با سلام. من مشکل ناباروری دارم . 5 سال پیش عمل آی وی اف کردم و خانواده همسرم در جریان بودن و من دوقلو باردار شدم. تو این مدت حالم بد بود . اینو بگم که ما تهران هستسم و همه خانواده ها شمال هستن. مادرم و خواهر خیلی میومدن پیشم. تو این حین پدر شوهرم مریض شد و اونو تنهایی فرستادن تهران من حالم بد بود به مادر شوهرم گفتم که خودتم میومدی هم یه سر به مامیزدی. ولی گفت به من ربطی نداره خواهرو مادرت باید بیان . بعد ازون من حتی رفتم شمال که خودم برم پیششون . چون افسردگی داشتم نمی تونستم تو خونه بمونم. ولی خواهر شوهرم که اومد خونه مامانم حالمو بپرسه گفت اصلا از متا توقع نئاشته باش تهران بیایم بهت سر بزنیم. من به همسرم گفتم .نه تنها عکس العملی نشون داد بلکه بشتر زمانشو با اونها گذرندو چشم از دهنشم نمی افتاد. متاسفانه من به خاطر ناراحتی زیاد در هفته 22 خونریزی د ر نهایت سزارین شدم.
بعد ازو با خانواده همرم قهر کردم. ولی خوب بعد یکی دوسال خونه همشون رفتیم . . ولی الان 5 ساله با وجود اینکه خونه نو سه سالی هست خریدیم .(به جز پدرو مادرش) هیچ کدوم پاشون و خونه ما نذاشتن. ولی همسرم همچنان احترام داره و اگر جایی چه مشکل مالی و چه بیماری باشه هست .
از بعد اون سال من چون زیاد ناراحتی کردم fsh بالا رفته و تخمکهام خیلی کم شده . دوبار دیگه آی وی اف کردم ولی توی پروسه اش باز یهویی یاد خونواده همسرم میوفتم مثلا میگن چرا مارو آدم حساب نکردن چرا به ما سر نزدن. اینسری خصوصا امپول پروژسترون که زدم خیلی حالم بد شده بود. هر روز با خودم صحبت میکردم. و این آی وی افمم منفی شد.
همش با خودم حرف می زنم. خسته شدم. به خودم ضربه ی زنم . همسرمم حتی تو این پروسه هم همرا ه نیست . مثلا تو این پروسه قبلی بازم یه جوری شد یک روز قبل انتقال جنین خواهر همسرم رو دیدیم. احترام گذاشتیم. ولی بازم همسرم تمام وقت پیشه اونا بود . این باعث شد من با حال عصبانی فرداش رفتم جوابم منفی شد. خودم 33 سالمه و همسرم 42 سال. 10 ساله ازدواج کردیم. هنوز سر این قضایا مشکل دارم.

مشکل من الان حاد شده . یک جوری شرطی شدم . منتظر خوب شدن روابط هستم تا بچه دارشم . هم روابط با همسر و هم خونواده همسر . حتی به خواهر بزرگش زنگ زدم. ولی حرف خودشونو میزنن میگن خواهر کوچیکمونو تحویل نگرفتی بچشو تحویل نگرفتی خونت نمیاد . منم که اصلا مسیرم تهران نیست . اون برادرممونم حتما زنش دوست نداره. منم نمی دونم چه موضعی بگیرم. تا حالا معمولی بود. یه بار میگ م باهشون بهتر شم. یه بارم میگم که باهاشون قهر کنم. . شاید به نظر خیلیها مسخره بیاد .و لی این شده دقدقه فکریم . هر روز صبح با این فکرها بلند میشم و میرم سر کار تا شب. همسرمم که هیچی نمی فهمه . منم نمی تونم بهش حرفی بزنم چون شروع میکنه به دادو بیداد یا حتی کتک میزنه. شوهرم پسری بوده که از لحاظ مادی حتی حامیه خانواده بوده . ولی هیچچچچچچچچچچچچچ توقعی از هیچ کس نداره وبا همه خانوادهاش رودر بایسی داره . حتی یک اختلاف نظر ندیدم با مادرش یا خواهرش کنه. .
به هر حال درست یا غلط فکر داره منو دیوونه میکنه . مانع بچه ه دارشدنم میشه . توی شرایطی که دارو کمک باروری هم میگیرم اگه من حالم عوض شه همسرم 10 برابر بدتر میشه . اصلا ملاحظه نمیکنه و همراه نیست. اینکه فقط من دارم آسیب میبینم.
همسرم بد دهنه . و هر وقت اسم مثلا خواهرشو بخوام بیارم یهو چشماش و گرد میکنه من می ترسم با هاش صحبت کنم . این در حالیه که فقط با من اینطوریه و با کل خانواده با احترام خیلی و رودربایسی صحبت میکنه و خواهراشم حالت پرخاشگری دارن. ولی اصلا ندیدم با اونها یکبار بیاره .