نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: رفتار دوگانه خانواده همسر

987
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    690
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    رفتار دوگانه خانواده همسر

    سلام
    3 ساله که ازدواج کردم تو این مدت احترام زیادی واسه خانواده شوهرم قائل بودم با اینکه شوهرم تک پسر بود با 5تا خواهر ولی همه سعیم بر این بود که همیشه با خوشی با هم در ارتباط باشیم.تا اینکه یه روز که خونه مامانم دعوت بودیم مادرشوهرم هم ناهار بچه هاشو دعوت کرد و هی اصرار و تلفن به شوهرم که پاشین بیاین اونجا. من خیلی بهم برخورد که چرا وقتی می دونن ما اونجا هستیم انقدر اصرار می کنن.خلاصه چون نزدیک بودن به خونه بابامینا شوهرم رفت که هم یه وسیله واسشون ببره هم به اصطلاح از دلشون در بیاره که نتونستیم باهاشون باشیم.که بعد از 3 4 ساعت زنگ زد و گفت من ناهار می مونم اونجا تو هم ناهارتو با باباتینا باش.من خیلی بهم برخورد چون احساس کردم شوهرم جوابگوی احترامی که خانوادم واسش قائل بودن نبوده خیلی شرمنده شدم تو روی خانوادم.خیلی هم از شوهرم ناراحت شدم وقتی اومد دنبالم که اومدیم خونه خودمون من خیلی گریه کردمو همه چیو به شوهرم گفتم ولی اون یه چیزی هم طلبکار بود که مگه چی شده؟ خلاصه دعوامون بالا گرفت و با هم قهر کردیم من میخواستم بیام خونه بابام ولی چون بابام بیماری فشار خون داره و خیلی هم واسم عزیزه نرفتم ترجیح دادم تو همون زندگی جهنمی بمونم ولی بابام اذیت نشه که شوهرم اینو به عنوان نقطه ضعف از من گرفته هر دیقه به من میگه اگه نمی تونی اخلاقتو خوب کنی برو خونه بابات.من موندم نمی دونم چه کار کنم از طرفی میدونم زندگی که سر یه همچیم چیز ساده ای به این مرحله برسه دیگه درست شدنی نیست از طرفی هم نمی خوام به خاطر حال بابام برگردم خونه بابام.لطفا راهنماییم کنین.مرسی

  2. کاربران زیر از mahsa-k بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : دوراهی

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahsa-k نمایش پست ها
    سلام
    3 ساله که ازدواج کردم تو این مدت احترام زیادی واسه خانواده شوهرم قائل بودم با اینکه شوهرم تک پسر بود با 5تا خواهر ولی همه سعیم بر این بود که همیشه با خوشی با هم در ارتباط باشیم.تا اینکه یه روز که خونه مامانم دعوت بودیم مادرشوهرم هم ناهار بچه هاشو دعوت کرد و هی اصرار و تلفن به شوهرم که پاشین بیاین اونجا. من خیلی بهم برخورد که چرا وقتی می دونن ما اونجا هستیم انقدر اصرار می کنن.خلاصه چون نزدیک بودن به خونه بابامینا شوهرم رفت که هم یه وسیله واسشون ببره هم به اصطلاح از دلشون در بیاره که نتونستیم باهاشون باشیم.که بعد از 3 4 ساعت زنگ زد و گفت من ناهار می مونم اونجا تو هم ناهارتو با باباتینا باش.من خیلی بهم برخورد چون احساس کردم شوهرم جوابگوی احترامی که خانوادم واسش قائل بودن نبوده خیلی شرمنده شدم تو روی خانوادم.خیلی هم از شوهرم ناراحت شدم وقتی اومد دنبالم که اومدیم خونه خودمون من خیلی گریه کردمو همه چیو به شوهرم گفتم ولی اون یه چیزی هم طلبکار بود که مگه چی شده؟ خلاصه دعوامون بالا گرفت و با هم قهر کردیم من میخواستم بیام خونه بابام ولی چون بابام بیماری فشار خون داره و خیلی هم واسم عزیزه نرفتم ترجیح دادم تو همون زندگی جهنمی بمونم ولی بابام اذیت نشه که شوهرم اینو به عنوان نقطه ضعف از من گرفته هر دیقه به من میگه اگه نمی تونی اخلاقتو خوب کنی برو خونه بابات.من موندم نمی دونم چه کار کنم از طرفی میدونم زندگی که سر یه همچیم چیز ساده ای به این مرحله برسه دیگه درست شدنی نیست از طرفی هم نمی خوام به خاطر حال بابام برگردم خونه بابام.لطفا راهنماییم کنین.مرسی
    باسلام
    به مشاور خوش آمديد
    در ابتدا از شما ميخوام که به سؤالات زير پاسخ بدين تا ما با در دست داشتن اطلاعات بيشترى از شما و شرايطتون بتونيم راهکارهاى مناسب رو در اختيارتون قرار بديم:
    سن شما و شوهرتون؟
    تحصيلات و شغل هر دو؟
    نحوه ى آشنايى و ازدواجتون؟
    فرزندى نداريد؟

  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    690
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دوراهی

    نقل قول نوشته اصلی توسط Ravanshenas نمایش پست ها
    باسلام
    به مشاور خوش آمديد
    در ابتدا از شما ميخوام که به سؤالات زير پاسخ بدين تا ما با در دست داشتن اطلاعات بيشترى از شما و شرايطتون بتونيم راهکارهاى مناسب رو در اختيارتون قرار بديم:
    سن شما و شوهرتون؟
    تحصيلات و شغل هر دو؟
    نحوه ى آشنايى و ازدواجتون؟
    فرزندى نداريد؟

    من 27 سالمه شوهرم 30
    من مهندسی الکترونیک خوندم اما شوهرم دیپلم داره
    نحوه ی آشنایی مون هم به این شکل بود که یکی از دوستای مامانم منو به مادرشوهرم که دنبال دختر واسه پسر ننرش می گشت معرفی کرده بود بعد اول مادر و خواهر شوهرم منو دیدنو پسندیدن بعدم که خود شوهرم اومد منو دیدو خوشش اومد.البته الان که رفتارهای شوهرمو خانوادشو می بینم به این نتیجه رسیدم که به خاطر شرایطی که داشتم منو پسندیدن.اون موقع 24 سالم بود درسم تموم شده بود داشتم کار می کردم بابام کارمند شرکت نفته و شرایط مالی خوبی داشتیم خدارو شکر.از نظر اخلاقی هم همه ی همسایه ها و دوست و آشناها دوستمون دارنو تاییدم کرده بودن اینو خودشون بهم گفتن.تازه بعلاوه همه اینا پدر و مادرم خیلی آدمای کم توقعی هستن کلا مال دنیا خیلی به چشمون نمی یاد دقیقا برعکس خانواده شوهرم که فوق العاده آدمای مادی هستن.خیلی جاها از توقعات خودم و خانوادم گذشتیم.نمی دونم چرا بعضی از آدما اینقدر چشم سفیدو نمک نشناسن؟ نحوه ی ازدواجمون هم به این شکل بود که 4 ماه بعد از نامزدی عقد کردیم 8 ماه بعد از عقد هم عروسی.
    میدونین من توی دوره ی نامزدیمون متوجه شده بودم که هیچیمون مثل بقیه نیست نه بیرون رفتنی نه صحبتی نه توجهی اما خب اون همش می گفت به خاطر شرایط کاریشه کارش آزاد بودو تا هوا تاریک میشد باید می موند.اینو هم بگم تو این مدت بعد از ازدواج من همه ی خرجم با خودم بوده همیشه بم می گفت اگه پول میخوای بگو ولی من خداروشکر از پس خودم بر مییو مدم انقدم که یه قرون دو قرون می کنن آدم جرات نمی کنه ازشون پول بخواد...اگه بخوام همه ی بی توجهیاشو بنویسم یه کتاب میشه ولی تورو خدا هرچی زودتر یه راه درستو نشونم بدین خیلی خستم از این زندگی تا الان فقط و فقط به عشق بابام این زندگی رو تحمل کردم الان یه هفتست که با شوهرم حرف نمی زنم ولی خب اینطوری هم که زندگی نمیشه
    خدارو شکر بچه نداریم برای بچه دارشدن احساس می کردم هنوز شوهرم بزرگ نشده که حدسم هم کاملا درست بود

  5. کاربران زیر از mahsa-k بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : دوراهی

    نقل قول نوشته اصلی توسط mahsa-k نمایش پست ها
    من 27 سالمه شوهرم 30
    من مهندسی الکترونیک خوندم اما شوهرم دیپلم داره
    نحوه ی آشنایی مون هم به این شکل بود که یکی از دوستای مامانم منو به مادرشوهرم که دنبال دختر واسه پسر ننرش می گشت معرفی کرده بود بعد اول مادر و خواهر شوهرم منو دیدنو پسندیدن بعدم که خود شوهرم اومد منو دیدو خوشش اومد.البته الان که رفتارهای شوهرمو خانوادشو می بینم به این نتیجه رسیدم که به خاطر شرایطی که داشتم منو پسندیدن.اون موقع 24 سالم بود درسم تموم شده بود داشتم کار می کردم بابام کارمند شرکت نفته و شرایط مالی خوبی داشتیم خدارو شکر.از نظر اخلاقی هم همه ی همسایه ها و دوست و آشناها دوستمون دارنو تاییدم کرده بودن اینو خودشون بهم گفتن.تازه بعلاوه همه اینا پدر و مادرم خیلی آدمای کم توقعی هستن کلا مال دنیا خیلی به چشمون نمی یاد دقیقا برعکس خانواده شوهرم که فوق العاده آدمای مادی هستن.خیلی جاها از توقعات خودم و خانوادم گذشتیم.نمی دونم چرا بعضی از آدما اینقدر چشم سفیدو نمک نشناسن؟ نحوه ی ازدواجمون هم به این شکل بود که 4 ماه بعد از نامزدی عقد کردیم 8 ماه بعد از عقد هم عروسی.
    میدونین من توی دوره ی نامزدیمون متوجه شده بودم که هیچیمون مثل بقیه نیست نه بیرون رفتنی نه صحبتی نه توجهی اما خب اون همش می گفت به خاطر شرایط کاریشه کارش آزاد بودو تا هوا تاریک میشد باید می موند.اینو هم بگم تو این مدت بعد از ازدواج من همه ی خرجم با خودم بوده همیشه بم می گفت اگه پول میخوای بگو ولی من خداروشکر از پس خودم بر مییو مدم انقدم که یه قرون دو قرون می کنن آدم جرات نمی کنه ازشون پول بخواد...اگه بخوام همه ی بی توجهیاشو بنویسم یه کتاب میشه ولی تورو خدا هرچی زودتر یه راه درستو نشونم بدین خیلی خستم از این زندگی تا الان فقط و فقط به عشق بابام این زندگی رو تحمل کردم الان یه هفتست که با شوهرم حرف نمی زنم ولی خب اینطوری هم که زندگی نمیشه
    خدارو شکر بچه نداریم برای بچه دارشدن احساس می کردم هنوز شوهرم بزرگ نشده که حدسم هم کاملا درست بود
    ببينيد اينکه سر چنين مسئله ى به ظاهر ساده اى زندگى رو به کام خودتون تلخ کرده و همه چى رو تموم شده بدونيد و فکر کنيد که بقول خودتون اين زندگى ديگه درست شدنى نيست, اصلا منطقى نيست چرا که به هرحال هر زندگى اى پستى و بلنديهاى خاص خودش رو داره و شما بجاى اينکه اينقدر از دست شوهرتون ناراحت بشيد و با هم قهر کنيد بايد ياد بگيريد همسرتون رو بيشتر بشناسيد و به قولى قلقش دستتون بياد,درضمن لازمه بدونيد که سياستهاى ظريف زنانه تون رو کى و کجا به کار ببنديد تا بتونيد شوهرتون رو به سمت خودتون بکشونيد و اينطورى صميميتتون رو عميقتر کنيد
    و درسته که نبايد بخاطر چنين مسائل کوچک و جزئى خانواده تون رو ناراحت کنيد, اما لازمه هميشه در زندگى از يک بزرگتر مشورتهاى لازم رو دريافت کنيد (حال اين بزرگتر ميتونه خانواده باشه و يا ميتونه فرد مورد اعتماد و عاقل ديگه اى باشه)
    و اما درمورد اينکه گفتين توى زندگى هميشه خرجتون با خودتون بوده لازمه يادآورى کنم که درسته که شما از نظر اقتصادى استقلال داريد اما وظيفه ى ايشونه که در زندگى خرجى شما رو بدن(نفقه) و اتفاقا شما هم بايد ازشون بگيريد, چرا که نگرفتنش باعث بد عادت شدن ايشون و عدم مسئوليت پذيرى ميشه
    باز هم درخدمتيم

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    690
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 3 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : دوراهی

    ممنون از راهنمایی تون ولی تو همون قهر و دعوا خیلی صحبتا بینمون ردوبدل شد که نباید می شد یعنی احساس می کنم حرمتی که بینمون بوده از بین رفته. بعدم شوهر من وقتی کسی یا چیزی منو ناراحت می کنه بلد نیست مشکل منو حل کنه حتی نمیتونه 2کلام به حرفم گوش بده که من خالی بشم همش موضع میگیره همین قضیه باعث شده که همه چی تو دل من بمونه و وقتی ناراحت میشم همه چیز دوباره واسم تازه بشه.همش با خودم میگم من که تو زندگیم هیچ توقعی نداشتمو همه چیزم با خودم بوده پس این زندگی چه ارزشی داره دیگه؟ مجرد باشم که بهتره دیگه حداقل هیچکی ازم انتظاری نداره!

  8. کاربران زیر از mahsa-k بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد