سلام دوستان 2 ساله ازدواج کردم تک دخترم ی برادر 13 ساله دارم همسرم هم تک پسر و فرزند وسط.من 23 ساله همسرم 26 ساله.با هم تو یونی آشنا شدیم و ازدواج کردیم.خانوادش بیشتر از خانواده من اهل رفت وآمد و گشت و گذارن مثلا سالی4.5 بار برن سفر و هوا مساعد بودنی از قبل ظهر تا شب برن باغ و سفرهای یکی دو روزه.من زیاد خوشم نمیاد همش با خانواده اون باشیم هرجا رفتن بریم در کل دوس دارم حدود عروس بودنم مشخص باشه براشون و از طرفی هم خانواده من زیاد اهل سفر نیستن مثلا 2 سال یکبار اینا باغ اینا هم ب ندرت و ن دسته جمعی حالا بهم فشار میاد با خانواده شوهرم برم همش احساس میکنک کشیده شدم سمت خانواده شوهرم به همسرم هم میگم ایا نیازه هر بار بریم میگه چ اشکالی داره دستمون خالیه همسرم تا برج 11 سربازه فعلا .بعدشم میگه من هر جا تفریح باشه دوس دارم برم و تو هم اگر واقعا منو دوس داشته باشی به خوشی و لذت من احترام میذاری همینطور متقابلا منم.اما من به شخصه فقط هفته ای 10 روز یکبار میرم خونه مادربزرگم میگه منم به خواسته تو احترام میذارم میام اما دوستان مقایسه خونه مادربزرگ رفتن برا شام با هربار سفر و گردش با خانواده شوهر یکیه؟ناگفته نماند منم 2.3بار که سفر و باغ رفتن به شوهرگ گفتم دوس ندارم بریم و نرفتیم اما شوهرم اخم و تخم کرده امگار که منو با حضور پیش خانوادش دوس داره.راستی من ازش خواستمم بدون من دیدن خانوادش نره حالا شایدم از نظر شماها کار منفوریه اما اونم بخاطر من نمیره بشرطی که هر وقت دلش خواست بره ن نگم.راستی از طرفی هم گفتم من تک دخترم مادرم تا حدودی وابستست بهم و حس میکنم زیاد با طرف شوهرم سفر و گردش برم ناراحت بشه که همش با اونامودارم بخاطا این به هم ریختگی ذهنیم دیوانه میشم البته مامانم هم موقع ناراحتی ازم تیکه میندازه که آرا دیگه مهم اینه با خانواده شوهرت باشی و ازین چیزا کمکم کنید