سلام ، من 28 سالمه و 6 ساله که ازدواج کردم زمانی که با شوهرم آشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتیم ، خانواده همسرم مخالف 100% این ازدواج بودن و منو آدم مناسبی نمی دونستن ، می گفتن من زن زندگی نیستم و به دردش نمی خورم ، شوهرم سر دوراهی قرار گرفته بود و مادرش ازش خواسته بود که انتخاب کنه یا خانواده یا ازدواج با من ... و اون منو انتخاب کرد خانواده همسرم به شدت زن سالاره ، 3 تا خواهر بزرگتر از خودش داره و دو برادر دوقلو که کوچکتر از خودشنپدر شوهرم سر مراسم عقدم نیومد و مادر و دو خواهر همسرم فقط کمتر از نیم ساعت موندن و رفتن ، در جشن عروسی ما هیچ کدوم از اونا نیومدن و من بودم و یه تالار خالی ... ، پدر و مادر من از هم جدا زندگی می کنن (طلاق نگرفتن ولی جدا زندگی می کنن و از هم متنفرن) به همین علت فقط از طرف خانواده مادرم کمتر از 15 نفر مهمان به مراسم عروسی ما آمده بود . (لحظه ای بسیار دردناک و ناراحت کننده بود ، آرزوی مرگ می کردم و پشیمون بودم که به حرف مادرم گوش دادم و عروسی گرفتیم ، اگه دست خودم بود عروسی نمی گرفتن ، همون مراسم عقد برای من کافی بود ، ولی مادرم آدمیه که همش براش حرف مردم مهمه و دوس داره خودشو خیلی بزرگ نشون بده جلوی دیگران ، بخش بزرگی از اختلافی که سر مراسم عروسی من پیش اومد تقصیر مادرمه جشن بله برون من بود ، خانواده همسرم مخالف بودن ولی با بی میلی اومده بودن و یه مقدار پارچه و یه انگشتر خیلی کوچیک و سبک خریده بودن برام ، بعد از اینکه رفتن ، مادرم به مادر شوهرم زنگ زد و بهش گفت این انگشتر خیلی کوچیکه اگه ناراحت نمیشین و اجازه میدین بچه ها اینو ببرن عوض کنن ، این خیلی سبکه من در جریان این قضیه نبودم تا وقتی که خواهرم شوهرم به همسرم زنگ زد و کلی بد و بیراه گفت که اینا شعور ندارن ، مامانی به حالت غش افتاده ، فشارش بهم خورده اعصابش خورده ، تو که میدونی ما زیاد پول نداریم ،... من اینور همه چیزو داشتم می شنیدم و واقعا شرمنده شدم و از طرفی بسیار ناراحت ... مگه دندون اسب پیش کشی رو میشمرن ؟ حالا که این قضیه اتفاق افتاد همه چیز بهم خورد و خواهر شوهرم به من زنگ زد و گفت که اگه محمدو دوس داری باید از خیلی چیزا بگذری ، مادر محمد تصمیم گرفته دیگه همه چیزو تموم کنه و با این وصلت موافق نیسمتاسفم بخاطر همه چیز ، کاش یه ذره از عقل الانمو اون موقع داشتم که اجازه نمی دادم هیچ کدوم این مسائل پیش بیاد زندگی همش مثل یه بازیه بعد از ازدواج من ، خواهرم دیگه با من یه کلمه هم حرف نزد ، دو سال از من کوچکتر بود ولی همش می گفت که من دارم تصمیم اشتباهی می گیرم ، چرا باید غرورمو زیر پا له کنم ؟ چرا این ازدواجو بهم نمی زنم ما بعلت بد بودن وضع مالیمون مجبور بودیم مدتی نزدیک به دوسال در خونه مادرم زندگی کنیم تا بتونیم پول پس انداز کنیم و مستقل بشیم ، در تمام این مدت خواهرم از جلوی چشم من رد می شد و روشو از من بر می گردوند اواخر که دیگه داشتیم از اونجا می رفتیم منتظر وام مسکن بودیم ، باید مدتی می موندیم ، خواهرم تهدید کرد که اگه ما از اون خونه نریم خودشو می کشه ، قبلا هم خود کشی کرده بود ولی بیشتر برای اینکه دیگران بهش اهمیت بدن و بهش توجه کنن ، برای جلب توجه ..من از اون خونه رفتم ، سریعا ، بدون وقفه ، سریع یه خونه اجاره کردیم و رفتیم ، بدون خداحافظی ، بدون حرف ...مادر من آدم بی سوادیه ، ولی خیلی ادعا داره ، هیچ وقت نخواست و نتونست همه بچه هاشو کنار هم جمع کنه و یه جو صمیمی برقرار کنه توی خونه ...یادم نیس اصلا دست نوازش روی سر ما کشیده باشه و بوسمون کرده باشه ، بغلمون کرده باشه و به ما گفته باشه که دوستمون داره وقتی هم به ما توجه می کرد که مریض باشیم و حالمون بهم خورده باشه یا به اصطلاح رو به قبله افتاده باشیم شب هایی رو یادمه در نوجوانی که ساعت ها می نشستم و تو اتاقم گریه می کردم دلم گرفته بود برای تنهایی خودم برای بی کسی ، بی پدری ، نمی دونم دقیقا برای چی ... ولی من ساعت ها با صدای بلند گریه می کردم و به هق هق می افتادم ولی مادرم حتی نمی اومد ببینه من برای چی گریه می کنم ، بعد از مدتی که اعصابش خورد میشد می اومد و در اتاقو باز می کرد و می گفت تمومش کن دیگه ، همین ! این نهایت همدردی اون بود با من!...بعد از سه سال که خواهرمو ندیده بودم و مادرم درخواست طلاق داده بود و داشت از پدرم جدا میشد ، قرار شده بود تکلیف خواهر کوچکترم مشخص بشه که با کی باید بمونه ، پدر می گفت نمی خوادش ، مادرم هم می گفت از پس هزینه هاش بر نمیاد ...مادرم به خواهرم گفت یه فکری به حال خودت بکن ، ببین می خوای چیکار کنی ، اینو گفت و دو روز بعد خواهرم خودکشی کرد ، اینبار جدی بود ، جدی! ، توی شرکت محل کارش ، در اتاقو قفل کرد و قرص برنج خورد و تموم کرد!سه سال ندیده بودمش ، سه سال باهام حرف نزده بود و غرورم دیگه اجازه نداده بود که برای چندمین و چندمین بار برم منت کشی ، بارها براش نامه نوشتم و یادداشت گذاشتم ، بارها ولی اصلا دیگه نمی خواست با من حرف بزنه سه سال گذشت و وقتی دیدمش که مرده بود ضربه بدی بود اون لحظه رو هرگز فراموش نمی کنم ، هنوز می تونم با تموم جزئیاتش به خاطر بیارم ...بعد از اون من به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم، زندگی خیلی پوچه ...مدتی بعد از همسرم خواستم که این اختلاف و قطع رابطه با خانواده شو تموم کنه و به دیدنشون بره ، اونا منو نمی خواستن ولی همسرمو که میخواستن ، اونو که دوس داشتن ، بارها پدرشوهر و مادر شوهرم می اومدن جلوی محل کار همسرم و از دور تماشا می کردنش ، حتما دلشون تنگ شده بود براش ...از شوهرم خواستم به دیدنشون بره ، ازش خواستم کاری که من با خواهرم کردم اون با خانواده اش نکنه ، و این حسرت توی زندگیش نمونه و اون رفت به دیدنشون ..6 ماه بعد از فوت خواهرم ، پدرشوهرم درست یه هفته بعد از سالگرد ازدواج ما فوت کرد ، ایست قلبی از اون به بعد همسرم خیلی دل تنگ پدرش میشه ، گاهی چیزی نمیگه ولی من می فهمم رابطه من و همسرم ارتباط عجیبیه ، نیازی به گفتن خیلی چیزها نیس بین ما ، ما همدیگرو درک می کنیم عمیقا ، من در مراسم فوت پدرشوهرم شرکت کردم ، به دیدن مادر شوهرم رفتم ، به همه خانواده اش تسلیت گفتم و از بعد اون جریان چند بار دیگه هم به منزل مادر شوهرم رفتم مادر شوهرم تا حالا 3 بار منزل ما اومده یه بار هم خواهر زاده و یکی خواهرای همسرمو دعوت کردم منزلمون (تولد خواهرزاده اش بود ، خواهرزاده ای که محمد بزرگش کرده تقریبا ، خیلی دوستش داره ، محمد میخواست بهش کادو بده)ولی اونا هیچ وقت ما رو دعوت نکردن ، رفتار مادر شوهرم بد نیس ، بی محلی نمی کنه ، ولی دیگران نمی دونم می ترسن ، بدشون میاد از من ، یا منتظرن من چراغ سبز نشون بدم ، اگه برم خونه مادر شوهرم و دختراش خونه باشن ، میرن تو اتاق ، نمیان بیرون ، (البته مادر شوهرم نمی گه اونا تو اتاقن ولی من می فهمم ، گاهی صداشونو شنیدم)نمی دونم این ارتباطی کمی که من برقرار کردم کار درستیه یا نه ؟بد موقعی هم هست ، احتمال داره همین نزدیکی ها دو تا برادر همسرم ازدواج کنن (هنوز برای هیچکدوم خواستگاری نرفتن و با خانواده ها حرف نزدن ولی میدونم که خبرایی هست)، اونا در مقابل ازدواج این دو برادر بسیار انعطاف پذیر برخورد می کنن ، حتی با دوست دختر یکیشون میرن بیرون گردش ، میرن شام میخورن ، میرن تله کابین و ... (حرفشون هم اینه که این دختر پدر نداره، گناه داره ، بی کسه ، ولی منم پدر نداشتم ، منم دوس داشتم تو خانواده شون پذیرفته بشم...)همه کارهایی که اون موقع برای من بد بود ، برای اینا بد نیست اون موقع منو شوهرم دوست نبودیم ، اصلا خانواده همسرم از اون سنتی ها هستن ، اگه دختری با کسی دوست باشه به نظر اینا خیلی آدم بدیه ، چی شده الان نظرشون اینقدر تغییر کرده ؟ می دونم که بخاطر اتفاقایی که افتاده دیگه نمی خوان یه بار دیگه قضیه اون پسرشون تکرار بشه ولی اینا تا حالا حتی یکبارم نگفتن که اشتباه کردن ، یه بارم معذرت نخواستن که بزرگترین اتفاق زندگی منو به گند کشوندن ، از بعد اون قضیه عروسیم پامو تو هیچ عروسیه نذاشتم ، نتونستم ، یکی دوباری خواستم ولی غیر از عذاب چیز دیگه ای نبودچکار باید بکنم ؟ چی درسته ؟چطور با این قضیه ها کنار بیام ؟این ارتباط درسته ؟من میخواستم برای شب یلدا همه رو دعوت کنم خونه خودمون ، از شوهرم خواستم به مادرش اطلاع بده ولی اون گفت شب یلدا کوچیک ترا به دیدار بزرگتر میان نه برعکس من نمی خواستم اون توی دردسر و خرج بیفته بخاطر همین دعوت کردم خونمون ، چون من عاشق مهمون و پذیرایی از مهمون هستم ولی قبول نکرد و گفت که خودش همو دعوت می کنه ، ما هم بریم خونه مادرشوهرم اگه من دعوت نمی کردم اونم 100% هرگز ما رو دعوت نمی کرد ، میگه مادر که نباید بچه شو دعوت کنه خونه خودش ، تو هر وقت دوس داری خودت بیا به نظرتون برم ؟با خیلی از اعضای خونواده هنوز روبه رو نشدم ، خیلی ها رو توی این سالها ندیدم ، دیدن همشون توی اون موقعیت و اون روز درسته؟احتمالش هست که دوست دختر برادر همسرم هم دعوت باشه ، اینا با هم دوستن ولی اونو همه جا دعوت می کنن و میبرن ، مثلا سیزده بدر هم با هم میرن گردش دسته جمعی نمی دونم ...حسودیم میشه شاید چکار باید بکنم ؟
مشاور عزیز لطفا راهنمایی ام کن