من از طریق نت با پسری آشنا شدم که بعد از اشنایی منجر به دوستی ما شد من قبلش تا حالا با کسی ارتباط خارج از منزل و دوستی با یه پسر رو به خاطر درس و کار نداشتم یه مدت گذشت و بعد مجبور به یه عمل جراحی شدم و وقتی اومدم خانه تو اون شرایط و حالی که داشتم برام یه عکس فرستاد که فهمیدم پنج سال از من کوچکتر هست یعنی تو اون حالی که داشتم مردم و زنده شدم چون واقعا تو اون یک ماه که آشنا شده بودیم فکرشم نمیکردم بهم این دروغو گفته باشه یک ماه گذشت و من کلا تمام کرده بودم که یک روز اومد محل کارم و خواست دوباره با هم دوست باشیم گفت تو بهترین کسی بودی که باهاش آشنا شدم یه عالمه اصرار کرد نمیدونم تو چه حال و هوایی بودم که قبول کردم یه مدت گذشت وابستگی من به حدی رسید که نمیتونستم حس کنم یک روز نداشته باشمش یعنی به معنی واقعی عاشق شده بودم خودمو وقف میکردم و نمیدیدم که دارم هر روز از اون غروری که داشتم نزول میکنم و هر روز احساس اعتماد به نفس رو در اون بالا بردم جای ما عوض شده بود من شده بودم یه عاشق و اون معشوق من هرکاری میکردم از دستش ندم التماس بود که میکردم از هم جدا نشیم و کار به جایی رسید که من واقعا میخواستم اون شوهرم باشه ولی اون میگفت نه هر روز از سرکارم میرفتم دنبالش میرفتیم بیرون من روزام داشت میگذشت هرماه سر این موضوع دعوا میکردیم ولی جدا شدنمون امکان پذیر نبود نمیتونستیم از هم جدا بشیم نه اینکه اون منو نخواد ولی همیشه میگفت خانواده من قبول نمیکنن منطقم قبول نمیکنه من همسر محجبه میخوام میخوام خانه دار باشه و هزار بهانه در صورتی که منم آدم بی دینی نیستم من پدرم فوت کرده و تا حالا مردی تو زندگیم نبود واقعا اومدنش تو زندگیم انگار حس خوبی رو بهم داده بود یه مدت گذشت و به خاطر مسائل شرعی و نامحرمی تصمیم گرفتیم صیغه کنیم که گناه نکرده باشیم تو این روزا اصرار اون برای اینکار وسوالش از مراجع که اینکارو میشه کرد ادامه داشت که گفتن میشه و ما صیغه کردیم ولی ما رابطه ای به عنوان س ک س کامل نداشتیم اون برای اینکار اصرار داشت ولی برای من حفظ یه سری شئونات مهم بود و اونم اینو پذیرف هرچند همیشه سرکوفت موضوع در میان بود ولی به هر صورت من اینکارو نذاشتم انجام بده چشامو باز کردم دیدم سه سال گذشت روزای اولش با مشاجره و روزای بعدش با عشق و دوست د اشتن من گذشت کار به جایی رسید که من واقعا نمیخواستم جدا بشیم و شرایطی فراهم کردم که باهم کار کنیم آگهی زدیم و شروع کردیم باهم به کار کردن یه مدت هم اینجوری گذشت و دوباره سرکوفت اینکه ما بهم نمیرسیم و فلان...من هربار نشد ببینمش و گریه نکنم یعنی نمیتونستم برای من شده بود خدا و من جدا شدنش رو از خودم تصور پوچ میدیم گذشت و سه سال گذشت خواهرم ازدواج کرد من تو دلم همیشه از اون اول گفتم بهم میرسیم یه روز خودش میگه ما بهم میرسیم اما دریغ از این حرف یه روز دعوامون شد گفت دیگه نمیخوام باهات دوست باشم گفتم باشه یعنی از سر لجبازی یک هفته خبر نگرفتیم تو این یه هفته هرشب زار زدم و نتونستم طاقت بیارم دوباره من زنگ زدم وگفتم بیا آشتی گفت نه رابطه ما تموم شده گفت مهرتو میخوای مهر من یه شاخه گل بود گفتم نه گفت میخوای خودت بیا بگیر رفتم دم خونه اشون دیدمش بغضم ترکید گریه کردم زار زدم گفت چرا تموم کنیم گفت میخوام با بقیه باشم میخوام قبل ازدواج با ده نفر باشم میخوام س کس کامل داشته باشم گفتم چه بدی دیدی از من گفت نمیخوامت تو چند ماه دیگه دوست من نیستی من شوکه از حرفایی که باور نداشتم التماس میکردم نمیدونم چی شد اون روز که ما بازم با هم آشتی کردیمو من ذوق زده از اینکه تمام یاس من تمام شده و فردا گذشت و خبری ازش نشد دوباره بعدازظهرش زنگ زدم دوباره گفت من دوستی نمیخوام گفتم ما باهم حرف زدیم تو گفتی همه چی درست شده گفت نه من ده روز دیگه برمیگردم من حالم بد بود خیلی بد نمیتونستم واقعا نمیتونستم تحمل این تغییر یک دفعه برام سخت بود دوباره فرداش زنگ زدم حالم بد بود گریه میکردم بازم گفت نه میخوام با دخترای دیگه باشم اون کار منو که کار ساختمانی بود یاد گرفت و مشغول انجام کارشد و از قبل هم وضع خوبی داشتن و ماشین فقط اجاره میداد و دانشجو بود و کار ثابت نداشت به هرصورت اصرار من بی فایده بود من اون روزا مردم و واقعا به جنون رسیدم هرشب زنگ و اس ام اس میزدم و سری آخر وقتی تو شرایط بدی که بودم از درد قلب بیمارستان بودم جواب اس ام اس منو با بی تفاوتی گفت من نمیخواستم بگم دارم ازدواج میکنم دیگه با اس ام اس و زنگهات خراب نکن زندگیمو من آب سردی تو اون حالم ریختن روی سرم من مردم و فقط جیغ میزدم من الان یه مرده ام و نمیتونم خاطرات و روزایی که تنها با اون تجربه کردم جاهایی که با اون رفتم رو لحظه ای فراموش کنم از جلوی چشمام نمیره و همش خودمو مقصر میدونم که چرا اینجوری شد و هیچوقت جواب اینکه چرا ازم جدا میشی رو نداد گفت یه بازه ای میخواستم باهات باشم حالا نمیخوام من زندگیمو مثل یه بازنده میدونم نمیتونم درک کنم که چی شد چه جوری اون این حرفو زد ورفت کسی که من حالم بد بود تلاش میکرد خوب باشم کسی که من عاشق خودش کرد رفت و من نمیتونم بپذیرم کمکم کنید چون هر روز من بیشتر دارم داغون میشم لحظه ای نیست که از من دور بشه