نوشته اصلی توسط
erf
سلام.من دخترم.24سالمه لیسانس برق دارم،دوسال پیش بایه اقایی اشناشدم ک اونموقع30ساله بودن وخیلی جدی و باشخصیت،دیپلمه،خانواده دار. گفتن اگه شرایط کاریشون جورشه حتما به ازدواج فک میکنن و این باعث شد مایکم باهم اشناشدیم و دیدیم واقعا حس خوبی بهم داریم،تفاهم و ارامش،قبلاتو یه شرکتی شریک بودن ک ورشکست شده بود و تازه تازه داشت دوباره تلاش میکرد کار را بندازه،بعددیگه دل بست به زمینای ارث پدر بزرگش ک بتونه بااونا شرکت بزنه،کلیم وکیلش بهش امید داده بود و کلی سرمایه کرد که بتونه اون ارث و زنده کنه،هرروزتو جاده هابودمیرفت شهرای مختلف،،به هر دری میزد که بشه،،تاکه یروزی یه خاستگار واسم اومد و خانوادم اصرار کردن من برم.این اقا فهمید و شبونه راه افتاد تا بیاد بامادرم حرف بزنه و مهلت بخواد ک کاراش جور شه و بیادخاسگاریم.مامانمم گفت باشه.تو اون مدتی ک تعیین کرده بود کاراش جور نشد،بعد روزبروز افسرده ترشد همش مبگفت پیر دارم میشم،ازطرفی انقد دنبال کارای دادگاه واسه زمینارفته بود دیگه همه چیش مختل شده بود و کم کم از من فاصله گرفت .میگفت اسیب میبینیم اگه باهم زیاد رابطه داشته باشیم شرایط ناجوره..منم اوایل فک میکردم بهونه میاره ولی بعدش دیدم واقعا خستس،خیلی روحیش بهم ریخته،کلی تغییر کرده بود.یمدت کلا رفت،هردوماه اسمس میداد خوبی?میگفتم خوبم دیگه جواب نمیداد،بعدش کلی قسم ایه میدادمش ک جواب بده نمیداد،یا یکلمه میگفت شرایط خوب نیس خواستم فقط حالتو بپرسم.بعد یسال باکلی قرض و وام با دومادشون شرکت زدن،الان یماهه،یکسال ازم کامل دور بود حتی ندیدمش تا یماه پیش ک میگفت یکم بهترم چون کار راه انداختن.ولی دیگه مثل قبل بهم نگا نمیکرد،انگار دیگه دوسم نداش و فکر جدی ای نداشت و امشب بهش گفتم هیلی عوض شدی من باید راجع ب رابطمون تصمیم بگیرم.گفت حق داری،خیلی تحت فشار بودم خیلی تغییرکردم،الان هیچ قولی نمیدم درمورد ازدواج،چون شرایطم خیلی بده،اصلا به هیچی نمیتونم فک کنم،حق داری که راجع ب خودت تصمیم بگیری،من حرفی ندارم،من الان درحال حاضرفقط میتونم واسه یه رابطه دوستی تعهدبدم،چون واقعا تو شرایطی نیستم بخوام کوچکترین حرف دیگه ای بزنم.ولی من هنوز دوسش دارم،میگم این ک منو یزمان خیلی دوست داشت،شاید یه مدت بگذره روحیش بهترشه وهمه چی خوب شه،شایدم اصلا هیچ دلیلی واسه موندن نیست،فقط یه سوال دارم،امیدی هست یا واقعا باید فراموشش کنم?