سلام و آرزوی موفقیت
من متولد 1374 یا 1995 هستم ؛ حدود 19 سال و اندی سن دارم. دیگه داره 20 سالم میشه
6 برادر و 7 تا خواهر دارم، همه از یک پدر و مادریم
خاندانِ (به جای خانواده!) ایرانی و میشه گفت مذهبی و این ورِ آبی خاصی هستیم
پدر و مادرم بی سواد و در آستانه (خدایی نکنه) مرگ هستند
با مقدمات بالا، بریم سر اصل مطلب :
دو روز پیش رفتیم خواستگاری دختر همسایه برای من. دختر متولد 1375 هستش. خیلی دختر خوبیه : با حجاب، درس خوان، میشه گفت زیبا، خوش اخلاق، بی حاشیه و ...
اما خب من احساس خاصی بهش ندارم ؛ برای مثال اگه لبه پرتگاه قرار بگیره، جون خودمو به خاطرش به خطر نمی ندازم. اما حاضرم شب تا صبح توی یمارستان بالای سرش باشم. مفهومی حرف می زنم؟ لطفا درک کنید.
اصلا مشکل اصلی من همین بی احساسیه. من با این بی احساسی چیکار کنم؟ چند تا مثال : شب قدر منم تا صبح بیدارم اما گریه ام نمیاد ... می خندم اما نه از ته دل ... نمی دونم چرا دلم به حال کودکان جنگ زده و گرسنه ای که از تلویزیون نشون میدن چندان نمی سوزه ... همین چند وقت پیش یکی از عموهام مُرد، اما من ذره ای اشک براش نریختم. کمی و فقط کمی ناراحت شدم و یه فاتحه خوندم ... همیشه خودمو پیش مرگ بقیه می کنم. تکه کلامم اینه : آخرش مرگه یا آدم باید قبل از 26 سالگی بمیره یا همچین چیزایی.
تو همین خواستگاری، دختر مذکور داشت از شدت اضطراب و بألاخره خجالت و این طور چیزا می لرزید، اما من ... والاه بعید از چنین احساساتی. نمی دونستم در چه موردی سخن بگویم. به مسخره گفتم : «ببخشید، شما فوتبال می بینید؟!»
دوستان، دارویی برای من تجویز کنید. باید به چه پزشکی مراجعه کنم؟