نوشته اصلی توسط
mahsa-k
سلام
3 ساله که ازدواج کردم تو این مدت احترام زیادی واسه خانواده شوهرم قائل بودم با اینکه شوهرم تک پسر بود با 5تا خواهر ولی همه سعیم بر این بود که همیشه با خوشی با هم در ارتباط باشیم.تا اینکه یه روز که خونه مامانم دعوت بودیم مادرشوهرم هم ناهار بچه هاشو دعوت کرد و هی اصرار و تلفن به شوهرم که پاشین بیاین اونجا. من خیلی بهم برخورد که چرا وقتی می دونن ما اونجا هستیم انقدر اصرار می کنن.خلاصه چون نزدیک بودن به خونه بابامینا شوهرم رفت که هم یه وسیله واسشون ببره هم به اصطلاح از دلشون در بیاره که نتونستیم باهاشون باشیم.که بعد از 3 4 ساعت زنگ زد و گفت من ناهار می مونم اونجا تو هم ناهارتو با باباتینا باش.من خیلی بهم برخورد چون احساس کردم شوهرم جوابگوی احترامی که خانوادم واسش قائل بودن نبوده خیلی شرمنده شدم تو روی خانوادم.خیلی هم از شوهرم ناراحت شدم وقتی اومد دنبالم که اومدیم خونه خودمون من خیلی گریه کردمو همه چیو به شوهرم گفتم ولی اون یه چیزی هم طلبکار بود که مگه چی شده؟ خلاصه دعوامون بالا گرفت و با هم قهر کردیم من میخواستم بیام خونه بابام ولی چون بابام بیماری فشار خون داره و خیلی هم واسم عزیزه نرفتم ترجیح دادم تو همون زندگی جهنمی بمونم ولی بابام اذیت نشه که شوهرم اینو به عنوان نقطه ضعف از من گرفته هر دیقه به من میگه اگه نمی تونی اخلاقتو خوب کنی برو خونه بابات.من موندم نمی دونم چه کار کنم از طرفی میدونم زندگی که سر یه همچیم چیز ساده ای به این مرحله برسه دیگه درست شدنی نیست از طرفی هم نمی خوام به خاطر حال بابام برگردم خونه بابام.لطفا راهنماییم کنین.مرسی