سلام من نه ماه عقد کردم فقط چون قیافش به دلم نشست باهاش ازدواج کردم الان متوجه شدم که اصلا دوستش ندارم وفقط دلم میخاد ازش جدا باشم وقتی پیششم نمیتونم غذا بخورم البته اونم همین نظرو نسبت به من دا ره ورفتاراش باعث شده که رروز به روز از هم سرد تر بشیم .با زن داداشش رابطه صمیمی داشت و انقد روی رابطه با اون پافشاری داشت که من خیلی به این موضوع و نگاهاش به زنای حساس شدم ومدام حرف از جدایی میزنم . ولی تو دلم از عاقبت کار میترسم ولی چاره ای ندارم تازگی ها خونه مادرش که میرم کافیه ی کم مانتوم بره کنار جلو روم ازم بد میگن وخودشم طرف اونا رو میگیره . ی غذا که خونشون میخورم انقد بهم زخم زبون میزنن که غذا کوفتم میشه . دارم دیوونه میشم. من پنج سال درس خونم میگه حتی نمیذارم بری مدرسه درس بدی باید بمونی تو خونه . دست بزن هم داره . ی ذره ارامش ندارم. اصلا خلوت برای خودم ندارم وقتی پیششم ودعوامون میشه نه میذاره ساکت باشم نه گریه کنم حرفم بزنم کتکم میزنه بعد دو دقیه میاد اشتی میکنه