سلام دختر 22 ساله ای هستم، دو سال پیش یکی از هم دانشکده ای هایم که 3 سال از من بزرگتر است از من خواستگاری کرد وچند جلسه ای باهم آشنا شدیم و باهم همفکر وعقیده بودیم و به هم علاقه مند شدیم وبه خانواده ها گفتیم خانواده ایشون راضی نمیشدن که بیان واسه خواستگاری چون دانشجو بود وشغلی نداشت و چون پدرش فوت کرده است پشتوانه مالی ندارد وکاملا مستقل است خانواده من قبول کردند که بعد از اتمام درسش بیاید خواستگاری ولی زودتراز اتمام درسش خانوداه اش را راضی کرد که بیایندو خودش هم دبیر مدارس غیرانتفاعی شده بود ولی چون مادرش شهرکردی بود ( البته 30 سال است ساکن اصفهانند) وما اصفهانی هستیم از همان اول مخالفت خانواده وبه خصوص مادرم شروع شد و میگفتند ما نمیتونیم بین فامیل اینا رو معرفی کنیم و از نظر فرهنگی به هم نمیخوریم. من واون آقا با اجازه خانواده رفتیم مشاوره قبل از ازدواج وبعد از سوال وتستها گفتند که بالاتر از70% کفویت داریم واین ازدواج توصیه میشه ولی همچنان خاونواده من مخالفت میکردند بعد از 3 ماه مشاوره رفتن با کلی اکراه راضی شدند که فقط یک جلسه دیگه بیان و بعد ازاون بریم آزمایش و اگر مشکلی نبود 8 ماه بریم وبیایم وآشنا بشیم واگه مشکل نبود بعد از8 ماه عقد کنیم .جلسه دوم که آمدند مادر من چهره اش مشخص بود که مخالفه و خواهرم خیلی اظهار نظر میکرد و بیشتر از پدر حرف میزد و وسط حرفا هم حرف میزد یک بار وقتی پدرم داشت صحبت میکرد همزمان خواهرم شروع کرد به حرف زدن و حرفش را هم قطع نمیکرد مادر پسر گفت کسی دخالت نکنه تا آقاهه حرف بزنه دیگه مادرم مخالفتشو ابراز کرد وگف این چه جور حرف زدنه و ما اصلا مخالف این ازدواجیم واز نظر فرهنگی نمیخوریم به هم و این آقا اسم داره و.. خواهراش و خود پسر گفتن باورکنین منظور بدی نداشتن و نوع حرف زدنشون اینجوره وخود مادر پسر کلی از خواهرم عذرخواهی کرد وگف به خدا منظور نداشتم وپاشد خواهرما بوسید وکلی عذرخواهی کرد ولی مادر من دیگه پشتشا کرد به اون خانم ونشست و میگف مخالفیم و...
ولی با این وجود پدرم گفت نه مشکلی نیست برن آزمایش و آشنا بشن وحتا دم در پسره پرسید که دیگه مشکلی نیس و توروخدا اگه نظرتون منفیه الان بگیدا پدرم گفت نه اصلا مشکلی نیست وقرار بذارین برین آزمایش
بعد از رفتن آنها مادرم دوباره شروع کرد وگفت اگه از رو نعش من رد بشی بری آزمایش و... پدرم میگفت نه میرید ولی بعد از دوروز چون مخالف مادرم شدید بود پدرم هم به شدت ازمن عصبانی شد و گفت حق ندارین ارتباط داشته باشین ودیگه هیچ راهی وجود نداره وهمه چی تمومه حتا رفت با پسر دعوا کرد که پاتو از زندگی دخترم بکش بیرون ولی اون گفته بود من صبر میکنم و الانم به شدت تو خونه به من فشار میارن که باید فراموشش کنی ومیگن چون مادرا باهم مشکل دارند ته این زندگی جز سیاهی چیزی نیس خودم رفتم مشاور گفت پدرومادرت بیان صحبت کنن که حرف بزنن واگر راضی بشن بازم تست بگییریم وازهمه لحاظ بررسی کنیم و با خانواده ها جدا حرف بزنیم واگه مشکل نبود ازدواج کنید
ولی خانواده من قبول نمیکنن بیان میگن مشاور بیخود کرد گفت واین مشکل باید حل بشه و تنها راه حلش فراموش کردن توه وتو مشکل روحی روانی داری وباید ببریمت روانپزشک وخودمون بگیم که یه کار کنه تو فراموش کنی
ولی من به هیچ وجه نمیتونم ونمیخواهم کسی رو که واقعا دوسش دارم ومشکلی باهاش ندارم رو از قلبم بیرون کنم ومیخواهم صبر کنم ولی تحمل شرایط خونه خیلی واسم سخته بهم میگن تو بهش فکرکنی به ما ظلم میکنی و آرامش مارو گرفتی وباید فراموشش کنی ولی واقعا نمیتونم چون هیچ بدی نداره .خواهشا راهنمایی کنید
باتشکر..