سلام و روز بخیر ممنون از سایت خوبتون
من مدتی در خوابگاه زندگی می کردم(خوابگاه خود گردان) 2 دوست پیدا کردم که اون دو تا هم اتاقی بودند با یکیشون(خانم آ) که 9 سال از من بزرگتر بود و آن موقع از نظر من دختر بسیار محترمی بود خیلی صمیمی شدم من 23 سال و ایشون 32 سال دارند ایشون از هم اتاقیش و محیط خوابگاه راضی نبود و همیشه به قول خودش از هم اتاقیش پیش من درد و دل می کرد من با هم اتاقیش هم که ایشون سه سال از من 3 سال بزرگتر هست بسیار دوست بودم اما بدگویی های خانم آ در رابطه با هم اتاقیش هیچ وقت روی رفتار من تاثیر نداشت ما سه تا با هم تفریح می رفتیم -خیلی از ساعات من در خوابگاه با این 2 می گذشت-من خودم هم اتاقی های خوبی نداشتم ولی با اینکه خانم آ از دوستمان بد می گفت من حتی یک کلمه از هم اتاقی های خودم نمی گفتم گاهی به من می گفت چرا تو حرف ها را توی دلت نگه می داری توام بگو... ایشان به اصطلاح از رفتارهای هم اتاقیش به ستوه آمده بود و از من خواست اگر مایلم با او خانه بگیریم پس از فکرهای زیاد و و و... تصمیم گرفتیم 3 تایی خونه بگیریم چرا که 2 نفری برایمان گران بود و دوست سوممان هم با اینکه یه سری اخلاق منفی داشت(که الان بعد از 4 ماه که با ایشان هم خونه ام متوجه شدم خیلی از این مسائل را که خانم آ می گفته نادرست بوده) اما مشکلات اجتماعی نداشت و دختر خانواده داری بود. خونه گرفتیم به لطف خدا و رابطه من با خانم آ عمیق و عمیق تر شده بود به شدت به او احترام می گذاشتم و حتی او را مامان خطاب می کردم-خب مدتی گذشت و من متوجه شدم این خانم حساسیت های بی جا دارد هر مسئله ای را به منظور می گرفت-اکثر اوقات عصبانی بود از همه دنیا شاکی بود...(با توجه به اینکه مادرم بیماری خفیف اعصاب دارد فهمیدم ایشان هم مشکلات عصبی دارند)3 ماه که گذشت من که مثل پروانه دور ایشان می چرخیدم با سکوت و نه بی احترامی فاصله گرفتم... و همین شد کینه ایشان به من... دعوای سختی از طرف ایشان رخ داد که باز هم با توجه به بی ادبی هایش خیلی مودبانه برخورد کردم-بعدش ایشان باز گله مرا به شدت پیش دوست دیگرمان برد که او از من دفاع کرده بود و به شدت طرف مرا گرفته بود... این شد که آ فکر کرد من درد و دل هایی که از دوستمان به من گفته بود را به دوستمان گقتم و تاکید داشت اینکا را کردم و خیلیییییی بابت این موضوع بد دهنی کرد باز هم کوتاه آمدم... رفت شهرستان با مادرش آمدند و باز توهین ها و من به مادرش گفتم فکر می کردم دختر شما حساس هست اما انگار موضوع دیگری ست- باز او و مادرش بسیار جلوی من از من پیش دوستمان بد گفتند که او جواب داد من چشم دارم رفتارها را دیدم چه می کنین... موفق نشد مرا پیش او خراب کند و الان هر سه توی یک خانه زندگی می کنیم که من با دوست سوممان توی یک اتاق و او تنها در اتاقی دیگر است- هر دو با او قهر هستیم و بد از اینکه این تهمت ها و توهین ها شد دوستم خواست حرفهایی که پشت سرش گفته شده را بگویم که بسیار سانسور شده و خیلی کم بعضی چیزها را گفتم که تنفرش را بر انگیخت(فکر کنم اشتباه کردم اما اینقدر به من توهین و تهمت زده شده بود که کمی برای تبرئه خودم پته خانم آ را روی آب ریختم) حالا خانم آ سعی در ارتباط با دوستمان و دوستی دوباره با اوست... به من با رفتارش بی احترامی می کند... من سکوت سکوت و سکوت می کنم چرا که اولا 9 سال از من بزرگتر است و ثانیا می ترسم حرف و جوابی تند بدهم که خدا راضی نباشد... چه کنم؟ به خدا پناه بردم... دچار شکستگی شخصیت شدم... اعتماد بنفسم پایین آمده... از درس خوندن و تمرکز 100 % افتادم... همش فکر می کنم چه ضعف رفتاری داشتم که اینقدر به من توهین شد چرا با اینکه مدتی با رفتارهای دوست مشترکمان مشکل داشت اینگونه به او توهین نکرد....!!؟ چه کردم؟ کجای کارم غلط بوده؟ شاید بیش از حد برای ایشان مایه گذاشته بودم و خیلیییی خارج از حد طبیعی به او احترام گذاشتم و به قولی پر رو شده چون دوست سوممان خیلی او را تحویل نمی گرفت... ذهنم به شدت در گیر شده...و فضای خونه برایم سنگین است. ممنون از اینکه حوصله به خرج دادین و این مطلب طولانی رو خوندین.