نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: چیکارکنم شرایط خوب شه

1012
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22498
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    چیکارکنم شرایط خوب شه

    سلام.من دخترم.24سالمه لیسانس برق دارم،دوسال پیش بایه اقایی اشناشدم ک اونموقع30ساله بودن وخیلی جدی و باشخصیت،دیپلمه،خانواده دار. گفتن اگه شرایط کاریشون جورشه حتما به ازدواج فک میکنن و این باعث شد مایکم باهم اشناشدیم و دیدیم واقعا حس خوبی بهم داریم،تفاهم و ارامش،قبلاتو یه شرکتی شریک بودن ک ورشکست شده بود و تازه تازه داشت دوباره تلاش میکرد کار را بندازه،بعددیگه دل بست به زمینای ارث پدر بزرگش ک بتونه بااونا شرکت بزنه،کلیم وکیلش بهش امید داده بود و کلی سرمایه کرد که بتونه اون ارث و زنده کنه،هرروزتو جاده هابودمیرفت شهرای مختلف،،به هر دری میزد که بشه،،تاکه یروزی یه خاستگار واسم اومد و خانوادم اصرار کردن من برم.این اقا فهمید و شبونه راه افتاد تا بیاد بامادرم حرف بزنه و مهلت بخواد ک کاراش جور شه و بیادخاسگاریم.مامانمم گفت باشه.تو اون مدتی ک تعیین کرده بود کاراش جور نشد،بعد روزبروز افسرده ترشد همش مبگفت پیر دارم میشم،ازطرفی انقد دنبال کارای دادگاه واسه زمینارفته بود دیگه همه چیش مختل شده بود و کم کم از من فاصله گرفت .میگفت اسیب میبینیم اگه باهم زیاد رابطه داشته باشیم شرایط ناجوره..منم اوایل فک میکردم بهونه میاره ولی بعدش دیدم واقعا خستس،خیلی روحیش بهم ریخته،کلی تغییر کرده بود.یمدت کلا رفت،هردوماه اسمس میداد خوبی?میگفتم خوبم دیگه جواب نمیداد،بعدش کلی قسم ایه میدادمش ک جواب بده نمیداد،یا یکلمه میگفت شرایط خوب نیس خواستم فقط حالتو بپرسم.بعد یسال باکلی قرض و وام با دومادشون شرکت زدن،الان یماهه،یکسال ازم کامل دور بود حتی ندیدمش تا یماه پیش ک میگفت یکم بهترم چون کار راه انداختن.ولی دیگه مثل قبل بهم نگا نمیکرد،انگار دیگه دوسم نداش و فکر جدی ای نداشت و امشب بهش گفتم هیلی عوض شدی من باید راجع ب رابطمون تصمیم بگیرم.گفت حق داری،خیلی تحت فشار بودم خیلی تغییرکردم،الان هیچ قولی نمیدم درمورد ازدواج،چون شرایطم خیلی بده،اصلا به هیچی نمیتونم فک کنم،حق داری که راجع ب خودت تصمیم بگیری،من حرفی ندارم،من الان درحال حاضرفقط میتونم واسه یه رابطه دوستی تعهدبدم،چون واقعا تو شرایطی نیستم بخوام کوچکترین حرف دیگه ای بزنم.ولی من هنوز دوسش دارم،میگم این ک منو یزمان خیلی دوست داشت،شاید یه مدت بگذره روحیش بهترشه وهمه چی خوب شه،شایدم اصلا هیچ دلیلی واسه موندن نیست،فقط یه سوال دارم،امیدی هست یا واقعا باید فراموشش کنم?

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20203
    نوشته ها
    768
    تشکـر
    429
    تشکر شده 847 بار در 477 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : چیکارکنم شرایط خوب شه

    ...چقد تلخ...فقط میتونم واست ارزو کنم خدا هرچی که باعث عاقبت به خیریت میشه پیش روت بزاره...من سنم نمیکشه جوابتو بدم فقط دوس داشتم واست دعا کنم

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22498
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چیکارکنم شرایط خوب شه

    خیلی ممنون بابت آرزوی خوبت،مچکر


  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : چیکارکنم شرایط خوب شه

    نقل قول نوشته اصلی توسط erf نمایش پست ها
    سلام.من دخترم.24سالمه لیسانس برق دارم،دوسال پیش بایه اقایی اشناشدم ک اونموقع30ساله بودن وخیلی جدی و باشخصیت،دیپلمه،خانواده دار. گفتن اگه شرایط کاریشون جورشه حتما به ازدواج فک میکنن و این باعث شد مایکم باهم اشناشدیم و دیدیم واقعا حس خوبی بهم داریم،تفاهم و ارامش،قبلاتو یه شرکتی شریک بودن ک ورشکست شده بود و تازه تازه داشت دوباره تلاش میکرد کار را بندازه،بعددیگه دل بست به زمینای ارث پدر بزرگش ک بتونه بااونا شرکت بزنه،کلیم وکیلش بهش امید داده بود و کلی سرمایه کرد که بتونه اون ارث و زنده کنه،هرروزتو جاده هابودمیرفت شهرای مختلف،،به هر دری میزد که بشه،،تاکه یروزی یه خاستگار واسم اومد و خانوادم اصرار کردن من برم.این اقا فهمید و شبونه راه افتاد تا بیاد بامادرم حرف بزنه و مهلت بخواد ک کاراش جور شه و بیادخاسگاریم.مامانمم گفت باشه.تو اون مدتی ک تعیین کرده بود کاراش جور نشد،بعد روزبروز افسرده ترشد همش مبگفت پیر دارم میشم،ازطرفی انقد دنبال کارای دادگاه واسه زمینارفته بود دیگه همه چیش مختل شده بود و کم کم از من فاصله گرفت .میگفت اسیب میبینیم اگه باهم زیاد رابطه داشته باشیم شرایط ناجوره..منم اوایل فک میکردم بهونه میاره ولی بعدش دیدم واقعا خستس،خیلی روحیش بهم ریخته،کلی تغییر کرده بود.یمدت کلا رفت،هردوماه اسمس میداد خوبی?میگفتم خوبم دیگه جواب نمیداد،بعدش کلی قسم ایه میدادمش ک جواب بده نمیداد،یا یکلمه میگفت شرایط خوب نیس خواستم فقط حالتو بپرسم.بعد یسال باکلی قرض و وام با دومادشون شرکت زدن،الان یماهه،یکسال ازم کامل دور بود حتی ندیدمش تا یماه پیش ک میگفت یکم بهترم چون کار راه انداختن.ولی دیگه مثل قبل بهم نگا نمیکرد،انگار دیگه دوسم نداش و فکر جدی ای نداشت و امشب بهش گفتم هیلی عوض شدی من باید راجع ب رابطمون تصمیم بگیرم.گفت حق داری،خیلی تحت فشار بودم خیلی تغییرکردم،الان هیچ قولی نمیدم درمورد ازدواج،چون شرایطم خیلی بده،اصلا به هیچی نمیتونم فک کنم،حق داری که راجع ب خودت تصمیم بگیری،من حرفی ندارم،من الان درحال حاضرفقط میتونم واسه یه رابطه دوستی تعهدبدم،چون واقعا تو شرایطی نیستم بخوام کوچکترین حرف دیگه ای بزنم.ولی من هنوز دوسش دارم،میگم این ک منو یزمان خیلی دوست داشت،شاید یه مدت بگذره روحیش بهترشه وهمه چی خوب شه،شایدم اصلا هیچ دلیلی واسه موندن نیست،فقط یه سوال دارم،امیدی هست یا واقعا باید فراموشش کنم?

    دست عزیز امید در همه حال وجود داره ... ممکنه هر اتفاقی بیفته

    و این به خود شما بستگی داره که بخاطرش صب کنید یا ازش عبور کنید ....

    به هر حال ایشون شرایطش برای ازدواج مهیا نیست و موندن هر دوی شما در این رابطه چیزی جز وابستگی برای شما نداره

    و در نهایت افسردگی که ارمغان این وابستگیه پس بهتره کمی واقع بینانه تصمیم گیری کنید
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    22498
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : چیکارکنم شرایط خوب شه

    خیلی ممنون بابت جوابتون،ولی خب من تقریبا میتونم بگم انتخابش کردم،دوس دارمش خب واقعا.یه اتفاقه دیگه افتاده الان یهفتس بامن قهره،،بمن گفت رفته یه سفر چندروزه و اینجا نیست،ولی دیدم سرکوچه خودمون داره پیاده میره،،منم عصبی بودم بدلایلی اونروز،مادرمم پیشم بود،اصلانمیدونم چی شد یهو جیغ زدم گفتم خجالت بکش چرا دروغ گفتی..دیگه مامانم از ترس آبروریزی بزورمنو برد.بعدباهام تماس گرفت گفت من یه غلطی کردم بخاطریه مساله چرت دروغ گفتم بهت،تو چقد بی حیاو بی آبرویی ک آبروی منو توخیابون به درک،پیش مادرت بردی..گفت دیگه اسمتم نمیارم،صداتم نمیخوام بشنوم و کلی دری وری که نمیتونم بگم الان...ولی من واقعا دختر ارومیم،هنوز باورنمیکنم من اون حرکت زشتو تو خیابون کردم،تاالان20بار اسمس دادم عذر خواستم یه کلمه ام جواب نداده.برمیگرده??نمیخوام و نمیتونم فراموشش کنم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد