نوشته اصلی توسط
shayly
سلام. من ده سال پیش اولین و تنها رابطه عاشقانه ام و با همکلاسیم شروع کردم اونوقت ۲۱ سالم بود به خاطرش صبر کردم در حالیکه من دختر بودمو میتونستم هر آن ازدواج کنم اما اون موقعیت نداشت. ۶ سال صبر کردم وقتی موقعیتش یه کم بهتر شد اومد خواستگاری ولی سر بعضی مسائل مثل مهریه و جای زندگی اختلاف داشتیم. اون همش تحت تاثیر خانوادش بود و نمی تونست مستقل تصمیم بگیره خلاصه بعد از ۳ سالی بحث و مجادله و چند باری قطع و وصل شدن رابطه من از خیر خواسته هام گذشتم همه شرایطشو قبول کردم اما در نهایت خوانوادش مخالفت کردن اونم که توان متقاعد کردن خوانوادشو نداشت یک دفعه اومد گفت خوانوادش راضی نمیشن خودشم دیگه خسته شده و منو نمی خواد. و با بیرحمی و بی احترامی رفت که رفت.من توو این ۸ ماه داغون شدم از بس غصه خوردمو گریه کردم.ولی بدترین چیز واسم این بود که ۲ هفته پیش با خبر شدم که آقا با دختری از طایفه مادرش عقد کرده. این خبر نابودم کرد. ۱۰ سال زندگیم رفت روو هوا. حالا من یه دختر ۳۱ ساله ی تنهام و اون پسر ۳۱ ساله ی سر و سامون گرفته.باورم نمی شه به این زودی همه چیو فراموش کرده. تمام این ۸ ماه که من عذاب میکشیدم اون در تدارک نامزدیش بوده حتی لابد به من فکر هم نکرده چه برسه به ناراحتی. نمی فهمم آخه چطوری با این سرعت آخه مگه ۱۰ سال رابطه شوخیه؟ اون فورا یکیو جایگزین کرده اونم به عنوان همسرش. ۱۰ سال تموم من خودمو همسر اون میدونستم. واقعا حالم بده از زندگیم افتادم انگار مریض شدم خواهش میکنم راهنماییم کنیید.