سلام دوستان.
من الان 23 سالمه.تو دانشگاه به دختری علاقه پیدا کردم و اواخر سال آخر بهش پیشنهاد دادم که رد کرد(برای اطمینان پیشنهادمو دوباره تکرار کردم).اوایل فکر نمیکردم که واقعا عاشقش شده باشم اما این اتفاق افتاده بود.مثلا وقتی از کنارم رد میشد رنج میبردم یا وقتی اون با پسری صحبت میکرد(حتی اگه دوست صمییم بود) حسابی به هم میریختم آدم بد دلی نیستم و عکس العملی نشون نمیدادم ولی دست خودم نبود.حقیقتش اینه با یجورایی با رفتاراش نسبت به خودم بهش علاقه مند شدم چون حس میکردم رفتارش به من با بقیه فرق داره(چند تا از دوستام هم این حسو داشتن).خلاصه گذشت و ما فارغ التحصیل شدیم اما من همش فکرش بودم یه جورایی افسرده شده بودم.
برای کنکور ارشد میخوندم که دوباره پیام داد و بهم گفت که حاضره حرفامو بشنوه.منم گفتم که با چند بار تلفن نمیشه حرف زد و بهتره همو ببینیم چون همشهری نبودیم قرار شدبرا تسویه حساب دانشگاه بیام تهران و همو ببینیم که هربار به یه بهانه ای عقب مینداخت اومدنشو. تو این حین هم چند باری با هم صحبت کردیم که متوجه شدم از اونجا که فهمیده توانایی ازدواج فوری رو ندارم خیلی تمایلی نداره حرفامو بشنوه.من میتونستم مثل خیلیا زبون بازی کنم و نرمش کنم اما نمیخواستم با چشم بسته وارد بشه.تو این حین هم شماره چند تا از پسرا رو ازم خواست و گفت که اینا رو برای یه دختر دیگه که یکی از پسرا ازش خواسگاری کرده میخواد و ازم درمورد خودش و دوستاش پرس و جو کرد.خلاصه بعد چند روز به من جواب منفی قطعی داد.
من موندم یه دنیا ناراحتی و افسردگی.آخه من از اول به خدا توکل کرده بودم و وقتی رابطه با خدا خوب بود واقعا بهش حس خوبی داشتم.بعد چند ماه فهمیدم که اون کمتر از یه ماه بعد جواب کردن من ازدواج کرده.اونم با کسی ازم درموردش سوال کرده بود(یکی از دوستای کسی که گفت از اون دختر خواستگاری کرده).فکر اینکه کل قضیه ساختگی بوده دیوونم میکرد.هی به خودم میگفتم که اون قضیه ربطی نداشته و جریانش فرق داشت.چون از خیلی نظر ها دختر خوبی بود به خودم میگفتم که حتما من یه آدم عوضی هستم خدا خواسته اینقدر اذیت بشم و همش این فکرو تکرار میکردم.از طرفی چون سر کنکور باهام تماس گرفته بود باعث شد کنکورم خوب نشه و جایی که میخوام قبول نشم همه اینها مزید بر علت بود.اما من براش چیز بدی نخواستم و از خدا خواستم خوشبخت شن.
چند وقت قبل دوباره بهم پیام داد و یه مشکلی براش پیش اومده و خیلی جدی ازم خواست حلالش کنم.منم نپرسیدم برا چی و گفتم که کینه ازش به دلم نیست و براش چیز بدی نخواستم.ازدواجشو هم تبریک گفتم.اما گفت که دارن جدا میشن و فقط میخواد من ببخشمش.من جاخوده بودم گفتم تو هر زندگی این مسائل پیش میاد بهتره تحمل کنه اما گفت که تصمیمش کاملا قطعیه و هر دو طرف مصمم هستن.
نمیدونم چیکار کنم بعد طلاقش دوباره بهش پیشنهاد بدم یا نه.بعد اینکه فهمیدم ازدواج کرده دیگه بهش فکر نکردم اما هنوز ته قلبم دوستش داشتم. از طرفی نمیدونم سر قضیه ازدواجش ازم سو استفاده کرده بود یانه.از طرف دیگه چون فقط عقد کرده بودن نمیدونم روابطشون تا کجا جلو رفته و هنوز دختر هست یا نه که طبیعتا واسه خانوادم خیلی مهمه.
منتظر پیشنهاد هاتون هستم.