سلا م دوستان گلم من تازه به جمع شما اومدم
به کمک نیاز دارم .
من از نظر احساسی شرایط خیلی سختی رو پشت سر گذاشتم توی زندگیم.دختری هستم عاشق محبت کردن و مهربانی .چند روز قبل از نوروز 94 خالم من رو به یکی از همکاراش معرفی کرد برای ازدواج .پسرخالم خیلی محسن رو قبول داره و میگه توی تمام مدتی که حدود چهار یا پنج سال هست محسن یه یک مرد برازنده و دارای روابط اجتماعی خیلی خوب بوده و خلاصه از هر نظر ایشون رو تایید و تضمین کرد.من هم با نظر خانواده طی چند جلسه تلفنی صحبت های اولیه رو با محسن انجام دادم.محسن در گذشتش یه زندگی ناموفق داشته .از قضا عاشقانه ازدواج کرده و لی خانوادش همراهیش نکردن.و توی مراسمش شرکت نکردن .بعد از چند سال زندگی با نظر مشاور روانشناس مبنی بر اینکه ادامه و اصلاح زندگی شما غیر ممکنه از هم جداشدن.من دید بدی نسبت به اون خانم ندارم چون حس میکنم هر کس وارد یه خانواده میشه با ید مورد پذیرش باشه که بتونه خودش رو نشون بده و بعد کسی ازش انتظار داشته باشه .ولی در هر صورت این ازدواج منجر به طلاق شد.من طی صحبت هایی که با محسن داشتم فهمیدم خیلی از نظر عاطفی اسیب دیده.البته من ادم باهوشی هستم از نظر حسی .محسن خیلی ادم کم حرف و تو داریه.بعد از اینکه حرفای اولیه تموم شد عکس همدیگه رو دیدییم و ظاهرا مراحل اولیه خوب پیش رفت .ولی به من و پسر خالم گفته بود عموش سرطان داره و تحت شیمی درمانیه ونمیتونه فعلا رسما بیاد.و همینطور زنداداشش در شرف فارغ شدن .مادر و پدرش از دو طرف گرفتار مشکلات هستن.من هم از اونجایی که همیشه بیشتر از شرایط خودم شرایط دیگران رو درک میکنم قبول کردم صبر کنم.من و محسن ارتباط مستمری نداشتیم در حد هفته ای یه احوال پرسی اس ام اسی .یکماه بعد اشنایی قرار گذاشتیم فعلا محسن حضورا بیاد تا رودر رو هم کمی صحبت کنیم هم حسمون رو نسبت به هم بسنجیم که دو بار این قرار از جانب اونم بدون اطلاع دلیل و حتی لغو قرار بی نتیجه موند.ما از نظر فاصله مکانی از هم دوریم.به پسر خالم گفته بود مشکلات عموش و درگیر شدن خانواده با این مشکلات شرایط سختی براش بوجود آورده.و اینطوری ارتباط ما قطع شد .سوالات زیادی توی ذهن من بوجود اومده بود که نه میشد از پسرخالم بپرسم چون حریمی بینمون وجود داشت .و نه محسن بود که این سوالات رو جواب بده.تا حدود چهار ماه بعد که من واقعا بهم فشار اومده بود از این همه سوال و سوتفاهم بهش اس دادم و گلایه های تندی کردم .ناگفته نماند در ماههای گذشته سه با پیام احوالپرسی فرستادم ولی جوابی نگرفتم.اینبار دیگه منتظر جواب نبودم فق با یه سری جملات ذهنم رو خالی کردم.بعد یکی دو روز خودش اس داد و اظهار ناراحتی و عذرخواهی کرد که شرایط بد مثل یک سریال ادامه دار برام پیش اومده و واقعا از نظر روحی خودم و خانوادم در شرایط مناسبی نیستیم به همین خاطر نمیخواستم شما هم درگیر من باشید که تکلیف خودم معلوم نیست.این دلایل برای من اصلا قابل قبول نبود .ولی حرف زدن با محسن ارومم کرد و خیلی زود ناراحتیم از ذهنم رو بیرون کردم.قرار ملاقات گذاشتیم و من شرایط ملاقات رو فراهم کردم.توی این مدت تا قبل ملاقات از مهربانی کردن و محبت و اون هم تشنه ی محبت باعث شد خیلی بهم نزدیک بشیم ودر جلسه ی اول دیدار با هم تماس بدنی داشته باشیم .من واقعا دوستش دارم و احساسم رو کامل میکنه هر چند که کم حرفی و تودار بودنش حرصم رو درمیاره.اون هم من رو دوست داره از این مطمعنم.یک ماه بعد دوباره جلسه ای حضوری دیدار ترتیب دایم و توی خونه ی یکی از دوستام همدیگه رو دیدیم یعنی هفته ی گذ شته.البته از این دو دیدار و ارتباط مجددمون نه پسر خالم اطلاع داره و نه خانوادم .البته من این رو خواستم.اخر هفته ی گذشته مادر بزرگش فوت شد ولی عموش همچنان در کماست و شرایطش تثبیت شده.کاری از کسی براش بر نمیاد.اون در مقابل من صبر بیشتری داره .و من بهش گفتم برات صبر میکنم شرایطش کمی مرتب بشه که با خانواده مطرح بشه و اونا بیان من رو ببینن.محسن تاکید کرده که حتما مادر و پدرش این بار باید رضایت داشته باشن .ولی ما یک طرفه کلی جلو رفتیم و این تماس بدنی من رو بیشتر از حالت منطقی جلو برده و و حسم کاملا درگیره محسنه با این وجود من قبول کردم در صورت رضایت خانوادش منم قبول میکنم و واقعا دوست ندارم جایی برم که پذیرش نشده باشم.من یک عادت خیلی بد دارم که وقتی جوابی برای احساسم نباشه انتظاراتم رو به زبون میارم و میگم وتوی این چند روز که محسن درگیر خاکسپاری مادربزرگش بود.من از اون انتظار داشتم ناراحتیش و ارامشش رو با من در میون بذاره مثل من که در هر شرایط دلم میخواد کنار اون باشم .سه روزه خط من رو گذاشته روی رد تماس و جواب هیچ اسی از من رو نمیده.توی دیدار هفته گذشته بهم گفت یکسال بعد طلاقش یک نامزدی داشته که دختره 9 سال ازش کوچیکتر بوده و خیلی دختر زیبا و پور شوری بوده در طول 6 ماه نامزدی متوجه شده با استادش ربه محسن خیانت کرده و این باعث شده که محسن افسردگی ب************ه و تحت درمان قرار بگیره .و به قول خودش من باعث شدم دوباره علاقه مندی رو تجربه کنه البته وضوعات زندگی محسن تا سال 91 بوده.من هم بعد مدتها دوباره دوست داشتن رو با محسن حس کردم .حالا میخوام نظر شما رو درباره ی شرایط الان زندگیم بدونم خیلی بهم سخت میگذره بدون محسن .اون ادم رکیه بهم گفته اگه نخواد باشه خودش بهم میگه .ولی هیچی نمیگه الن.من واقعا درمونده هستم .با مشاورتون بهم کمک کنید