سلام
جوانی هستم 22 ساله دانشجو و شاغل که در خانواده ای با سطح فرهنگی متوسط اما به شدت مشکل دار متولد شده ام یعنی از زمانی که خاطرم هست تا حال حاضر والدین مشغول بگو مگو و دعوا بوده اند دعوا های بسیار شدید که قدیم ایام به ضرب و شتم ختم می شد و الان که دیگر قوای جوانی را ندارند با گریه و زاری به اتمام می رسد. در زمان کودکی و نوجوانی بار ها و بار ها توسط پدرم از خانه بیرون شدیم و برای چند ماه یا بیشتر در خانه اقوام همراه با تحقیر زندگی می کردیم و وقتی که باز می گشتیم دوباره بحث ها شروع می شد منظورم از بحث دعوا های شدید هست نه بحث و گفتگو ای که امروزه میان زوج ها اتفاق می افتد. ما 3 برادر و خواهر بودیم من فرزند آخر هستم و تفاوت سنی زیادی با خانواده دارم که هر کدام گذاشتند و رفتند و فقط من ماندم که سنم کم بود و هیچ کاری از دست بر نمی آمد و هر زمان که مشکل داشتند سر من خالی می کردند. در همچین شرایطی بزرگ شدم. بخاطر عقایدی که داشتم سمت هیچ فسادی حتی روابط عادی با جنس مخالف هم نرفتم اما مسئله ای که خیلی آزارم می ده این هست که از همان نوجوانی تا همین حالا نیاز به تنهایی داشتم ولی هیچ وقت به دلیل بیکاری پدر و مادر به خواسته ام نرسیدم و الان مشکلی که دارم این هست که وقتی در خانه هستم روحیه ام بسیار خشک و پرخاشگر و همراه با افسردگی است حتی صدای تیک تاک ساعت هم آزارم می دهد و مدتی بدون مشورت پزشگ از قرص های اعصاب استفاده می کردم اما به محض اینکه خانه خالی می شود یا در محل کارم تنها می شوم روحیه ام 180 درجه تغییر می کنه دیگه آن حالت خشکی رو ندارم، اخلاقم خوب می شه و از تمام درون احساس رضایت می کنم و خیلی از کار هایی که در خانه برام انجام دادنش مشکل هست در زمان تنهایی برایم لذت بخش می شود مثل تلویزیون نگاه کردن، آهنگ گوش کردن و ... ولی به محض اینکه وارد خانه می شوم دوباره همان روحیه خشک و افسردگی به سراغم می آید. اوایل فکر می کردم این مشکل موقتی است و چند روز تنهایی آن را حل می کند اما چندین بار برای مدت های طولانی خودم را تست کردم و مشکلی نداشتم یا به عبارتی بهتر بگم تمام رویا ها و حس های خوبی که دارم، تمام خاطراتی که از به یاد آوردن آن ها لذت می برم همه اش در زمان تنهایی یا بودن با دوستان هم فکر یا همکاران بوده است. در خانواده هم چه قدیم و چه الان هیچ وقت کسی به درستی درکم نکرده و در تنهایی مطلق زندگی کردم و عادت دارم اما از طرفی الان فرصتی پیش آمده تا بروم و مستقل و تنها زندگی کنم اما دلم به حال این دو نفر می سوزد یعنی می ترسم اگر من بروم و پشتم رو نگاه نکنم وضعیت زندگی آن از قبل هم بدتر می شود. شما جای من بودید چکار می کردید ؟!