دقیقا 47 ساعت از پایانه رابطه ای که خیلیاتون در جریانید میگذره....و مامان بابای من خاستگاراییو دعوت کردن به خونه...امروز ساعته 5 و نیم قراره با پسرشون بیان خونمون...با اینکه سعی میکنم خودمو قوی نشون بدم....اما از استرس یخ کردم ...استرسه اینکه چه وقته خاستگار اومدنه ...وقتی من هنوز دارم از یه پایانه ناخوشایند میسوزم....استرسه اینکه چجوری میتونم مهره یه نفرو از دلم بدم بیرون و یکی دیگه رو واردش کنم....ب همین راحتی.......؟!! مگه من سنگم.......استرسه اینکه نکنه واقعا این ازدواج سر بگیره درحالیکه من هنوز تو شوکه رابطه ی قبلیمم....استرسه اینکه اگه بفهمه من ازدواج کردم چی....اصلا درسته بش نگم یا نه؟!
من باید قبول کنم که اون دیگه قرار نیست تو زندگیم باشه ...و علی رغم اشتباهی که کردم و قبل از ازدواج مهره کسیو وارده دلم کردم.....اما اتفاقیه که افتاده ..نمیتونم وانمود کنم که چیزی نشده....
اصلا درسته تو این وضع ازدواج کنم؟!!حتی دلم نمیخاد با خاستگاره روبه رو شم....چه دنیایه نامردیچی میشد به جایه این آدم الان اون میومد خاستگاری؟ این چه تقدیره ناجوانمردانه ایه که خدا مینویسه؟!
این خاستگار و کسی که من باش رابطه داشتم ..از همه لحاظ عینه همن...خانوادگی ....قیافه ..شخصیت...تیپ...بعید نیست قبلا هم با کسی بوده باشه....واقعا سوالم از خدا اینه ...واقعا چرا؟!! چرا این آره ...اون نه؟!!نمیگم عاشقه دیوونشم...ولی حالم از این بده که مجبورم یک عمر یه چیزیو مخفی کنم....چه بسا مهرش اصلا از دلم بیرون نره...در حالیکه اگه با خودش ازدواج میکردم....خوشحال بودم که چیزی برایه مخفی کردن ندارم ...و با کسی ازدواج کردم که فقط با اون بودم...آخه چرا
درسته وقتی به یکی دیگه یه روزی گفتم دوستت دارم حالا برایه پسندیده شدن جلویه یه پسره دیگه قرار بگیرم....؟!!واقعا آرزوم اینه که بمیرم الان ...یا حداقل همه ی اطلاعاته قبلیه مغزم دیلیت میشد...