خواهش میکنم کمکم کنید دارم دیوونه میشم نمیدونم از کجا بگم خونمون جهنمه من دارم برا پایان نامه کار میکنم از صب تا شب تو اتاقمم نه با کسی کاری دارم نه حرف میزنم تا جایی که مامانم میگه بپا زخم بستر نگیری . حالا با این اوصاف تصور کنین فقط یه بار که پامو از اتاق میزارم بیرون یا خنده یا صحبتی که میشه بابام فحش کشم میکنه 100 بار گفته از خونه برو برم خوابگاه ازش بدم میاد تا حرف میزنیم میگه برین سرکار من وظیفه ندارم براتون خونه بگیرم آخه مرد حسابی کو کار برام پیدا کن میرم تو دلم میگم خوش به غیرتت بعضی خونواده ها نمیتونن دخترشونو تو خونه بند کنن مدام گند میزنن ما که تو خونه سربه راه و مشغول درسیم از خونه بیرون میکنن
شما شاید این پستو بخونبین براتون مهم نباشه اما خودتونو جای من بزارید ون تو این شرایط دارم زندگی میکنم . به خاطر اعتقادات به اصطلاح بابام رفتارم با پسرا مثل کارد و پنیره تو تایپیک قبلیم هم گفتم چطور با اون پسره رفتار میکردم و حالا پشیمونم بابا پسر خوبی بود دیوونم بود کاش باهاش میبودم سر زندگی خودم بودم و عزت و احترام میداشتم الآن دارم مینویسم اشکام جاری شدن بغض دارم من تو دنیا تنهام نه پدر دلسوز و نه مادر مهربون عاطفه تو خونه ما وجود نداره مدام توهین میشنوم مگه من دذد و جانی هستم بخدا سربه راه تر از من بچه گیرشون نمیومد بارها عاجزانه از خدا طلب مرگ کردم با اینکه 27 سالم بیشتر نیست اما دلم مثل پیرزنای 90 ساله پیر و فرتوت شده آینده من چیه ؟ عرضه پیدا کردن دوست و شوهر هم ندارم نمیدونم شاید زندگی کردن تو این خونه پرخاشگرم کرده پسرا ازم میترسن
ما با فامیلم هیج رفت و آمدی نداریم کلا خونمون یه زندانه که بابام شکنجه گرشه چقد تحقیر و تحمل کنم آخه به چه جرمی خوب مرد حسابی اگه بچه نمی خواستی چرا آوردی من چه گناهی کردم اومدم تو این دنیا وظیفم اینه که سربه راه باشم و درس خون که هستم اگه با نفس کشیدنم مشکل داری خوب بیا بکشم نه اینکه ذره ذره شکنجم بدی
شرایط زندگیم خیلی بده ریزش مو گرفتم شدید . چاق شدم رفتار پدر دوستامو که با دختراشون میبینم بغض میکنم توروخدا کمکم کنید. التماس میکنم ایام محرم از خدا بخواید جونمو بگیره و زندگی کوفتیم تموم بشه