خواب دیده بود، در ساحل دریا،در حال قدم زدن با خداست. درپهنهای از آسمان، صحنههایی از زندگیاش به نمایش درآمد. متوجه شد که در هر صحنه، جای پای دو نفر در ماسههای ساحل فرو رفته است؛ یکی جای پای او ودیگری جای پای خدا. وقتی به جای پاها دقت کرد، متوجه شد دقیقا در مواقع سخت و ناراحت کننده، فقط یک جای پا بوجود داشته! این موضوع او را رنجاند و از خدا سوال کرد:” خدایا ! تو گفتی چنانچه تصمیم بگیرم که با تو باشم، همیشه همراه من خواهی بود؛ ولی متوجه شدم که در لحظه های سخت زندگی، تنهایم گذاشتهای چرا ترکم کرده بودی؟!” و خدا چنین پاسخ داد:” بندهی عزیزم، من تو را دوست دارم. هرگز تنهایت نگذاشتهام .زمانی که تو در آزمایش بودی وفقط یک جای پا میدیدی، این درست زمانی بود که من تو را در آغوش خود گرفته بودم .” او با شنیدن این پاسخ، زانو و زد و گریست...