگو ترجیحا غیر مستقیم بگی بهتره
    من همیشه میگم زنها مثه تخم مرغ میمونن کوچیک و بزرگ و رنگی هستند اما در کل یه طعم و مزه دارن !!!
    امیدوارم تونسته باشم کمکت کنم

  35. 2 کاربران زیر از amir2007 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  36. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2014
    شماره عضویت
    2253
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    1
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    سلام من خانومی هستم 31 ساله و شاغل و صاحب یک پسر 4 ساله من زندگی مو دوست دارم ولی نمی دونم چرا احساس میکم شوهرم اون مرد روزهای اول زنگیم دیگه نیست من عاشقانه ازدواج کردم ولی بعد از گذشت 10 سال این عشق داره کمرنگ میشه بعضی روزها میشه که ارزوی تنها زندگی کردن رو دارم من ازین که میبینم شوهرم بعضی چیزها رو از من مخفی میکنه عذابم میده اجزه نمی ده حتی دست به گوشی تلفن اش بزنم و همیشه براش رمز میذاره احساس میکنم پشت این رفتارش بوی خیانت میده نمی دونم واقعا خسته شدم

  37. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2853
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 7 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    سلام . دوست عزیز هیچ کس از زندگیش اونقدرا راضی نیست و لذت نمیبره . شما این مشکلی که دارید به دلیل اینه که هنوز نتونستین فرد و عشق گذشتتون رو فراموش کنید . برای اسون شدن این موضوع سعی کنید به اخلاق و رفتار ها و صفات بد عشق گذشتتون فکر کنید تا شما رو کمی از اون دور کنه . همچنین برای علاقه مند شدن به شوهرتون صفات و ویزگی های خوبی که داره رو ببینید . باهاش مسافرت برید . به قول دوستان لاو بتر************ین و .... . خیلی از دختر ها در زمان گذشته بر اساس رسوم با پسر هایی ازدواج میکردن که فقط سر سفره عقد اون پسر رو دیده بودن . یعنی هیچ حس یا عشق قبلی و حتی دیداری نبوده . اما بر اثر محبت 2 طرفه و زندگی کردن با فرد عاشق اون میشدن . به هر حال به نظر من در این راه خودتون بهتر از هر کس به خودتون کمک میکنید . فعلا . بای

  38. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2014
    شماره عضویت
    2853
    نوشته ها
    13
    تشکـر
    2
    تشکر شده 7 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط عاشق نمایش پست ها
    سلام من خانومی هستم 31 ساله و شاغل و صاحب یک پسر 4 ساله من زندگی مو دوست دارم ولی نمی دونم چرا احساس میکم شوهرم اون مرد روزهای اول زنگیم دیگه نیست من عاشقانه ازدواج کردم ولی بعد از گذشت 10 سال این عشق داره کمرنگ میشه بعضی روزها میشه که ارزوی تنها زندگی کردن رو دارم من ازین که میبینم شوهرم بعضی چیزها رو از من مخفی میکنه عذابم میده اجزه نمی ده حتی دست به گوشی تلفن اش بزنم و همیشه براش رمز میذاره احساس میکنم پشت این رفتارش بوی خیانت میده نمی دونم واقعا خسته شدم
    سلام دوست عزیز . ببینید معمولا زمانی این بی توجهی ها و کم محبتی ها از سوی شوهر خودش رو نشون میده که همسر یا شما نتونین نیاز های عاطفی جنسی شوهرتون رو برطرف کنین . شما میگید شاغل هستید . این خودش باعث میشه وقت کمتری با شوهر و فرزندتون بگذرونید . مشکل جامعه ما این است که خانم ها با کار کردن از شوهر و خانه غافل میشند و در اخر ضربه میخورند . سعی کنید ساعت کاری خودتون رو کم کنید و زمان هایی که خانه هستید با عشق و محبت به همسرتون روزهاتون رو بگذرونید . مسافرت برید . فیلم ببینید . برای هم درد و دل کنید . علاوه بر این ها شوهرتون رو در مسایل جنسی هم ساپورت کنید . تو خونه ارایش کنید . ارایش برای بیرون خونه نیست . برای داخل خونس . برای شوهرتون . فعلا همین کارها میتونه خیلی موثر باشه . فعلا . بای

  39. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3449
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    13
    تشکر شده 12 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط غمگین نمایش پست ها
    سلام مرسی از سایت خوبتون من دختری 22ساله هستم 3ساله ازدواج کردم با اینکه عاشقه پسری بودم و باهاش رابطه داشتم اما به اصرار بابام با پسری که موقعیت خوبی داشت بدون اینکه به دوست پسرم چیزی بگم ازدواج کردم الان همش دلم پیشه اونه نمیخوام گناه کنم میخوام عاشقه شوهرم بشم از زندگی لذت ببرم اما نمیشه تورو خدا کمکم کنین
    سلام دوست عزیز
    امیدوارم به خواسته ات برسی و عاشق همسرت بشی.
    حالا که گذشته ها گذشته دیگه به دوستت فکر نکن به اینکه بی خبرش گذاشتی ، دیگه اتفاقیه که افتاده عذاب وجدان هم نداشته باش فقط سر نمازت براش دعا کن که خوشبخت باشه و از خدا طلب بخشش کن همین مهم خداونده چون تو هیچ تعهدی نسبت به اون پسر نداشتی در عوض به همسرت تعهد داری و هر کوتاهی نسبت به همسرت قابل قبول نیست.
    یه روز بشین و فکر کن که با اون ازدواج میکردی چی میشد؟ با اون خوشبخت بودی نه اصلا تو همه زندگی ها مشکل هست تازه شاید با اون هزار تا مشکل پیدا میکردی که دیگه علاقه ات تبدیل به نفرت میشد و حسرت این رو میخوردی که ای کاش با مردی ازدواج کرده بودم که پدرم گفته بود و موقعیت خوبی داشت .و بعد کتاب قصه خودت و اون پسر رو ببند و بنداز دور.سخته ولی این کا رو بکن.
    وبیا سر زندگیت و به خوبی های همسرت فکر کن به این که موقعیت مالی خوبی داره حالا خوشگل نیست ولی مهربونه هرچند که خداوند همه مخلوقاتش رو زیبا آفریده .درسته که بهم دروغ گفت که سنش کمه اما خب مرد جا افتاده ای هست و فهمیده،حتما دروغ گفته که من همسریش رو قبول کنم چون عاشقم بوده و .... و با خودت بگو من عاشق این مرد خوبم و ممنون خدایا که این همسر رو بهم دادی.به چیزهای خوب فکر کن تا ناخودآگاهت باور کنه و عاشق همسرت بشی .
    بعد به این فکر کن که چه چیزهایی تو زندگی کم گذاشتی مطمئنا به خاطر حسی که تو دلت بوده تو زندگیت کم کاری کردی حالا بیا شرایط رو تغییر بده به همسرت محبت کن هرروز به این فکر کن که وقتی میاد خونه یه غذای خوب براش درست کنم برای عشقم یه لباس ناز بپوشم وقتی رسید بپرم بغلش و ببوسمش و بهش خسته نباشید بگم و ... خیلی کارهای دیگه که خودت بهتر میدونی اون موقع ببین زندگیت چقدر زیبا میشه.
    دیگه به گذشته ها فکر نکن.
    در ضمن خوشحال باش که همسرت تو خونه به تو محبت میکنه و جلوی خانواده همسرت این کار رو نمیکنه که باعث بشه خانوادش حسادت کنن و باعث مشکلات بشن . همسرت مرد عاقلیه برو حالشو ببر.
    موفق باشی

  40. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3449
    نوشته ها
    11
    تشکـر
    13
    تشکر شده 12 بار در 6 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگی لذت نمیبرم

    نقل قول نوشته اصلی توسط rasool-pars نمایش پست ها
    سلام.لطفاکمکم کنیدچون تویه زندگی به جایی رسیدم که مرگ رابهترین چیزبرای خودمیدانم.من33سالمه5سال پیش بادختری دوست شدم وباهاش ازدواج کردم البته اینوهم بگم ازخانواده خودم محبتی ندیده بودم ویجوری این ازدواج فراربودبعدازازدواج اصلادیدم به خانمم علاقه ندارم ازاندام وقیافش خوشم نیومده ونمیاداونی که من میخوام نیست ازنظرجنسی اصلاحسی بهش ندارم بدبختانه ناخواسته هم حامله شدوبه حرف منم گوش نکردوبچه رابدنیااوردومشکلات من1000برابرشدالانم اصلاوقتی ازسرکاربرمیگردم خونه مثل اینه که دارن زوری بهم چیزی راتحمیل میکنن.چیکارکنم.من ازاندام زنم نفرت دارم وقتی میبینم اصلامثل اینه که مادربزرگم رمیبینم ونیازجنسیم سرکوب میشه.اخه منم بااین فشارکاری ومشکلات یه دلخوشی هم ندارم چیکارکنم بخاطردخترم هم نمیتونم طلاق بگیرم درضمن یه چیزی راهم بگم که ازدواج من باخانمم کمی هم زوری شدازطرف خواهرش.لطفاکمکم کنید.چندمدتی هم بخاطرفرارازمشکلات دارم قرص مصرف میکنم ولی نمیشه.دارم یه معتادمیشم
    سلام
    به نظر من شما انگشت اتهام رو به طرف خودتون بگیرید نه همسرتون و بقیه . ببینید شما خودت با اون دختر دوست شدی حتما از نظرت یه زیبایی هاییی داشته که دوستی باهاش رو انتخاب کردی حالا که زندگیتون رو شروع کردی زشت شد ؟؟؟و ... پس به جای غصه خوردن و به مرگ فکر کردن و ... پیش یک مشاور خوب برو و با مشاوره اول خودت رو پیدا کن و ببین از زندگی چی میخوای ؟
    و به یاد داشته باش زنی که محبت نبینه و دائما با مردی باشه که نسبت بهش بی تفاوته و ... حسش رو نسبت به خیلی چیزها از دست میده حتی به زیبا بودنش تو خونه هم اهمیت نمیده و به این فکر میکنه خودم رو برای کی زیبا کنم ؟؟؟!!!!! و تو زندگی به همه چیز بی تفاوت میشه
    نگاهت رو به زندگی و به همسرت تغییر بده حتما چیزهایی داره که قابل تحسینه، پس به چیزهای خوب فکر کن و اول از همه خودت رو تغییر بده
    موفق باشی

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد