حالم خیلی بده، شدیدا بی قرارم! قلبم داره قفسه سینمو میشکنه. سینم سنگین شده و به زور نفس می کشم. نمیدونم سربه کجا بذارم، چیکار کنم، با کی حرف بزنم...هیچی و هیچکس تو دنیا آرومم نمیکنه! از همه چیز و همه کس بریدم. به اندازه همه جهان ناامیدم. با سیلی صورتمو سرخ نگه داشتم کسی حال وحشتناکمو نفهمه. همه غریبن، همه دشمنن...
دیروز هم همین حالو داشتم. به هر ترفندی شده با دو تا از بچه ها زدم بیرون! تا کمی فراموش کردم و حالم بهتر شد. امروز اما خواستم برم، ولی نذاشت. همونی که بی خود و بی جهت نگرانمه وفتی نباید باشه و بی خیالمه وقتی باید نگرانم باشه، همونی که تنها کسیه که دارم و تنها کسیه که واقعا آزارم میده! همونی که منو تو بدنش نگه داشت و رشد داد و به این زندگی جهنمی آورد و هم من و هم خودشو توی دردسر و مصیبت انداخت، همونی که ارادمو ازم گرفته و همیشه برای بی اراده بودنم بازخواستم میکنه. همونی که به سرحد مرگ ازش می ترسم و به سر حد مرگ دوسش دارم.
همه مسخرم کردن به خاطر فرمان برداریم. برده بودنم. یکی خواست یاداوری کنه که یه آدم آزاد و عاقلم و میتونم خودم برای رفت و آمدم تصمیم بگیرم، یکی گفت باهاش صحبت کنم و توضیح بدم نیاز دارم برم، یکی فقط با تعجب نگاه کرد و خندید.
اونا نمیدونن من یا باید به عنوان یک مجرم و متخلف و انسان گناهکار هزاران بار سرزنش بشم یا برده ای باشم که برای اون زندگی می کنم و به سلیقه اون. نمیدونن اختیاری ندارم. نمیدونن حالم بده! نمیدونن وحشت زدم... نمیدونن همیشه می ترسم. نمیدونن اعتمادبنفس ندارم! اونا فکر میکنن من حرف گوش کنم وبا تعجب به اون آفرین میگن واسه بچه تربیت کردنش!
بغض مثل یه مشت محکم به گلوم میکوبه و با ساعت ها و بارها گریه ذره ای از قدرتش کم نمیشه، نمیخوام زنده باشم. نمیخوام زندگی کنم. نمیخوام نفس بکشم. نمیخوام قلبم بزنه. از همه چیز و همه کس این دنیا متنفرم. هیچی برام جذاب نیست. حتی درس هم نمیتونم بخونم دیگه. حتی حوصله کتاب خوندن، فیلم دیدن، هه! اصلا این حرفا چیه! حوصله زندگی کردن و نفس کشیدنم ندارم! نمیدونن بزرگ ترین آرزوم مرگه. نمیدونن دعای هر شبم مرگه. اونا خیلی چیزا نمیدونن.
از زنده بودنم میترسم، از زندگی، از آدما، از همه دنیا می ترسم. هیچکس کمکم نمیکنه، هیچکس حالمو نمیفهمه. همه فکر میکنن من خوشبخت و بی غمم. همه گول لبخند مصنوعی روی لبمو خوردن و هیچکس غم عمیق چشمامو نمیبینه.
بیشتر وقتا ناخوداگاه اونقدر توی رویای خودم غرق میشم و کسی که میخواستم باشمو تصور می کنم که مدت ها میگذره و بعد می فهمم همش رویا بوده و باز حالم بد میشه....
قبلا فقط یه امید داشتم، اونم اینکه ازدواج کنم و از این زندگی جهنمی و سیاه و تباه فرار کنم. ولی الان به اون هم امیدی ندارم. من که از زندگی پدر و مادرم چیزی جز دعوا و روکم کنی و خیانت و فحاشی یاد نگرفتم، من که یه بیمار افسرده و روانیم، من که هیچ انگیزه و امیدی برای آیندم ندارم چطور میتونم یه خونواده رو پی ریزی کنم؟ وقتی وحشتناک ترین و بی رحم ترین خاطره هام از خانوادم بوده، چطور میتونم همسر نرمال یا مادر مناسبی باشم؟ هنوز چیزی به اسم وجدان تو وجودم مونده و مثل امیدم نابود نشده. میدونم که صلاحیت ندارم، میدونم که نباید بقیه رو هم به داخل مرداب و لجنزار سیاهی که توش گیر افتادم بکشونم.
هر کس تا حالا گوشه ای از غممو دیده پرسیده شکست عشقی خوردی؟ هه! نمیدونن من همه زندگیمو از همون بدو تولدم باختم. وقتی بچه این پدر و مادر شدم و تبعه این کشور و این جامعه. نمیدونن من همه جوونیمو باختم. نمیدونن من یه رباتم که از بقیه فرمان میگیرم و انسانیتمو، قدرت انتخابمو، ذوق و استعدادمو باختم. از شنیدن حرفاشون خندم میگیره! به همه آدما خندم میگیره. هیچ کدوم هیچی نمیدونن....هیچی...