نوشته اصلی توسط
ناصر1363
سلام.من 30 سالمه و هجده سالگی ازدواج کردم و الانم سه تا فرزند دارم که فرزند دومم دوقلو بوده.خانمم سنش بیشتر از منه و اوایل چون به این چیزا فکر نمیکردم برام مهم نبود اما رفته رفته این اختلاف سنی به ی مشکل بزرگ برای من تبدیل شد و باعث شد که خانمم از چشمم بیفته و به فکر ی دوستی باشم و همینطورم شد.ی روز که خونه تنها بودم اتفاقی گوشیم زنگ خورد و وقتی جواب دادم صدای ی خانم غریبه را شنیدم که اشتباه گرفته بود شماره ی منو.و همین تماس کافی بود تا ارتباط دوستانه با هم برقرار کنیم.البته بعدها خودش اقرار کرد که از سر بی حوصلگی همینجوری شماره گرفته بود تا با یکی حرف بزنه.حدودا یک ماه رفاقتمون خیلی خوب و بدون هیچ مشکلی ادامه داشت تا اینه ی روز من بهش گفتم که دیگه نمیخوام به این رابطه ادامه بدم و سر حرفمم موندم.اما رابطه ما همونجا تموم نشد و مدت سه ماه تمام شب و روز به من زنگ میزد و گریه میکرد و میگفت که من دوستت دارم و نمیخوام که به هیچ قیمتی از دستت بدم.بعد از سه ماه پافشاریی که داشت موفق شد مجددا منو بکشه سمت خودش و منو هر روز که میگذشت بیشتر وابسته ی خودش میکرد.ناگفته نماند که اونم ازدواج کرده بود و ی پسر داشت ولی اونم مثل من از زندگیش راضی نبود و به درخواست پدر مادرش راضی به ازدواج شده بود.رابطه ما روز به روز بیشتر و بیشتر میشد و از ی دوستی ساده و رفاقت خیلی فراتر رفت اونقد رابطمون فراتر رفت که به دخالتهای هر دومون به چهارچوب خانواده کشیده شد و گیر دادنامون به هم بیشتر و بیشتر شد.اون به من میگفت که حق نداری به زنت روی خوش نشون بدی و همه چیزت فقط باید مال من باشه و منم مطقابلن همین درخواستو از اون داشتم.وقتی از سر کار میخواستم برم خونه قبل وارد شدنم به خونه زنگ میزد به گوشیم و پشت خط گوش میداد ببینه ایا من با خانمم حرف میزنم یا نه منم قبل از اینکه شوهر اون از سرکار بیاد زنگ به گوشیش میزدم و اون اوکی میکرد تا بشنوم ببینم حرفی بینشون رد و بدل میشه یا نه اگه حرفی چه از طرف من با خانمم چه از طرف اون با شوهرش رد و بدل میشد خون به پا میکردیم و حسابی سرهم دادوبیداد میکردیم.به اصرار اون بود که من با همسرش دوست شدم تا با هم ارتباط خانوادگی داشته باشیم میگفت اینطوری شاید مشکلاتمون حل بشه.رابطه برقرار شد ولی مشکلات نه تنها حل نشد بلکه باعث شد ی سری چیزهایی هم که از زندگی هم نمیدونیم بدونیم و مشکلاتمون و گیر دادنامون دوبرابر شد.اواخر فقط کارمون شده بود به هم گیر دادن و دیگه هیچ لذتی از دوستیمون نمیبردیم.جفتمونم به شدت پرخاشگر و عصبی شده بودیم و با کوچکترین و بی ارزشترین حرف به هم میریختیم و کلی ریچار بار هم میکردیم تا اینکه یک ماه پیش زد زیر همه چیز و گفت که دیگه نمیخوام به این رابطه ادامه بدم.اول فکر کردم ایت بارم مثل دفعات قبل هستش و یکی دو روز باهم قهر میشیم دوباره اشتی میکنیم.منم بخاطر غروری که داشتم زنگ بهش نزدم و چند روزگذشت تا کم کم مطمین شدم که این بارتصمیمش جدی هستش.چند بار بهش زنگ زدم جواب نداد.فرداش دوباره بعد از کلی زنگ زدن خیلی سرد جوابمو داد و گفت که بیخود زنگ نزن من دیگه نمیخوام باهات باشم.حالم خیلی بد بود.هر ثانیه که میگذشت حالم بدتر میشد و تصور اینکه جدی جدی این رابطه بعد از سه سال داره تموم میشه دیوونم میکرد.الان یک ماه میگذره و من یک بار اقدام به خودکشی هم کردم موفق نشدم.هر بار که به پایان این رابطه و خاطراتی که باهم داشتیم فکرمیکنم باعث شده بدنمو با تیغ خط خطی کنم.احساس میکنم فقط مرگ میتونه آرومم کنه.نمیدونم چیکار باید کنم لطفا راهنماییم کنید. با تشکر