نمایش نتایج: از 1 به 12 از 12

موضوع: فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

1969
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23439
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    سلام به همه دوستان و مشاوران عزیز و گرامی ، وقت همگی به خیر ؛
    یکراست میرم سر اصل مطلب ، خواهشا کمی وقت بذارید و این مشکل من رو بخونید ، از این مشکل دیگه دارم به مرز جنون و دیوانگی و ترس شدید از خودم میرسم ، لطفا بخونید و کمک کنید...:

    واقعیتش بنده سالهای ساله به عناوین و شدتهای مختلف و به تناوب از موضوعی پیچیده و عجیب رنج می‌برم ، اینکه به دفعات و به شکلهای مختلف پیش اومده که با رضایت به موضوعی فکر کردم و خیلی سریع دقیقا برعکس اون چیزی که بهش فکر کردم و رضایت داشتم ازش اتفاق افتاد (چه این مورد و چه تمام موارد دیگه‌ای که خدمت شما عرض میکنم به دفعات اتفاق افتادن و از حالت اتفاقی و تصادفی و فکر و خیال محض خارج شدن دیگه!)
    به طور مثال به دفعات پیش اومد تو دوره دبیرستان و دانشگاه تو کلاس از موضوعی در مورد شرایط کلاس و استاد توی فکر خودم ابراز رضایت کردم ، اما بلافاصله به شکل عجیب و غافلگیرکننده‌ای دقیقا برعکس اون موضوع از طرف استاد اتفاق افتاد! یا بارها اتفاق افتاد تو ذهنم در مورد چیزی توی کارم ابراز رضایت کردم ، اما بعد از اون فکرم به مرور دقیقا برعکس چیزی که رضایت داشتم شکل گرفت و اتفاق افتاد!
    و رفته رفته این موضوع شکل بدتر و جدی‌تر و ناراحت‌کننده‌تر و نگران‌کننده‌تری به خودش گرفت. موارد رو ذکر میکنم:
    تو فامیل‌مون یه شخص بیماری رو داشتیم که ۲ سال با بیماری سرطان حنجره دست و پنجه نرم میکرد و همونطور که از این بیماری اطلاع داریم به تناوب حالش بهتر و بدتر میشد. در این بین یک شب کاملا اتفاقی به فکر اون شخص افتادم و فکر کردم که چه خوب که بعد از ۲ سال حالش رو به بهبود‌ـه و هنوز از دنیا نرفته برعکس خیلی از کسانی که خیلی سریع جلوی سرطان از دست میرن ، درست ۲ شب بعدش من بیرون بودم که تلفنم زنگ خورد و بهم اطلاع دادن که اون شخص فوت کرده! من یخ شدم ، اما تو ذهنم به این فکر کردم که خوب شاید اتفاق باشه ، مسلما این قدرت رو ندارم که باعث مرگ یک نفر بشم!
    گذشت و گذشت و گذشت ، تا تابستون امسال باز هم خیلی ناگهانی یه فکری افتاد تو ذهنم ، و اینکه چقدر بده یکی تو همسایگی آدم تو یه آپارتمان فوت کنه ، و این فکر افتاد تو ذهنم که چه خوب که کسی از همسایگان ما فوت نکرده ، و یکی دو دفعه دیگه هم خیلی ناگهانی و ناخواسته این فکر افتاد به ذهنم ، و به چند روز نرسید که یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم خونواده نیستن ، تماس گرفتم باهاشون و فهمیدم یکی از همسایگان‌مون دم صبح خیلی ناگهانی به شکل عجیب و غریبی سکته کرد و خونریزی مغزی کرد و بلافاصله از دنیا رفت!!!!! و بعد از اون روز باز هم این ترس من و فوبیای من شکل بدتر و جدی‌تری گرفت به خودش...
    مدتها بعد که همین چند وقت پیش بود یک ویدئو از مرگ فوتبالیست کامرون حین بازی سال ۲۰۰۱ داشتم تماشا میکردم که یهو این افتاد به فکرم که از فوتبالیستای ما کسی اینطوری یهو از دنیا نرفته...به چند روز نرسید که ماجرای مرگ عجیب و باورنکردنی و تلخ هادی نوروزی اتفاق افتاد! و بعد از اون خیلی زود این فکر افتاد تو فکرم که از ورزشکاران خانم کسی این اتفاق براش نیفتاده و دچار مرگ ناگهانی نشده ، که باز هم به چند روز نرسیده خانم ریحانه بهشتی (ورزشکار جوان دو و میدانی مون) نیمه‌شب دچار سکته مغزی و مرگ مغزی شد و خیلی سریع از دنیا رفت!
    این مواردی که ذکر کردم موارد عجیب‌تر و بزرگتر و ترسناک‌تری بود که اتفاق افتاد! این لابلا تو این سالها موارد ریزتر و جزئی‌تر زیادی هم بود که به دفعات و به عناوین و شکلهای مختلف اتفاق افتاده به همین شکل یا شکلی مشابه!

    و خوب بعد از همه این صحبتها ، من واقعا مشکلم چیه؟ نمیدونم آیا کس دیگه‌ای هم بوده که این مشکل رو داشته باشه؟ من چی کار باید بکنم آخه واقعا از خودم میترسم واقعا از خودم بدم میاد !!!
    مسلما همه شما عزیزان میدونید که خیلی مواقع «فکر» دست خود آدم نیست ، و بعضی افکار یهو میان تو فکر آدم و هیچ دست خود آدم نیست و آدم کنترلی روش نداره که مثلا بگیم فکر نکنه بهش! این افکار هجوم میارن به آدم و مثل بختک میفتن به جون آدم و دست از سر آدم هم برنمیدارن! و وقتی اون اتفاق تلخ میفته مسلما آدم وحشت میکنه...که نکنه باعث اتفاقات تلخ‌تر و بدتر و هولناکتری برای اطرافیانش بشه ...

    خواهش میکنم کمک‌ـم کنید...دیگه دارم به مرز جنون میرسم! چی کار باید بکنم؟!

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : فوبیا‌ ـی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط arminkamangir نمایش پست ها
    سلام به همه دوستان و مشاوران عزیز و گرامی ، وقت همگی به خیر ؛
    یکراست میرم سر اصل مطلب ، خواهشا کمی وقت بذارید و این مشکل من رو بخونید ، از این مشکل دیگه دارم به مرز جنون و دیوانگی و ترس شدید از خودم میرسم ، لطفا بخونید و کمک کنید...:

    واقعیتش بنده سالهای ساله به عناوین و شدتهای مختلف و به تناوب از موضوعی پیچیده و عجیب رنج می‌برم ، اینکه به دفعات و به شکلهای مختلف پیش اومده که با رضایت به موضوعی فکر کردم و خیلی سریع دقیقا برعکس اون چیزی که بهش فکر کردم و رضایت داشتم ازش اتفاق افتاد (چه این مورد و چه تمام موارد دیگه‌ای که خدمت شما عرض میکنم به دفعات اتفاق افتادن و از حالت اتفاقی و تصادفی و فکر و خیال محض خارج شدن دیگه!)

    به طور مثال به دفعات پیش اومد تو دوره دبیرستان و دانشگاه تو کلاس از موضوعی در مورد شرایط کلاس و استاد توی فکر خودم ابراز رضایت کردم ، اما بلافاصله به شکل عجیب و غافلگیرکننده‌ای دقیقا برعکس اون موضوع از طرف استاد اتفاق افتاد! یا بارها اتفاق افتاد تو ذهنم در مورد چیزی توی کارم ابراز رضایت کردم ، اما بعد از اون فکرم به مرور دقیقا برعکس چیزی که رضایت داشتم شکل گرفت و اتفاق افتاد!
    و رفته رفته این موضوع شکل بدتر و جدی‌تر و ناراحت‌کننده‌تر و نگران‌کننده‌تری به خودش گرفت. موارد رو ذکر میکنم:
    تو فامیل‌مون یه شخص بیماری رو داشتیم که ۲ سال با بیماری سرطان حنجره دست و پنجه نرم میکرد و همونطور که از این بیماری اطلاع داریم به تناوب حالش بهتر و بدتر میشد. در این بین یک شب کاملا اتفاقی به فکر اون شخص افتادم و فکر کردم که چه خوب که بعد از ۲ سال حالش رو به بهبود‌ـه و هنوز از دنیا نرفته برعکس خیلی از کسانی که خیلی سریع جلوی سرطان از دست میرن ، درست ۲ شب بعدش من بیرون بودم که تلفنم زنگ خورد و بهم اطلاع دادن که اون شخص فوت کرده! من یخ شدم ، اما تو ذهنم به این فکر کردم که خوب شاید اتفاق باشه ، مسلما این قدرت رو ندارم که باعث مرگ یک نفر بشم!
    گذشت و گذشت و گذشت ، تا تابستون امسال باز هم خیلی ناگهانی یه فکری افتاد تو ذهنم ، و اینکه چقدر بده یکی تو همسایگی آدم تو یه آپارتمان فوت کنه ، و این فکر افتاد تو ذهنم که چه خوب که کسی از همسایگان ما فوت نکرده ، و یکی دو دفعه دیگه هم خیلی ناگهانی و ناخواسته این فکر افتاد به ذهنم ، و به چند روز نرسید که یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم خونواده نیستن ، تماس گرفتم باهاشون و فهمیدم یکی از همسایگان‌مون دم صبح خیلی ناگهانی به شکل عجیب و غریبی سکته کرد و خونریزی مغزی کرد و بلافاصله از دنیا رفت!!!!! و بعد از اون روز باز هم این ترس من و فوبیای من شکل بدتر و جدی‌تری گرفت به خودش...
    مدتها بعد که همین چند وقت پیش بود یک ویدئو از مرگ فوتبالیست کامرون حین بازی سال ۲۰۰۱ داشتم تماشا میکردم که یهو این افتاد به فکرم که از فوتبالیستای ما کسی اینطوری یهو از دنیا نرفته...به چند روز نرسید که ماجرای مرگ عجیب و باورنکردنی و تلخ هادی نوروزی اتفاق افتاد! و بعد از اون خیلی زود این فکر افتاد تو فکرم که از ورزشکاران خانم کسی این اتفاق براش نیفتاده و دچار مرگ ناگهانی نشده ، که باز هم به چند روز نرسیده خانم ریحانه بهشتی (ورزشکار جوان دو و میدانی مون) نیمه‌شب دچار سکته مغزی و مرگ مغزی شد و خیلی سریع از دنیا رفت!
    این مواردی که ذکر کردم موارد عجیب‌تر و بزرگتر و ترسناک‌تری بود که اتفاق افتاد! این لابلا تو این سالها موارد ریزتر و جزئی‌تر زیادی هم بود که به دفعات و به عناوین و شکلهای مختلف اتفاق افتاده به همین شکل یا شکلی مشابه!

    و خوب بعد از همه این صحبتها ، من واقعا مشکلم چیه؟ نمیدونم آیا کس دیگه‌ای هم بوده که این مشکل رو داشته باشه؟ من چی کار باید بکنم آخه واقعا از خودم میترسم واقعا از خودم بدم میاد !!!
    مسلما همه شما عزیزان میدونید که خیلی مواقع «فکر» دست خود آدم نیست ، و بعضی افکار یهو میان تو فکر آدم و هیچ دست خود آدم نیست و آدم کنترلی روش نداره که مثلا بگیم فکر نکنه بهش! این افکار هجوم میارن به آدم و مثل بختک میفتن به جون آدم و دست از سر آدم هم برنمیدارن! و وقتی اون اتفاق تلخ میفته مسلما آدم وحشت میکنه...که نکنه باعث اتفاقات تلخ‌تر و بدتر و هولناکتری برای اطرافیانش بشه ...

    خواهش میکنم کمک‌ـم کنید...دیگه دارم به مرز جنون میرسم! چی کار باید بکنم؟!


    در این مورد میتونید با این شماره مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282


    021-88422495


    021-88472864
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط arminkamangir نمایش پست ها
    سلام به همه دوستان و مشاوران عزیز و گرامی ، وقت همگی به خیر ؛
    یکراست میرم سر اصل مطلب ، خواهشا کمی وقت بذارید و این مشکل من رو بخونید ، از این مشکل دیگه دارم به مرز جنون و دیوانگی و ترس شدید از خودم میرسم ، لطفا بخونید و کمک کنید...:

    واقعیتش بنده سالهای ساله به عناوین و شدتهای مختلف و به تناوب از موضوعی پیچیده و عجیب رنج می‌برم ، اینکه به دفعات و به شکلهای مختلف پیش اومده که با رضایت به موضوعی فکر کردم و خیلی سریع دقیقا برعکس اون چیزی که بهش فکر کردم و رضایت داشتم ازش اتفاق افتاد (چه این مورد و چه تمام موارد دیگه‌ای که خدمت شما عرض میکنم به دفعات اتفاق افتادن و از حالت اتفاقی و تصادفی و فکر و خیال محض خارج شدن دیگه!)
    به طور مثال به دفعات پیش اومد تو دوره دبیرستان و دانشگاه تو کلاس از موضوعی در مورد شرایط کلاس و استاد توی فکر خودم ابراز رضایت کردم ، اما بلافاصله به شکل عجیب و غافلگیرکننده‌ای دقیقا برعکس اون موضوع از طرف استاد اتفاق افتاد! یا بارها اتفاق افتاد تو ذهنم در مورد چیزی توی کارم ابراز رضایت کردم ، اما بعد از اون فکرم به مرور دقیقا برعکس چیزی که رضایت داشتم شکل گرفت و اتفاق افتاد!
    و رفته رفته این موضوع شکل بدتر و جدی‌تر و ناراحت‌کننده‌تر و نگران‌کننده‌تری به خودش گرفت. موارد رو ذکر میکنم:
    تو فامیل‌مون یه شخص بیماری رو داشتیم که ۲ سال با بیماری سرطان حنجره دست و پنجه نرم میکرد و همونطور که از این بیماری اطلاع داریم به تناوب حالش بهتر و بدتر میشد. در این بین یک شب کاملا اتفاقی به فکر اون شخص افتادم و فکر کردم که چه خوب که بعد از ۲ سال حالش رو به بهبود‌ـه و هنوز از دنیا نرفته برعکس خیلی از کسانی که خیلی سریع جلوی سرطان از دست میرن ، درست ۲ شب بعدش من بیرون بودم که تلفنم زنگ خورد و بهم اطلاع دادن که اون شخص فوت کرده! من یخ شدم ، اما تو ذهنم به این فکر کردم که خوب شاید اتفاق باشه ، مسلما این قدرت رو ندارم که باعث مرگ یک نفر بشم!
    گذشت و گذشت و گذشت ، تا تابستون امسال باز هم خیلی ناگهانی یه فکری افتاد تو ذهنم ، و اینکه چقدر بده یکی تو همسایگی آدم تو یه آپارتمان فوت کنه ، و این فکر افتاد تو ذهنم که چه خوب که کسی از همسایگان ما فوت نکرده ، و یکی دو دفعه دیگه هم خیلی ناگهانی و ناخواسته این فکر افتاد به ذهنم ، و به چند روز نرسید که یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم خونواده نیستن ، تماس گرفتم باهاشون و فهمیدم یکی از همسایگان‌مون دم صبح خیلی ناگهانی به شکل عجیب و غریبی سکته کرد و خونریزی مغزی کرد و بلافاصله از دنیا رفت!!!!! و بعد از اون روز باز هم این ترس من و فوبیای من شکل بدتر و جدی‌تری گرفت به خودش...
    مدتها بعد که همین چند وقت پیش بود یک ویدئو از مرگ فوتبالیست کامرون حین بازی سال ۲۰۰۱ داشتم تماشا میکردم که یهو این افتاد به فکرم که از فوتبالیستای ما کسی اینطوری یهو از دنیا نرفته...به چند روز نرسید که ماجرای مرگ عجیب و باورنکردنی و تلخ هادی نوروزی اتفاق افتاد! و بعد از اون خیلی زود این فکر افتاد تو فکرم که از ورزشکاران خانم کسی این اتفاق براش نیفتاده و دچار مرگ ناگهانی نشده ، که باز هم به چند روز نرسیده خانم ریحانه بهشتی (ورزشکار جوان دو و میدانی مون) نیمه‌شب دچار سکته مغزی و مرگ مغزی شد و خیلی سریع از دنیا رفت!
    این مواردی که ذکر کردم موارد عجیب‌تر و بزرگتر و ترسناک‌تری بود که اتفاق افتاد! این لابلا تو این سالها موارد ریزتر و جزئی‌تر زیادی هم بود که به دفعات و به عناوین و شکلهای مختلف اتفاق افتاده به همین شکل یا شکلی مشابه!

    و خوب بعد از همه این صحبتها ، من واقعا مشکلم چیه؟ نمیدونم آیا کس دیگه‌ای هم بوده که این مشکل رو داشته باشه؟ من چی کار باید بکنم آخه واقعا از خودم میترسم واقعا از خودم بدم میاد !!!
    مسلما همه شما عزیزان میدونید که خیلی مواقع «فکر» دست خود آدم نیست ، و بعضی افکار یهو میان تو فکر آدم و هیچ دست خود آدم نیست و آدم کنترلی روش نداره که مثلا بگیم فکر نکنه بهش! این افکار هجوم میارن به آدم و مثل بختک میفتن به جون آدم و دست از سر آدم هم برنمیدارن! و وقتی اون اتفاق تلخ میفته مسلما آدم وحشت میکنه...که نکنه باعث اتفاقات تلخ‌تر و بدتر و هولناکتری برای اطرافیانش بشه ...

    خواهش میکنم کمک‌ـم کنید...دیگه دارم به مرز جنون میرسم! چی کار باید بکنم؟!

    سلام

    خوب مرد خوب قبل از اینکه پاسختون رو بدم چند سوال دارم که لطفا با کمی دقت پاسخ بده:

    1 سن و سال؟
    2 رشته تحصیلی؟
    3 مدرک تحصیلی؟
    4 تعداد خواهران و برادران و فاصله و ترتیب شما؟
    5 شغل و کار؟
    6 سابقه بیماری و یا اختلال روانی در خانواده پدر و.... دایی و عمو.......پسر خاله.......؟؟
    7 تحصیلات پدر و مادر و شغل؟

    لطفا و حتما نقل قول کنید

    با سپاس
    dr
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط arminkamangir نمایش پست ها
    سلام به همه دوستان و مشاوران عزیز و گرامی ، وقت همگی به خیر ؛
    یکراست میرم سر اصل مطلب ، خواهشا کمی وقت بذارید و این مشکل من رو بخونید ، از این مشکل دیگه دارم به مرز جنون و دیوانگی و ترس شدید از خودم میرسم ، لطفا بخونید و کمک کنید...:

    واقعیتش بنده سالهای ساله به عناوین و شدتهای مختلف و به تناوب از موضوعی پیچیده و عجیب رنج می‌برم ، اینکه به دفعات و به شکلهای مختلف پیش اومده که با رضایت به موضوعی فکر کردم و خیلی سریع دقیقا برعکس اون چیزی که بهش فکر کردم و رضایت داشتم ازش اتفاق افتاد (چه این مورد و چه تمام موارد دیگه‌ای که خدمت شما عرض میکنم به دفعات اتفاق افتادن و از حالت اتفاقی و تصادفی و فکر و خیال محض خارج شدن دیگه!)
    به طور مثال به دفعات پیش اومد تو دوره دبیرستان و دانشگاه تو کلاس از موضوعی در مورد شرایط کلاس و استاد توی فکر خودم ابراز رضایت کردم ، اما بلافاصله به شکل عجیب و غافلگیرکننده‌ای دقیقا برعکس اون موضوع از طرف استاد اتفاق افتاد! یا بارها اتفاق افتاد تو ذهنم در مورد چیزی توی کارم ابراز رضایت کردم ، اما بعد از اون فکرم به مرور دقیقا برعکس چیزی که رضایت داشتم شکل گرفت و اتفاق افتاد!
    و رفته رفته این موضوع شکل بدتر و جدی‌تر و ناراحت‌کننده‌تر و نگران‌کننده‌تری به خودش گرفت. موارد رو ذکر میکنم:
    تو فامیل‌مون یه شخص بیماری رو داشتیم که ۲ سال با بیماری سرطان حنجره دست و پنجه نرم میکرد و همونطور که از این بیماری اطلاع داریم به تناوب حالش بهتر و بدتر میشد. در این بین یک شب کاملا اتفاقی به فکر اون شخص افتادم و فکر کردم که چه خوب که بعد از ۲ سال حالش رو به بهبود‌ـه و هنوز از دنیا نرفته برعکس خیلی از کسانی که خیلی سریع جلوی سرطان از دست میرن ، درست ۲ شب بعدش من بیرون بودم که تلفنم زنگ خورد و بهم اطلاع دادن که اون شخص فوت کرده! من یخ شدم ، اما تو ذهنم به این فکر کردم که خوب شاید اتفاق باشه ، مسلما این قدرت رو ندارم که باعث مرگ یک نفر بشم!
    گذشت و گذشت و گذشت ، تا تابستون امسال باز هم خیلی ناگهانی یه فکری افتاد تو ذهنم ، و اینکه چقدر بده یکی تو همسایگی آدم تو یه آپارتمان فوت کنه ، و این فکر افتاد تو ذهنم که چه خوب که کسی از همسایگان ما فوت نکرده ، و یکی دو دفعه دیگه هم خیلی ناگهانی و ناخواسته این فکر افتاد به ذهنم ، و به چند روز نرسید که یه روز صبح از خواب بیدار شدم دیدم خونواده نیستن ، تماس گرفتم باهاشون و فهمیدم یکی از همسایگان‌مون دم صبح خیلی ناگهانی به شکل عجیب و غریبی سکته کرد و خونریزی مغزی کرد و بلافاصله از دنیا رفت!!!!! و بعد از اون روز باز هم این ترس من و فوبیای من شکل بدتر و جدی‌تری گرفت به خودش...
    مدتها بعد که همین چند وقت پیش بود یک ویدئو از مرگ فوتبالیست کامرون حین بازی سال ۲۰۰۱ داشتم تماشا میکردم که یهو این افتاد به فکرم که از فوتبالیستای ما کسی اینطوری یهو از دنیا نرفته...به چند روز نرسید که ماجرای مرگ عجیب و باورنکردنی و تلخ هادی نوروزی اتفاق افتاد! و بعد از اون خیلی زود این فکر افتاد تو فکرم که از ورزشکاران خانم کسی این اتفاق براش نیفتاده و دچار مرگ ناگهانی نشده ، که باز هم به چند روز نرسیده خانم ریحانه بهشتی (ورزشکار جوان دو و میدانی مون) نیمه‌شب دچار سکته مغزی و مرگ مغزی شد و خیلی سریع از دنیا رفت!
    این مواردی که ذکر کردم موارد عجیب‌تر و بزرگتر و ترسناک‌تری بود که اتفاق افتاد! این لابلا تو این سالها موارد ریزتر و جزئی‌تر زیادی هم بود که به دفعات و به عناوین و شکلهای مختلف اتفاق افتاده به همین شکل یا شکلی مشابه!

    و خوب بعد از همه این صحبتها ، من واقعا مشکلم چیه؟ نمیدونم آیا کس دیگه‌ای هم بوده که این مشکل رو داشته باشه؟ من چی کار باید بکنم آخه واقعا از خودم میترسم واقعا از خودم بدم میاد !!!
    مسلما همه شما عزیزان میدونید که خیلی مواقع «فکر» دست خود آدم نیست ، و بعضی افکار یهو میان تو فکر آدم و هیچ دست خود آدم نیست و آدم کنترلی روش نداره که مثلا بگیم فکر نکنه بهش! این افکار هجوم میارن به آدم و مثل بختک میفتن به جون آدم و دست از سر آدم هم برنمیدارن! و وقتی اون اتفاق تلخ میفته مسلما آدم وحشت میکنه...که نکنه باعث اتفاقات تلخ‌تر و بدتر و هولناکتری برای اطرافیانش بشه ...

    خواهش میکنم کمک‌ـم کنید...دیگه دارم به مرز جنون میرسم! چی کار باید بکنم؟!
    به نظر من حس ششم تون قویه. یعنی قبل از وقوع اون اتفاق، به ذهن شما خطور میکنه. نه اینکه شما باعثش باشین. شما فقط حسش میکنین.

    من هم یه کم اینجوری هستم. مثلا یه بار تو ذهنم اومد که اونایی که تصادف میکنن چه بلایی سرشون میاد، چند ساعت بعد یه تصادف وحشتناک کردم.
    یا مثلا تو فکرم اومد که مادربزرگ مادرم میتونه نبیره شو هم ببینه. چند روز بعد ایشون فوت کرد.

    منم اولش ترسیدم که افکار من باعث این قضایا شده ولی یه جا خوندم اینا به خاطر حس ششمه قویه.
    یعنی اون اتفاقات در هر حال می افتادن ولی شما زودتر حسش کردی. نگران نباش. به مرور کم میشه.

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23439
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فوبیا‌ ـی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها
    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    021-88422495
    021-88472864
    021-22689558
    خیلی ممنون...امیدوارم بشه مشاوره مفیدی ازشون بگیرم.

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23439
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها
    سلام

    خوب مرد خوب قبل از اینکه پاسختون رو بدم چند سوال دارم که لطفا با کمی دقت پاسخ بده:

    1 سن و سال؟
    2 رشته تحصیلی؟
    3 مدرک تحصیلی؟
    4 تعداد خواهران و برادران و فاصله و ترتیب شما؟
    5 شغل و کار؟
    6 سابقه بیماری و یا اختلال روانی در خانواده پدر و.... دایی و عمو.......پسر خاله.......؟؟
    7 تحصیلات پدر و مادر و شغل؟

    لطفا و حتما نقل قول کنید

    با سپاس
    dr
    بله حتما...
    1: ۲۶ سال
    2و3: لیسانس کامپیوتر / ارشد مدیریت
    4: یک خواهر ۱۷ ساله
    5: دفتر مهندسی
    6: خیر. از نظر استرس بله ، پدرم قبلا به شدت خونسرد بود ولی الان مدتیه حالت استرسی به خودش گرفته ، و مادرم هم به شدت استرسی ، مدتی هم با مشکلات روحی دست و پنجه نرم میکرد که چند سال پیش با مشاوره با روانشناس و متخصص اعصاب از اون شدتش کم شده ، اما کماکان استرسی هست. اما نه به شدتی که من درگیرم...
    7: هر دو دیپلم ، پدر شغل آزاد و مادر خانه‌دار

    -----------------------------------------------
    ممنون میشم اگر پاسخ و کمکی میتونید بدید ، بلکه کمکی بشه به بنده. ممنون.

  7. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23439
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط talieh نمایش پست ها
    به نظر من حس ششم تون قویه. یعنی قبل از وقوع اون اتفاق، به ذهن شما خطور میکنه. نه اینکه شما باعثش باشین. شما فقط حسش میکنین.

    من هم یه کم اینجوری هستم. مثلا یه بار تو ذهنم اومد که اونایی که تصادف میکنن چه بلایی سرشون میاد، چند ساعت بعد یه تصادف وحشتناک کردم.
    یا مثلا تو فکرم اومد که مادربزرگ مادرم میتونه نبیره شو هم ببینه. چند روز بعد ایشون فوت کرد.

    منم اولش ترسیدم که افکار من باعث این قضایا شده ولی یه جا خوندم اینا به خاطر حس ششمه قویه.
    یعنی اون اتفاقات در هر حال می افتادن ولی شما زودتر حسش کردی. نگران نباش. به مرور کم میشه.

    اول ممنون از پاسخ‌تون.
    واقعیتش این فرمایش شما رو چند وقت پیش بعد از فوت اون همسایه‌مون که حالم به شدت دگرگون شده بود و... یکی از دوستان قدیمیم گفته بود بهم ، که «حس»‌ـم قویه. تا اون زمان من واقعا خواه-ناخواه خودم رو مسئول اتفاقاتی که ذکر کردم میدونستم ، اما از زمانی که این ماجرا به پدیده مرگ گره خورد با توجه به حرفهای دوستم به این نتیجه رسیدم که مثل حرف شما شاید من حس ششم قویه... اما خوب همین هم از ترسناک بودن ماجرا چیزی کم نمیکنه ، که حتی اضافه هم میکنه! یعنی من اتفاقات رو قبل از وقوع حس میکنم ، و وقتی خیلی بدتر میشه که قدرت تمییز نباشه! مسلما من و شما که این حس رو داریم نمیدونیم کدوم فکرمون به وقوع می‌پیونده و کدوم نه (حالا چه خود اون فکر منفی ، و یا چه فکر مثبتی که برعکسش اتفاق میفته و منفی میشه!) ، که اگه امکانش بود شاید میشد با تذکر یا مراقبت کاری کرد ، اما اینکه صرفا حس کردن باشه موقعیت رو خیلی سخت‌تر و حتی هولناک‌تر میکنه...
    و البته چیزی که برام شدیدا جای سؤاله اینه که چطور این موضوع فقط در مورد اتفاقات بد صادقه؟! چرا مثلا هیچوقت نشده این فکر من یا به قولی این حس ششم من در مورد یه اتفاق خوب و مثبت و خوش و شیرین صادق باشه؟ چرا فقط اتفاقاتی که نه فقط من همه آدمها خوشحال نمیشن از رخ دادنش رو باید با این حس ششم حس کنیم؟! این واقعا برام جای سوال ناراحت‌کننده‌ای رو باقی گذاشته!
    و اینکه میتونم از شما بپرسم شما برای حل این مشکل با خودتون چی کار کردید؟ چه مشاوره‌ها یا مطالعاتی انجام دادید؟ چه راههایی در پیش گرفتید؟ یا چطور کنار اومدید باهاش؟ و اینکه الان تو چه مرحله‌ای و تو چه شرایطی هستید؟ ممنون میشم اگه باز هم پاسخ بدید...

  8. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط arminkamangir نمایش پست ها
    بله حتما...
    1: ۲۶ سال
    2و3: لیسانس کامپیوتر / ارشد مدیریت
    4: یک خواهر ۱۷ ساله
    5: دفتر مهندسی
    6: خیر. از نظر استرس بله ، پدرم قبلا به شدت خونسرد بود ولی الان مدتیه حالت استرسی به خودش گرفته ، و مادرم هم به شدت استرسی ، مدتی هم با مشکلات روحی دست و پنجه نرم میکرد که چند سال پیش با مشاوره با روانشناس و متخصص اعصاب از اون شدتش کم شده ، اما کماکان استرسی هست. اما نه به شدتی که من درگیرم...
    7: هر دو دیپلم ، پدر شغل آزاد و مادر خانه‌دار

    -----------------------------------------------
    ممنون میشم اگر پاسخ و کمکی میتونید بدید ، بلکه کمکی بشه به بنده. ممنون.
    ممنون از پاسختون:

    ببینید عزیز شما بنا به دلایلی که میتونه ریشه در مسائل کودکی و یا روانی و ارثی داشته باشه و یا ناشی از مسائل خرافی و شبه علمی که دخیلی به علوم آکادمیک نداره دچار این حالتید

    و واقعا علت و معلول رو بدین صورت میبینید و اینگونه تجزیه و تحلیل میکنید, و چون انسان ذاتا دوست داره خودش رو متفاوت با دیگران و گاهی برتر از دیگران در بعضی از مسائل ببینه به این موضوعات

    به طور ناخوداگاه بیشتر به این حسها پرو بال میده!!؟؟

    در گذشتن این افراد و بقیه موضوعات هیچ ربطی به افکار و اندیشه شما نداره. بلکه تمام ربط به تصادف و اتفاق داره نه چیز دیگه ای.

    من حتی بیماری داشته ام(اسکیزوتیپال) که میگفت تا من به باران وبرف فکر نکنم محاله بباره و ببینید من الان فکر کردم پس بارید!!!!؟؟ یا فردا میباره و خوب گاهی حتما هم همینطور میشد.

    کوتاه سخن عزیز مسئله رو جدی بگیرید به یکی از همکاران رجوع کنید و حتما بخواهید که تست mmpi سوالی500 تایی نه 70 تایی رو بگیرن تکلیف و نوع درمانتون بعدش کاملا مشخص میشه.

    موفق باشید

    سپاس
    dr
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  9. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط arminkamangir نمایش پست ها
    اول ممنون از پاسخ‌تون.
    واقعیتش این فرمایش شما رو چند وقت پیش بعد از فوت اون همسایه‌مون که حالم به شدت دگرگون شده بود و... یکی از دوستان قدیمیم گفته بود بهم ، که «حس»‌ـم قویه. تا اون زمان من واقعا خواه-ناخواه خودم رو مسئول اتفاقاتی که ذکر کردم میدونستم ، اما از زمانی که این ماجرا به پدیده مرگ گره خورد با توجه به حرفهای دوستم به این نتیجه رسیدم که مثل حرف شما شاید من حس ششم قویه... اما خوب همین هم از ترسناک بودن ماجرا چیزی کم نمیکنه ، که حتی اضافه هم میکنه! یعنی من اتفاقات رو قبل از وقوع حس میکنم ، و وقتی خیلی بدتر میشه که قدرت تمییز نباشه! مسلما من و شما که این حس رو داریم نمیدونیم کدوم فکرمون به وقوع می‌پیونده و کدوم نه (حالا چه خود اون فکر منفی ، و یا چه فکر مثبتی که برعکسش اتفاق میفته و منفی میشه!) ، که اگه امکانش بود شاید میشد با تذکر یا مراقبت کاری کرد ، اما اینکه صرفا حس کردن باشه موقعیت رو خیلی سخت‌تر و حتی هولناک‌تر میکنه...
    و البته چیزی که برام شدیدا جای سؤاله اینه که چطور این موضوع فقط در مورد اتفاقات بد صادقه؟! چرا مثلا هیچوقت نشده این فکر من یا به قولی این حس ششم من در مورد یه اتفاق خوب و مثبت و خوش و شیرین صادق باشه؟ چرا فقط اتفاقاتی که نه فقط من همه آدمها خوشحال نمیشن از رخ دادنش رو باید با این حس ششم حس کنیم؟! این واقعا برام جای سوال ناراحت‌کننده‌ای رو باقی گذاشته!
    و اینکه میتونم از شما بپرسم شما برای حل این مشکل با خودتون چی کار کردید؟ چه مشاوره‌ها یا مطالعاتی انجام دادید؟ چه راههایی در پیش گرفتید؟ یا چطور کنار اومدید باهاش؟ و اینکه الان تو چه مرحله‌ای و تو چه شرایطی هستید؟ ممنون میشم اگه باز هم پاسخ بدید...
    من الان همسن شما هستم ولی تو نوجوونی این حسم به اوج رسیده بود. اولش هم خیلی ترسیده بودم. به خانواده م هم که میگفتم یا باور نمیکردن یا دلداری میدادن که تصادفی بوده و...

    من دلیل این اتفاق رو نمیدونم. خودم هم بیشتر از شما درباره ش اطلاعات ندارم ولی برعکس شما خیلی هیجان زده میشم وقتی یه قضیه رو جلوتر از اینکه پیش بیاد حس میکنم.
    من هم بیشتر اتفاقات منفی رو حس میکنم. الان البته کمتر شده. کار خاصی نکردم فقط سعی کردم ذهنمو متمرکز نکنم رو این قضیه تا کم کم عادی شد برام.

    الان یه کم نوعش تغییر کرده. مثلا وقتی میخوام از خونه برم بیرون، ممکنه یه وسیله بی ربط به دلم بیفته که همراهم بردارم و اغلب اوقات حسم درسته و به طرز عجیبی اون وسیله لازمم میشه. یا حس میکنم جایی که قراره برم چه حرفایی زده میشه. یا یه نفر الان داره چه فکری درباره من میکنه و بعد یکدفعه اون فرد شروع به صحبت میکنه و دقیقا اون چیزی که فکر میکردم رو به زبون میاره.

    البته هنوز هم اتفاقات تلخ بین شون هست ولی کمتر شده. شما هم به نظر من رو این قضیه زوم نکنین تا خودش دست از سرتون برداره.
    اگه خودتون رو درگیرش کنین، بدتر میشه. سرتونو به چیزای دیگه گرم کنین تا حالتون بهتر بشه.

  10. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23439
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهرام2014 نمایش پست ها
    ممنون از پاسختون:

    ببینید عزیز شما بنا به دلایلی که میتونه ریشه در مسائل کودکی و یا روانی و ارثی داشته باشه و یا ناشی از مسائل خرافی و شبه علمی که دخیلی به علوم آکادمیک نداره دچار این حالتید

    و واقعا علت و معلول رو بدین صورت میبینید و اینگونه تجزیه و تحلیل میکنید, و چون انسان ذاتا دوست داره خودش رو متفاوت با دیگران و گاهی برتر از دیگران در بعضی از مسائل ببینه به این موضوعات

    به طور ناخوداگاه بیشتر به این حسها پرو بال میده!!؟؟

    در گذشتن این افراد و بقیه موضوعات هیچ ربطی به افکار و اندیشه شما نداره. بلکه تمام ربط به تصادف و اتفاق داره نه چیز دیگه ای.

    من حتی بیماری داشته ام(اسکیزوتیپال) که میگفت تا من به باران وبرف فکر نکنم محاله بباره و ببینید من الان فکر کردم پس بارید!!!!؟؟ یا فردا میباره و خوب گاهی حتما هم همینطور میشد.

    کوتاه سخن عزیز مسئله رو جدی بگیرید به یکی از همکاران رجوع کنید و حتما بخواهید که تست mmpi سوالی500 تایی نه 70 تایی رو بگیرن تکلیف و نوع درمانتون بعدش کاملا مشخص میشه.

    موفق باشید

    سپاس
    dr

    ممنون از پاسخ‌تون ، و پوزش از پاسخ با تاخیر خودم ، متاسفانه بخاطر مسائل کاری شهر دیگه‌ای هستم و دسترسی درستی به اینترنت ندارم...

    اول عرض کنم که ممنون از راهنمائی‌تون ، حتما اول هفته بعد این کار رو میکنم و این تست رو تهیه میکنم.

    بعد هم اینکه قبول دارم فرمایشات شما رو ، همونطور که عرض کرده بودم قبلا همین فکر رو میکردم که من باعث شدم فلان اتفاق بیفته ، اینکه من به فلان موضوع فکر کردم باعث شدم اتفاق بیفته و مسائلی از این قبیل...اما اخیرا و با این وقایع تلخ و ناراحت‌کننده به این نتیجه رسیدم که شاید من علت نیستم ، من فقط زودتر حس میکنم! البته این رو هم عرض کنم ، حرف من این نبود و این نیست که اگر من فکر نمیکردم پس اتفاق نمیفتاد ، فکر من این بود که من فکر کردم پس اتفاق افتاد...

    فقط الان نمیدونم با این موضوع حس ششم چطور باید مقابله کنم یا حتی کنار بیام ، چطور باید بتونم افکارم رو کنترل کنم که به این سو و آن سو نرن...اتفاقات تلخ چه آدم بهشون فکر کنه و اتفاق بیفتن و چه آدم بهشون فکر نکنه و اتفاق بیفتن تلخ‌ـه ، بد‌ـه ، ‌ناراحت‌کننده و بعضا ویرانگر هستن ، اما واقعا بهتر اینه که قبل از رخ دادنش آدم بهش فکر نکرده باشه ، چیزی ازش به فکر آدم خطور نکرده باشه ، اینطوری تا زمان وقوع یا اصلا عدم وقوعش دل آدم مثل سیر و سرکه میجوشه ، نگرانی پدر آدم رو در میاره! بهرحال طبق تجربه مسلما به این فکر میکنم که این اتفاق میفته ، رو همین حساب داغون میشم با هر فکر بد خطرناکی که به ذهنم میاد و امونم رو میبره این افکار...
    و همین موجب میشه که گاهی واقعا به مرز جنون برسم ، واقعا حتی از خودم بدم بیاد ، اما نمیدونم چی کار باید کرد ، برای مهار افکار ، یا کنترل‌شون...

  11. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2015
    شماره عضویت
    23439
    نوشته ها
    6
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط talieh نمایش پست ها
    من الان همسن شما هستم ولی تو نوجوونی این حسم به اوج رسیده بود. اولش هم خیلی ترسیده بودم. به خانواده م هم که میگفتم یا باور نمیکردن یا دلداری میدادن که تصادفی بوده و...

    من دلیل این اتفاق رو نمیدونم. خودم هم بیشتر از شما درباره ش اطلاعات ندارم ولی برعکس شما خیلی هیجان زده میشم وقتی یه قضیه رو جلوتر از اینکه پیش بیاد حس میکنم.
    من هم بیشتر اتفاقات منفی رو حس میکنم. الان البته کمتر شده. کار خاصی نکردم فقط سعی کردم ذهنمو متمرکز نکنم رو این قضیه تا کم کم عادی شد برام.

    الان یه کم نوعش تغییر کرده. مثلا وقتی میخوام از خونه برم بیرون، ممکنه یه وسیله بی ربط به دلم بیفته که همراهم بردارم و اغلب اوقات حسم درسته و به طرز عجیبی اون وسیله لازمم میشه. یا حس میکنم جایی که قراره برم چه حرفایی زده میشه. یا یه نفر الان داره چه فکری درباره من میکنه و بعد یکدفعه اون فرد شروع به صحبت میکنه و دقیقا اون چیزی که فکر میکردم رو به زبون میاره.

    البته هنوز هم اتفاقات تلخ بین شون هست ولی کمتر شده. شما هم به نظر من رو این قضیه زوم نکنین تا خودش دست از سرتون برداره.
    اگه خودتون رو درگیرش کنین، بدتر میشه. سرتونو به چیزای دیگه گرم کنین تا حالتون بهتر بشه.

    اول اینکه ممنون از پاسخی که دادید.

    من هم از نوجوونی اینجور افکارم شروع شد. اولین جرقه‌هایی که ازش به خاطرم میاد برمیگرده به ۱۴-۱۵ سالگیم و کلاس درس و مدرسه و معلم و...از اون موقع شروع شد و افت و خیزهایی داشت ، بعضا حتی به دست فراموشی هم سپرده میشد و اما دوباره از سر گرفته میشد و کلا خیلی شدت نداشت ، تا اینکه الان چند سال اخیر بدجوری شدت گرفته ، مخخخصوصا بعد از فوت اون فامیل‌مون که گفته بودم سرطان داشت به شکل عجیبی این «حس» همراهم هست و ول‌کن نیست و یجورایی انگار مثل بختک افتاده رو زندگیم و خرخره‌ام رو داره می‌جوه!

    من هم خیلی دلم میخواد بتونم این کار رو بکنم و ذهنم رو متمرکز رو این موضوعاتی که حمله میکنن به فکرم نکنم ، اما حتما شما هم میدونید و قبول دارید که «فکر» واقعا چیزی نیست که تو کنترل صد درصدی آدم باشه! خیلی مواقع خارج از هرگونه کنترل آدم به هر سویی پرواز میکنه ، و هر تلاشی برای کنترلش بی فایده میاد! مخصوصا که تجربه‌های قبلی بیخ گوش آدم باشه ، خود آدم نگران میشه و میترسه ، و همین باعث پر و بال گرفتن خودبخودی اون فکر میشه ، و بعدش عملا دیگه هر کاری بی‌فایده میاد!

    با مثالهایی که زدید متوجه شدم وجوه تشابه زیادی داریم انگار تو این موضوع! دقیقا همین مثالهایی که توی پاراگراف سوم زدید رو منم بارها تجربه کردم! و برام یه شکل باورنکردنی‌ای داشتن! که انگار من ذهن طرف مقابلم رو خونده بودم ، که درست چند ثانیله بعد از اینکه من یجورایی به اون کار/حرف فکر کرده بودم همون کار رو انجام داد یا اون حرف رو زد! عجیبه‌ ، و جالبه...
    نمیدونم شاید تجربیات شما بتونه به درد من بخوره ، بهرحال تجربه‌هاتون یجورایی مشابه منه...

  12. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : فوبیا‌ی اتفاقات منفی و بد!

    نقل قول نوشته اصلی توسط arminkamangir نمایش پست ها
    ممنون از پاسخ‌تون ، و پوزش از پاسخ با تاخیر خودم ، متاسفانه بخاطر مسائل کاری شهر دیگه‌ای هستم و دسترسی درستی به اینترنت ندارم...

    اول عرض کنم که ممنون از راهنمائی‌تون ، حتما اول هفته بعد این کار رو میکنم و این تست رو تهیه میکنم.

    بعد هم اینکه قبول دارم فرمایشات شما رو ، همونطور که عرض کرده بودم قبلا همین فکر رو میکردم که من باعث شدم فلان اتفاق بیفته ، اینکه من به فلان موضوع فکر کردم باعث شدم اتفاق بیفته و مسائلی از این قبیل...اما اخیرا و با این وقایع تلخ و ناراحت‌کننده به این نتیجه رسیدم که شاید من علت نیستم ، من فقط زودتر حس میکنم! البته این رو هم عرض کنم ، حرف من این نبود و این نیست که اگر من فکر نمیکردم پس اتفاق نمیفتاد ، فکر من این بود که من فکر کردم پس اتفاق افتاد...

    فقط الان نمیدونم با این موضوع حس ششم چطور باید مقابله کنم یا حتی کنار بیام ، چطور باید بتونم افکارم رو کنترل کنم که به این سو و آن سو نرن...اتفاقات تلخ چه آدم بهشون فکر کنه و اتفاق بیفتن و چه آدم بهشون فکر نکنه و اتفاق بیفتن تلخ‌ـه ، بد‌ـه ، ‌ناراحت‌کننده و بعضا ویرانگر هستن ، اما واقعا بهتر اینه که قبل از رخ دادنش آدم بهش فکر نکرده باشه ، چیزی ازش به فکر آدم خطور نکرده باشه ، اینطوری تا زمان وقوع یا اصلا عدم وقوعش دل آدم مثل سیر و سرکه میجوشه ، نگرانی پدر آدم رو در میاره! بهرحال طبق تجربه مسلما به این فکر میکنم که این اتفاق میفته ، رو همین حساب داغون میشم با هر فکر بد خطرناکی که به ذهنم میاد و امونم رو میبره این افکار...
    و همین موجب میشه که گاهی واقعا به مرز جنون برسم ، واقعا حتی از خودم بدم بیاد ، اما نمیدونم چی کار باید کرد ، برای مهار افکار ، یا کنترل‌شون...


    عزیز ببینید مسائلی هستند به نام شبه علم که به ظاهر و از لحاظ عوام و حتی افرادی که دارای تحصیلات عالیه هستند( ولی نه در مورد آن موضوع قابل بحث) درست و صحیح میایند ولی در اصل و از نظر

    متخصصین و دانشمندان و محققان آن موضوع کاملا غیر علمی و نادرست!!؟

    مثل انرژی مثبت و منفی که اصلا از لحاظ فیزیکدانان و دانشمندان این امر امریست نادرست و غلط.

    یا حس ششم که کلا مسئله ای عقیدتی میتونه باشه ولی به هیچ وجه سندیت علمی نداره و حتی میدانیم که تمام گفته های نستراداموس , واقعا پیش بینی نبوده بلکه برداشتهای بوده که یک عده

    از محققان و تاریخ دانان, زبانشناسان برای مقاصد شخصی و منافع و حتی عقیده های خاص بیمار گونه خودشان به عوام و دیگران به آن صورت پیش بینیهای عجیب و غریب خورانده بودند تا سال

    2008 که اصل مطالب توسط یک سری از متخصصان و محققان بر پایه کاملا علمی و اصول درست, عنوان شد .!؟

    عرض کردم مشاور و دارو

    موفق باشید

    سپاس
    dr
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد