سلام من يك دختر 25 سال هستم ك حدود يك ساله با يك پسر 24 ساله اشنا شدم. ك هردو در يك شهر درس ميخونيم ولي محل زندگيمون شهرهاي مختلفيه.
بعد از چندماه ك از اشناييمون گذشت به خونوادش قضيه رو گفت و خواهرشون براي اشنايي اومدن منو ديدن ولي برخورد بسياري بدي كردن و مخالفت شديدي به همراه داشت كه از جمله دلايلشون بخاطر بزرگ بودن سن من ، دور بودن شهرهامون و اينكه يكي دونفر مد نظر قرار دادن براي خواستگاري رفتن. بعد از اين قضيه پشتشو خالي كردن در صورتي ك قبلا برعكس اين گفته بودن.
بعد از اين ماجرا ايشون دنبال كار ميكردن و كاراي پاره وقت پيدا كردن. ولي نزديك سربازيش ديگه كلا ناميد شد و فقط بيكار ميگشت من از اين قضيه اعصبام خورد شد و بهش گفتم نميتونم اين مورد تحمل كنم و اگه قبل سربازيت كار ي نكني واسه هميشه ميرم و بهشون واسه فكركردن فرصت دادم. ولي بعدش گفتش من نميتونم توي چند هفته كاري كنم و تصميم و برنامه اي براي اينده داشته باشم بهتره بري و كلا ميبينم شرايط ازدواج ندارم فكر ميكردم ميتونم درستش كنم توي اين يكسال نشد پس برو اگه بعدا شرايط اوكي شد دوباره باهم شروع ميكنيم.
ولي نتونستم همون جا رابطه رو تموم كنيم بعد يك مدت نه ايشون تونست اين وضعيت تحمل كنه نه من. نظرشون اين بود همينجوري باهم ادامه بديم تا ببينم چي ميشه ولي من گفتم رابطمون بايد هدفش مشخص داشته باشه. حالا باهم هستيم در حد اس و زنگ .حالا ك ايشون رفتن سربازي بنده بشدت افسرده شدم
راستي ما سرچند مبحث باهم اختلاف و دعوا داريم شايد خيلي زياد:
يك مورد ايشون بامن دعوا ميكنن دوستاي مجازي ك با پسراها داشتم و ميگه اينجور بمن خيانت ميكني وقتي من با حتي اسم يك دخترم نميارم. البته اين مورد بعد از چند وقت درست كردم و ديگه با هيچ پسري حرف نزدم ولي باز ايشون يك حس عدم اعتمادي داره نسبت به هر پسري ك دورو برم هست حالا ميخواد دوستش باشه يا همكلاسي من.
مورد دوم از لحاظ جنسيه
من اوايل دوست نداشتم حتي اين اقا دستمو بگيره ولي بعدش به بغل و بوس كشيد و اين اواخر قبل اينكه بره سربازي به يكي دوبار تماس بدني منجر شد (ناز و نوازش بوس منظورمه) ك من از اين رابطه بسيار ناراحت و عذاب وجدان گرفتم و حتي تصميم به جدي گرفتم و دليل اين اقا براي اين رابطه و بوس و بغل بيشتر اين بود ك واقعا من احتياج دارم و كلا حال روح و جسم خوب ميشه... و ميگه اين جوري بهت ثابت ميكنم ك دوستت دارم....منم بي ميل نبودم ولي خب براي اينكه بنظرم گناه بود زياد خودمو راغب نشون نميدادم
فكر ميكنم نميتونم با اين اقا ادامه بدم و زياد از حد به خواسته هاشون بها دادم از اون طرف
حالا سوالي ك بعد اين همه مقدمه داشتم اينه واقعا ميتونم روي اين رابطه و اقا با اين شرايط حساب كنم با دليل مخالفت هر دو خانواده. مشخص نبودن برنامه زندگيش. مشخص نبودن تكليف رابطمون؟
و اينكه از اين دوتا رابطه اخري ك باهم داشتيم حسابي فكرم مشغوله و احساس ناراحتي ميكنم شبا از خواب ميپرم و اينكه هر وقت تصميم به جدايي گرفتم نتونستم بدون ايشون دچار افسردگي شديد شدم زياد حرف نميزنم همش توي اينترنتم و وقتمو تلف ميكنم از اين قضايا و اينكه خيلي به خواسته هاي اين اقا بها دادم و اين كاملا اشتباه بوده حالا چي كنم