نوشته اصلی توسط
ehsan4623
سلام
من تازه با اين سايت خوب آشنا شدم تشكر از مديريت محترم سايت
٧ سال پيش من با يك دختري كه مادرم كامل از زندگي آن ها خبر داشت آشنا شدم كه همان اوايل دوستي مادرم با يكي از همسايگان در مورد ما صحبت كرده بود بعد حرف حرف بازي شد كه من مادرم بردم خونه دختره كه بگيم اين حرفا از طرف مادر من نبوده (كه واقعا بود) هنگام ورود به خانه ان ها مادر بنده به صورت طلب كارانه برخورد كرد و يك بحث پيش امد كه مقصر مادر بنده بود چون ايشون اين حرف زده بود و با ز هم رفتيم اونجا طلب كار بود خلاصه ٦ سال گذشت او موقعه من ١٨ ساله بودم از اونجايي كه هم بچه و هم عاشق و ناراحت بودم من به ان دختر قول ازدواج دادم چون واقعا دوست داشتم و دارم الان بعد از ٦ سال كه من با كارو تلاش فراوان فروشندگي صاحب كار شدم كه دختر هم من حمايت كرد مادرم ميگه كه من نميزارم تو با اين شخص ازدواج كني و راضي نميشه و بسيار لجباز است الان چند ماه هست كه دارم از بين ميرم هم جسمي روحي هم شغلي الان ديگه خسته شدم از يك طرف قول دادم از يك طرف من بسيار خانواده دوست هستم نميدونم چيكار كنم؟؟؟
چند نكته كه بدونيد بهتره علت مخالفت مادرم: زماني كه ٧ سال پيش رفتيم خانه شان دختر به مادرم گفت اون شخصي كه اين حرفارو زده من به خدا واگزار ميكنم.
وقتي كه من صاحب شغل خودم شدم اول كار دختر تو شركت كار ميكرد و خواهر و مادر من ٢ بار باهاش تماس گرفتن و بهش فوش دادن و من هم در كل لال شده بودم و نه حرفي و نه كاري ميكردم و دختر يك شب رفت دفتر را به هم زد و مادرم بيشتر مخالف شد.علت اين كار دختر از بي تفاوتي من بعد از ٦ سال بود چون من بهش گفتم كه نميتونم ديگه ادامه بدم .
الان نميدونم چيكار كنم از يك طرف مادرم مخالف و از طرفي ديگه من نميتونم دختر فراموش كنم و دختر هم نميتونه چون چند بار سعي كرديم تمام كنيم ولي نشد.
الان به نظر شما من چيكار بايد بكنم؟؟؟هم شغلم و هم زندگيم به هم خورده.