سلام
من ده ساله ازداج کردم و دو یال اول زندگی با خانواده شوهرم بودیم تو یه خونه یکی از اتاقاشون مال ما بود
بعد خونه روجدا کردیم به مدت پنج سال
تو دو سال اول خیلی مشکل داشتیم هم با خودمون هم با خانواده اش
ولی جدا شدیم زندگیمون رو روال افتاد و پیشرفت های زیاذی کردیم تا اینکه بلند پروازیای شوهرم شروع شد و باعث شد که توکارششکست بخوره و زیر بار کلی قرض بره
مجبور شدیم دوباره برگردیم و با خانواده همسرم زندگی کنیم
من همیشه سعی کردک قناعت کتم
وقتی هم همسرم به مشکل بر خورد با اینکه قلبا دویت نداشتم پذیرفتم با ز هم برگردم و با خانواده اش زندگی کنیم
پدرش هم شرایط ما رو درک کرد و کم************ کرد ولی اللن متوجه شدم همسرم داره ازین قضیه سو استفاذه می کنه و روز به روز بی مسئولیت تر میشه در قبال من و فرزندش
هر چیزی ازش بخوام میگه بابام میگیره به بابام بگو
تا قبل از این همه اصلا رفیق باز نبود ولی الان همش دوست داره با دویتاش بره تفریح
نه با خانواده اش
اگه هم یه زمانی راصی بشه با هم بذیم جایی از اول تا آخر توخودشه یا سکوته یا اخم
خسته شدم
من دارم استرس زیاذی رو از جانب مادرس تحمل می کنم هرچی پدر شوهرم بی منت خرج کنه مادرشوهرم منت میزاره
به خاطر شوهرم تحمل کردم
ولی وقتی بی مسئولیتیش رومیبینم دل سرد میشم
تا میام باهاش حرف بزنم صداشو بالا میبره تا خانواده اش متوجه بشن و من ساکت بشم
بگین من چه کنم
چجوری بهش بگم که من از اون که همسرمه انتظاراتی دارم نه پدرش