سلام
اسممو گذاشتم تنهاترین تنها چون واقعا هیچکسو ندارم که درد دلمو بهش بگم.
درواقع دوست زیاده ولی به هیچکس نمیتونم حرف دلمو بزنم. شاید از سرزنش شدن واهمه دارم. شایدم میترسم از فردا روزی که طرف برگرده دردمو به خودم یادآوری کنه.درد من اینه که همسرم با اینکه اولش کلی عاشقم بود ولی الان برای چندمین باره که داره با یه دختر حرف میزنه. ۵ ساله که ازدواج کردیم. ولی مشکلات زیادی داشتیم. اولین و بزرگترین مشکلمون این بود که من به مدت ۲ سال از رابطه جنسی وحشت داشتم و این اولین ضربه بود که هنوز هم وقتی پای این کاراش حرف بزنیم اون موضوعو پیش میکشه و میگه که تو منو از نظر روانی دچار مشکل کردی. من واقعا الان تحملم تموم شده ولی میکه باید تا موقع مرگ پیشم بمونی. بعدشم منکه خیانت نمیکنم فقط حرف میزنم. این خیانت نیست. جالبیش اینه که با هر کس حرف بزنه یا خودم متوجه میشم یا اینکه خودش بهم میگه. هر سریم میگه اشتباه کردم. بماند که سر این مسایل من تو کشور غریب چه درد و رنجی کشیدم ولی همیشه میگه اینا همش به خاطر کمبودهاییه کهذاز طرف تو دارم. تو اگه خودتو درست کنی نم سمت این و اون نمیرم. میگم ولم کن برم تو هم راحت شو کلا میگه نه ۵ سالمو چرا هدر دادی تو که میدونستی نمیتونی از پس من بر بیای باید تا آخرش بمونی. هر بار میخوام محبتمو بیشتر کنم متوجه به خیانت جدید میشم. دیگه محبت کردنم نمیاد. وافعا از این وضعیت خسته شدم. اولش عاشقم بود و حتی خیلییی تلاش کرد که راضی شدم به ازدواج چون از من ۴ سال کوچیکتره خونوادمم راضی نبودن فقط بخاطر مساله سن اما اومد خونمونو یه نطقی کرد که دهن همه بسته شد. اما الان میگه کاش همون موقع تو راضی نمیشدی....مشکلاتم یکی دوتا نیست.... میدونم منم مشکل دارم ولی یعی میکنم مشکلاتمو حل کنم ولی دیگه روحیه ایدنمونده برام. یه مدت گفت خیلی چاق شدی من زن چاق دوست ندارم چند ماهه بعد کار میرم باشگاه ۷ کیلو کم کردم ولی واقعا دیگه بعد از کار و ورزش رمقی برام نمیمونه تازه درسم میخونم به اصرار یشون.. بهش میگم بذار سر کار نرم انرژیم زیاد بشه بهت خوب و عالی برسم میگه تو منت کارتو میذاری . واقعا دیگه کم کم دارم روانی میشم. به خونواده خودممدمه هیچی نمیتونم بگم چونکه میگن خود کرده را تدبیر نیست.... شما بهم بگید چیکار کنم؟؟؟؟؟