سلام به مشاوره سایت...
پدر ومادره من بخاطره کارشون مدته دو ساله با خانواده ای ارتباطی کاملا کاری دارن...این ارتباط با پسرهای خانواده به خاطره نوعه کارشون خیلی زیاده...و هر دوشون بالاتفاق خیلی این پسرهارو دوس دارن و و نوعه شخصیت و احترامی که اینها در زندگیشون دارنو خیلی میپسندن..
و من اصلن در جریانه این ارتباطات نبودم تا دو هفته ی پیش....کلن هم در جریانه ارتباطاتشون و کارایی که میکنن نیستم نبودم دوستم نداشتم باشم...چون بخاطره نوعه کارشون دایره ی ارتباطیشون با آدمایه مختلفه جامعه زیاده ...اما دو هفته ی قبل چی شد!!!یه دفه بابام بدونه هیچ مقدمه و پیش زمینه ای زنگ زد به من ...دو تا کار داشت...یکیش این بود که گفت که بالاخره دوماده مورده علاقمو پیدا کردم همون که میخاستم!!!!من ینی آب پرید تو گلوم به سرفه افتادم...گفتم ینی چی!!!!آخه ما اصلن از اینجور مسائل نداشتیم تو خانودمون...بابام اصلن علاقه ای به ازدواج کردنه من نداره و خاستگار به زور راه میده خونه و هر وقتم میخاد اجازه بده پسری وارده خونمون قبل از خاستگاری شه باید پسررو ببینه و بپسنده و اصولا نمیپسنده...درحدیکه بضی موقه ها صدایه من در میاد میگم بابا شاید من پسندیدمش بزار بیاد حالا
خلاصه من رفتم خونه و بابام قرار بود بیاد واسه من توضیح بده که قضیه چیه...اما بعد از چند روز به رویه خودش نیاورد و من خیلی قضیه برام جالب شده بود اما روم نشد که چیزی به بابام بگم یا ازش بپرسم....تا اینکه دیگه داشتم از هیجان کنجکاوی و فضولی میمردم که رفتم قضیه رو از مامانم جویا شدم...مامانمم با خنده ی شیطنت آمیزی واسم توضیح داد که با یه پسری از دو ساله پیش رفت و آمد داریم که تو نمیشناسیش...شرایطش اینطوریه اونطوریه....پسره خیلی خوبو با شخصیتیه ...خانواده ی خیلی خوبی داره....اله و بله...و کلی تعریفو تمجید.....بعد خودشون ادامه دادن ما هیچ فکری در موردش نمیکردیم تا اینکه چند روزه پیش متوجه شدیم مجرده و قصده ازدواج داره و از اونجایی که سه سال از دخترشون ینی من بزرگتره و این آقا پسر سوگولیه مامان بابامه و مامان بابامم سوگولیه اون آقاپسرن...کل همدیگرو دوس دارن...این نقشه ی خبیثانه به ذهنشون رسیده که چرا نشه دوماده خودشون!!!!!و همون روز بابام زنگ میزنه و این قضیه رو بم میگه(همون موقه که میگه "بالاخره دومادمو پیدا کردم...") اینارو مامانم برام تعریف میکنه...بدشم گفت بابا اینقدر دوسش داره که میخاس به برادره بزرگترش بگه تورو(لازم به ذکره که اون خانواده اصلا از وجوده من ذره ای اطلاع ندارن....پدر و مادره من کاملا کاری با بقیه ارتباط برقرار میکنن و مسائله خصوصیشونو نشون نمیدن حتی اگه با کسی صمیمی شن...و از اونجایی که ماشالا خیلی جوونو با نشاطو با انگیزس چهرشون...هیچکس حدسشم نمیزه که دختره 24 ساله داشته باشن...)مامانم اینو گفتو منو تو فکر فرو برد....بعد از چند روزم که غیره مستقیم ازش پرسیدم چی شد.....گفت بابا میخاس بگه اما من نزاشتم گفتم هرچی صلاح باشه پیش میاد و درس نیس که ما این قضیه رو وسط بکشیم.......بابامم کلا فراموش کرد قضیه رو.....چون خیلی مشغله داره....یه جورایی منو بردن تو کفه یکی و گذاشتن ...حالا بی خیال شدن
لازم به ذکره که من به پیشنهاده خوده مامانم از طریقه شبکه هایه اینترنتی عکسه این آقارو دیدم و خیلی به دلم نشست...حالا من رفتم تو فکرش....نمیدونم باید چیکار کنم نه اینکه عاشقه دل مردش باشم ازش خوشم اومد دیگه ...من حالا نمیدونم باید چیکار کنم...چند بار غیر مستقیم به مامانم اشاره کردم....یا حتی خاستگاره دیگه ای که برام میاد و میگم چجوری بود خوده مامانم میگه هیچکس به قده اون به دله بابا نیوفتاده الان....ولی عملا هیچکاری نمیکنن....!!!!
به نظرتون من باید چیکار کنم...؟چیزی به مامانم اینا بگم؟!!!ینی حسمو کاملا مستقیم و صادقانه ...بدونه پیچیوندن و حجبو حیا و از این حرفا....؟!!!آخه خجالت میکشم.....
و اینکه بابام چکاری میتونه انجام بده ...مثلا چجوری میتونه اون آقا پسرو واسه خاستگاری جذب کنه یا خودش خاستگاری کنه...؟!!!خلاصه باید چیکار کرد؟!!!
ممنون میشم راهنماییم کنین ...