سلام خسته نباشین. من اینجا تازه عضو شدم. چندتا مشکل روباهم میخوام بگم. اگه تو عنوان یا موضوع اشتباهی شد از شما معذرت میخوام. یه دختر25ساله هستم. 16سالم بود افتادم تو چت. یاهو .شبوروز چت میکردم.اتفاقی یه پسری بهم شماره داد.منم از روکنجکاوی زنگ زدم و دوست شدیم.فاصله مکانیمون خیلی زیاد بود. 9ماه دوست بودیم.تلفن.اس ام اس. خلاصه خانواده فهمیدن.اون موقع خواهرمم دوست پسر داشت. اون انکار کردن که باکسی دوسته.پول تلفن به کل افتاد گردن من. خانواده ی من کلن روی بچه ها کنترل شدید دارن.این شد که کتک حسابی و.... بابای عزیزم همه چیزمو ازم گرفت.گوشی.تلفن خونه رو پرینت میگرفت.پول توجیبی قطع شد.بخاطر اون پسر خیلی بلا کشیدم.سوم دبیرستان بودم.حتی اجازه نداشتم درب اتاقو برای عوض کردن لباسام ببندم.کتاب جلوم باز بود.یهو میدیدم ازگوشه چهارچوب دیوار یه چشم داره نام میکنه.چشم بابا یا مامان. بگذریم.کنترل شدیدترشد.مجبور شدم سیمکارت بخرم یواشکی رابطمو نگهدارم.با رضا قهر بودم.وضعیت خنونه رو میدونست برای اذیت کردنم زنگ میزد خونه.مجبور شدم باهاش تموم کنم.بعد از که دانشجو.شدم پدرم گوشیمو بهم پس داد.بخاطر رفتاری که باهام داشتن پسر دورخودم زیاد جمع کردم. چون داشتن خفم میکردن از کنترل. باپسرایی دوست شدم که ... جالبه همشونم قول ازدواج دادن.با 3نفرشون رابطه فیزیکی داشتم. الان دانشجو ارشدم. همیشه برای داشتن زندگی باکسی که دوستش داشتم تلاش کردم.این،همه سال گذشته. رضا ازدواج کرده.توزندگیم نیست.خودمو تو منجلاب فرو کردم بخاطر کنترلهای خانوادم. ازهمشون متنفرم. الان خواهرم نامزد کرده باکسی که 5ساله دوست هست.به پدرم اینا دروغ گفت که 2ساله دوستن.من نمیتونم ببخشمشون.اکثرشبها باگریه میخوابم.نصف شب بیدار میشم میشینم گریه میکنم.تیرویید گرفتم.داره خفو میکنه.دیگه به هیچ پسری اعتماد ندارم.دوست داشتن رو باور.ندارم. برام وجود نداره. اخرین نفری که تو زندگیم راه دادم هم دانشگاهیم بود.برا داشتنش باپدرم حرف زدم.باپدرم بحث کردم. پسره هم گفت توجز همکلاسی برام ارزشی نداری!!!! میدونم اشتباه کردم. سرزنشم.نکنین.اعتماد به نفس ندارم. بچه که بودم هرزمان حرف میزدم بهم میگفتن ساکت شو. چون دختری هستم که با ارامش حرف میزنم.مواظبم که حرف زدنم بد نشه یا بالهجه نشه. بدترخراب میشه.هیچ وقت نذاشتن برا زندگیم حتی لباسی که میپوشم خودم تصمیم بگیرم. گوشه گیر شدم.میخوام.شاد باشم. میخوام از کثافتی که براخودم ساختم راحت شم. میخوام مهسای پاک شم. کمکم کنین.خیلی شبا تو فکر خودکشیم. ولی طاقت ندارم ببینم بخاطرم پدرمادرم گریه میکنن. اونا خیلی منو دوست دارن ولی من ازشون متنفرم...زندگیمو گرفتن.نمیتونم کسی رو دوست داشته باشم. نمیتونم به کسی اعتماد کنم.کسی بهم نزدیک بشه باهاش جوری رفتار میکنم که خودش میره.شکاکم.. ببخشید من باگوشی تاپیک میذارم اگه کسی مثل من گذاشته بود معذرت میخوام چون امکانش نیست بتونم تمام پستها رو ببینم.خداکنه برا کسی چنین چیزی پیش نیومده باشه