نوشته اصلی توسط
صباواحسان
همه چی وقتی شروع شدکه مادربزرگم دسته گلی روکه نامزدم واسه اولین سالگردعقدمون خریده بودانداخت توسطل زباله.صبح که ازخواب پاشدم وقتی دیدم دسته گلم توسطل اشغاله ناراحت شدم واعتراض کردم.واین اعتراض باعث شدمادرومادربزرگم یک ماه باهام حرف نزنن وحتی به نامزدم بی محلی کنن.ازاونوقت تاحالاحس میکنم نباشم بهتره.انگارسرم داره منفجرمیشه.انگارهیچکس منونمیفهمه.نامزدیمون بخاطرجورنشدن شرایط نامزدم طولانی شده.دنبال کارم اماپیدانمیکنم.خلاصه اینکه خیلی زیاده مشکلم.الان تنهام و فقط نامزدم باهام خوبه.همه تنهام گذاشتن.واقعاخسته ام...کمکم کنید