نوشته اصلی توسط
mahoora.a
من یه دختر 22 ساله ام نزدیک یک ساله ازدواج کردم.هنوز عقدیم و خونه خودمون نرفتیم.عاشق همسرم هستم اونم عاشق منه اما مشکل ارتباطیه که خانواده من و شوهرم با هم دارن.شوهرم منو دوست داشت و زمانی که اومد خواستگاری با صداقت تمام گفت که از نظر مالی تو سطح خوبی نیست مادرم مذهبی هستن و بعد تحقیقات و صحبت های زیاد همسرم و مادرشون راضی شدن بالاخره. هرچند از قبل خواستگارایی که برام اومدن شاغل بودن و مادرم به یکی از اونا خیلی راضی بود که من مخالفت کردم.
همسرم داره امسال درسشو تموم میشه سربازی نداره و داره تمام تلاششو برای زندگی آیندمون میکنه اما اینا به چشم خانواده من نمیاد...مادرم مدام گوشزد میکنه که شوهرت اینو برات بخره اونو بخره..مدام توقع داره خانوادش اینکارو بکنن اونکارو بکنن...
اما وقتی پای خود خانوادم میاد وسط که مثلا برای شب چله بخوایم مهمون دعوت کنیم که تازه همسرم کادوهاشو بیاره مادرم میگ من حوصله مهمونی ندارم اگه راست میگن دعوتت کنن خونشون و بهت کادوهاشونو بدن.میگن مادرشوهرت ی زنگ نمیزنه قدیما هرهفته میرفتن و میومدن...بهم میگن تو خانوادتو حاضری فدا کنی.مادرم حتی ی لباس ک خوشم میاد دیگ میگ بگو شوهرت برات بخره حالا با هرروشی چ شوخی چ لحن ملایم چ طلبکارانه
شوهرمم رو رفتارای مادرم حساسه و میگه اونا منو نمیخان مادرت بین تو و داداشت فرق میذاره .(من ی برادر دارم.) من خودمم اینو میفهمم اما هربار ب شوهرم میگم اشتباه میکنی من اینو حس نمیکنم.ی بار حتی از شوهرم خواهش کردم این بحثارو بذاره کنار و حتی اگر من ی روزی خدانکرده ناراحت شدم جلو تو توقع ندارم ب حمایت از من خانوادمو متهم کنی سعی کن آرومم کنی اما شوهرمم میگ من نمیتونم ببینم با زنم اینجوری رفتار میشه.
زندگی برام خیلی مشکل شده....از دست خانوادم عصبانی میشم شوهرم که اینطوری میگ بدتر میشم (دوست ندارم هیچ کدوم از دوطرف جلو دیگری بد جلوه بده)
ولی خانوادم دقیقا جلو شوهرم فقط ب من میگن کارای خونه رو انجام بدم.از غذام ایراد بگیرن.کاریو بخوام و طفره برن...خودم میدونم شاید منو ب اندازه خواهر و برادرم نخوان اما نمیخوام شوهرم اینو برداشت کنه.همین درد خودم بسه...
مادرم نمیتونه منو درک کنه...نظراتم زمین تا آسمون باهاش فرق میکنه...اما نسبت ب من خیلی سرده.یکی از جمله هاش میدونین چی بود؟ بحث سزارین بود گفت: از همون اول لجباز بودی تو اگ سزارینی نبودی مجبور نبودم این دوتا بچه دیگرم سزارین کنم. یا حتی الان به خاطر شرایط شوهرم میگن اشتباه کردیم درصورتی که شوهر من تو فامیل خیلی تو این یه ساله تعریفی شد.هیچ کس حتی پولدارا و شاغلا به خوبی اون نیستن.مشکلش اینه ک پدرش 8 سال جبهه رفته و کلیه نداره حقوق بگیر بنیادم نیست نرفته دنبالش برا همین هیچ پشتوانه ای نداره.خانوادم فرهنگی ان هردوتا معلم و معاون
هیچکس منو درک نمیکنه...شوهرمم چون از بچگی ی زمینه بد در مورد تفاوت گذاشتن بین بچه های خانواده ( مادرش و خالش ) داشته خیلی حساسه...
هیچ کس نمیتونه آرومم کنه...چند وقتیه دارم به خودکشی فک میکنم اما ترسوام! مشکل قلبی دارم و فک میکنم این روزا بدتر شدم.