نوشته اصلی توسط
نجمه خ
من یکسال با شوهرم رابطه داشتم بعد یکسال به خواستگاریم اومد تو دوران دوستی دروغایی بمن گفت از قبیل مدرک تحصیلیش و.. که یکی یکی برام رو شد اونم با زرنگی خودم و اون مدام زیرش میزد وقتی عقد کردیم تو عقد هم دروغایی بمن گفت یکسال عقد بودیم و چند ماهه عروسی کردیم در مورد داراییش که با مادرش در میون گذاشتم و فهمیدم که دروغ بوده الان هم خیلی وقتا متوجه میشم که دروغ میگه ولی اون زیرش میزنه دروغایی که هیچ اهمیتی نداشته الان بهش خیلی بی اعتمادم همه عذابم شده که بخوام دستشو رو کنم بدیشم اینه که من نمیتونم خودمو به نفهمی بزنم وحتی از لحنش متوجه میشم دروغه یا نه صدبارم بهش گفتم زمانی که فکر میکنی من نفهمیدم اشتباه میکنی به روت نمیارم نمیدونم باهاش چیکار کنم حس میکنم این از احساس کمبودشه چون دارایی پدرش زیاده ولی خودش در واقع چیزی نداره و اینجور که مادرش بهم گفت تا حالا هر کاری هم سرمایه گذاری کرده به بن بست خورده و الان با پدرش کار ساختمان میکنه.
جدای از این وقتی برای مهریه صحبت کردیم پدر من شرط گذاشت که یک دانگ از یک خانه مهریه من بشه اونا هم موافقت کردن ولی هیچ برگه ای ننوشتن و گفتن حرف ما حرفه تا اینکه محضر گفت حتما باید به نام بشه و منو بردن بنگاه عموش چنتا برگه نخونده امضا کردم و اینها حتی برگ قولنامه رو هم بمن نشون ندادن منم چند بار با روی خوش به شوهرم گفتم بگو بهم بدن ولی اون گفته روم نمیشه .نمیدونم چیکار کنم.راهنماییم کنید