سلام
نمی دونم چجور شروع کنم و چی بگم تا به عمق مشکل پی ببرید «درد این است که نمی توان درد را به کسی فهماند»
اگه متنی که مینیویسم کوتاه باشه شما راحت از کنارش میگذرین و به عمق فاجعه پی نمیبرین اگرم طولانی باشه حوصله خوندنشو ندارین از شما خواهش می کنم متنی که نوشتم رو بخونید.
دختری هستم 24 ساله تا حدودی دچار افسردگی هستم، وضعیتی که تو خونه ما حاکمه دقیقا مرگه من هر روز از خدا میخام منو فقط بکشه و دوس ندارم این زندگی رو ادامه بدم.
و خودم واقعا، دارم راستشو میگما واقعا به این نتیجه رسیدم که حتما باید خودکشی کنم .
درد اینه که من پدری دارم که شخصیتی خودکامه داره و فقط حرف حرفه خودشه تقریبا 2 سال هست که منو عذاب میده و بهم فشار میاره که تو باید با پسری که خودم میگم ازدواج کنی و متاسفانه هیچ گونه به من حق نمیده که فردی رو برای زندگی کردن انتخاب کنم که حداقل یکی از فاکتورهای مد نظرم رو داشته باشه
من دختری هستم که بینهایت از خیانت بیزارم و برام وحشتناکه که با یکی که قراره هر روز بهم خیانت کنه ازدواج کنم و متاسفانه این پسر که پدرم میگه هر روز با یه دختر دوسته و کلی دوست دختر داره ولی هر چند وقت یکبار میان خاستگاری من و منم قبول نمیکنم ولی پدرم بهشون میگه قبول میکنه فقط یکم بهش فرصت بدین در حالی که من اصلا راضی به این ازدواج نیستم. پدرم میگه اشکال نداره که دوست دختر داره بعد ازدواج دیگه بیخیال این کارها میشه.
نمی تونم یک سری مسائل رو مطرح کنم اگه میشه یکی از مشاوران عزیز که تو این مورد تجربه دارن به ایمیل من پیام بدن تا بصورت خصوصی صحبت کنبم.
و اگه کسی همینجا میتونه کمکم کنه ممنون میشم که کمکم کنه.