نمایش نتایج: از 1 به 4 از 4

موضوع: رفتار خانواده همسر

1114
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2015
    شماره عضویت
    25043
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    4
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    رفتار خانواده همسر

    سلام ، من 28 سالمه و 6 ساله که ازدواج کردم زمانی که با شوهرم آشنا شدم و تصمیم به ازدواج گرفتیم ، خانواده همسرم مخالف 100% این ازدواج بودن و منو آدم مناسبی نمی دونستن ، می گفتن من زن زندگی نیستم و به دردش نمی خورم ، شوهرم سر دوراهی قرار گرفته بود و مادرش ازش خواسته بود که انتخاب کنه یا خانواده یا ازدواج با من ... و اون منو انتخاب کرد خانواده همسرم به شدت زن سالاره ، 3 تا خواهر بزرگتر از خودش داره و دو برادر دوقلو که کوچکتر از خودشنپدر شوهرم سر مراسم عقدم نیومد و مادر و دو خواهر همسرم فقط کمتر از نیم ساعت موندن و رفتن ، در جشن عروسی ما هیچ کدوم از اونا نیومدن و من بودم و یه تالار خالی ... ، پدر و مادر من از هم جدا زندگی می کنن (طلاق نگرفتن ولی جدا زندگی می کنن و از هم متنفرن) به همین علت فقط از طرف خانواده مادرم کمتر از 15 نفر مهمان به مراسم عروسی ما آمده بود . (لحظه ای بسیار دردناک و ناراحت کننده بود ، آرزوی مرگ می کردم و پشیمون بودم که به حرف مادرم گوش دادم و عروسی گرفتیم ، اگه دست خودم بود عروسی نمی گرفتن ، همون مراسم عقد برای من کافی بود ، ولی مادرم آدمیه که همش براش حرف مردم مهمه و دوس داره خودشو خیلی بزرگ نشون بده جلوی دیگران ، بخش بزرگی از اختلافی که سر مراسم عروسی من پیش اومد تقصیر مادرمه جشن بله برون من بود ، خانواده همسرم مخالف بودن ولی با بی میلی اومده بودن و یه مقدار پارچه و یه انگشتر خیلی کوچیک و سبک خریده بودن برام ، بعد از اینکه رفتن ، مادرم به مادر شوهرم زنگ زد و بهش گفت این انگشتر خیلی کوچیکه اگه ناراحت نمیشین و اجازه میدین بچه ها اینو ببرن عوض کنن ، این خیلی سبکه من در جریان این قضیه نبودم تا وقتی که خواهرم شوهرم به همسرم زنگ زد و کلی بد و بیراه گفت که اینا شعور ندارن ، مامانی به حالت غش افتاده ، فشارش بهم خورده اعصابش خورده ، تو که میدونی ما زیاد پول نداریم ،... من اینور همه چیزو داشتم می شنیدم و واقعا شرمنده شدم و از طرفی بسیار ناراحت ... مگه دندون اسب پیش کشی رو میشمرن ؟ حالا که این قضیه اتفاق افتاد همه چیز بهم خورد و خواهر شوهرم به من زنگ زد و گفت که اگه محمدو دوس داری باید از خیلی چیزا بگذری ، مادر محمد تصمیم گرفته دیگه همه چیزو تموم کنه و با این وصلت موافق نیسمتاسفم بخاطر همه چیز ، کاش یه ذره از عقل الانمو اون موقع داشتم که اجازه نمی دادم هیچ کدوم این مسائل پیش بیاد زندگی همش مثل یه بازیه بعد از ازدواج من ، خواهرم دیگه با من یه کلمه هم حرف نزد ، دو سال از من کوچکتر بود ولی همش می گفت که من دارم تصمیم اشتباهی می گیرم ، چرا باید غرورمو زیر پا له کنم ؟ چرا این ازدواجو بهم نمی زنم ما بعلت بد بودن وضع مالیمون مجبور بودیم مدتی نزدیک به دوسال در خونه مادرم زندگی کنیم تا بتونیم پول پس انداز کنیم و مستقل بشیم ، در تمام این مدت خواهرم از جلوی چشم من رد می شد و روشو از من بر می گردوند اواخر که دیگه داشتیم از اونجا می رفتیم منتظر وام مسکن بودیم ، باید مدتی می موندیم ، خواهرم تهدید کرد که اگه ما از اون خونه نریم خودشو می کشه ، قبلا هم خود کشی کرده بود ولی بیشتر برای اینکه دیگران بهش اهمیت بدن و بهش توجه کنن ، برای جلب توجه ..من از اون خونه رفتم ، سریعا ، بدون وقفه ، سریع یه خونه اجاره کردیم و رفتیم ، بدون خداحافظی ، بدون حرف ...مادر من آدم بی سوادیه ، ولی خیلی ادعا داره ، هیچ وقت نخواست و نتونست همه بچه هاشو کنار هم جمع کنه و یه جو صمیمی برقرار کنه توی خونه ...یادم نیس اصلا دست نوازش روی سر ما کشیده باشه و بوسمون کرده باشه ، بغلمون کرده باشه و به ما گفته باشه که دوستمون داره وقتی هم به ما توجه می کرد که مریض باشیم و حالمون بهم خورده باشه یا به اصطلاح رو به قبله افتاده باشیم شب هایی رو یادمه در نوجوانی که ساعت ها می نشستم و تو اتاقم گریه می کردم دلم گرفته بود برای تنهایی خودم برای بی کسی ، بی پدری ، نمی دونم دقیقا برای چی ... ولی من ساعت ها با صدای بلند گریه می کردم و به هق هق می افتادم ولی مادرم حتی نمی اومد ببینه من برای چی گریه می کنم ، بعد از مدتی که اعصابش خورد میشد می اومد و در اتاقو باز می کرد و می گفت تمومش کن دیگه ، همین ! این نهایت همدردی اون بود با من!...بعد از سه سال که خواهرمو ندیده بودم و مادرم درخواست طلاق داده بود و داشت از پدرم جدا میشد ، قرار شده بود تکلیف خواهر کوچکترم مشخص بشه که با کی باید بمونه ، پدر می گفت نمی خوادش ، مادرم هم می گفت از پس هزینه هاش بر نمیاد ...مادرم به خواهرم گفت یه فکری به حال خودت بکن ، ببین می خوای چیکار کنی ، اینو گفت و دو روز بعد خواهرم خودکشی کرد ، اینبار جدی بود ، جدی! ، توی شرکت محل کارش ، در اتاقو قفل کرد و قرص برنج خورد و تموم کرد!سه سال ندیده بودمش ، سه سال باهام حرف نزده بود و غرورم دیگه اجازه نداده بود که برای چندمین و چندمین بار برم منت کشی ، بارها براش نامه نوشتم و یادداشت گذاشتم ، بارها ولی اصلا دیگه نمی خواست با من حرف بزنه سه سال گذشت و وقتی دیدمش که مرده بود ضربه بدی بود اون لحظه رو هرگز فراموش نمی کنم ، هنوز می تونم با تموم جزئیاتش به خاطر بیارم ...بعد از اون من به شدت تحت تاثیر قرار گرفتم، زندگی خیلی پوچه ...مدتی بعد از همسرم خواستم که این اختلاف و قطع رابطه با خانواده شو تموم کنه و به دیدنشون بره ، اونا منو نمی خواستن ولی همسرمو که میخواستن ، اونو که دوس داشتن ، بارها پدرشوهر و مادر شوهرم می اومدن جلوی محل کار همسرم و از دور تماشا می کردنش ، حتما دلشون تنگ شده بود براش ...از شوهرم خواستم به دیدنشون بره ، ازش خواستم کاری که من با خواهرم کردم اون با خانواده اش نکنه ، و این حسرت توی زندگیش نمونه و اون رفت به دیدنشون ..6 ماه بعد از فوت خواهرم ، پدرشوهرم درست یه هفته بعد از سالگرد ازدواج ما فوت کرد ، ایست قلبی از اون به بعد همسرم خیلی دل تنگ پدرش میشه ، گاهی چیزی نمیگه ولی من می فهمم رابطه من و همسرم ارتباط عجیبیه ، نیازی به گفتن خیلی چیزها نیس بین ما ، ما همدیگرو درک می کنیم عمیقا ، من در مراسم فوت پدرشوهرم شرکت کردم ، به دیدن مادر شوهرم رفتم ، به همه خانواده اش تسلیت گفتم و از بعد اون جریان چند بار دیگه هم به منزل مادر شوهرم رفتم مادر شوهرم تا حالا 3 بار منزل ما اومده یه بار هم خواهر زاده و یکی خواهرای همسرمو دعوت کردم منزلمون (تولد خواهرزاده اش بود ، خواهرزاده ای که محمد بزرگش کرده تقریبا ، خیلی دوستش داره ، محمد میخواست بهش کادو بده)ولی اونا هیچ وقت ما رو دعوت نکردن ، رفتار مادر شوهرم بد نیس ، بی محلی نمی کنه ، ولی دیگران نمی دونم می ترسن ، بدشون میاد از من ، یا منتظرن من چراغ سبز نشون بدم ، اگه برم خونه مادر شوهرم و دختراش خونه باشن ، میرن تو اتاق ، نمیان بیرون ، (البته مادر شوهرم نمی گه اونا تو اتاقن ولی من می فهمم ، گاهی صداشونو شنیدم)نمی دونم این ارتباطی کمی که من برقرار کردم کار درستیه یا نه ؟بد موقعی هم هست ، احتمال داره همین نزدیکی ها دو تا برادر همسرم ازدواج کنن (هنوز برای هیچکدوم خواستگاری نرفتن و با خانواده ها حرف نزدن ولی میدونم که خبرایی هست)، اونا در مقابل ازدواج این دو برادر بسیار انعطاف پذیر برخورد می کنن ، حتی با دوست دختر یکیشون میرن بیرون گردش ، میرن شام میخورن ، میرن تله کابین و ... (حرفشون هم اینه که این دختر پدر نداره، گناه داره ، بی کسه ، ولی منم پدر نداشتم ، منم دوس داشتم تو خانواده شون پذیرفته بشم...)همه کارهایی که اون موقع برای من بد بود ، برای اینا بد نیست اون موقع منو شوهرم دوست نبودیم ، اصلا خانواده همسرم از اون سنتی ها هستن ، اگه دختری با کسی دوست باشه به نظر اینا خیلی آدم بدیه ، چی شده الان نظرشون اینقدر تغییر کرده ؟ می دونم که بخاطر اتفاقایی که افتاده دیگه نمی خوان یه بار دیگه قضیه اون پسرشون تکرار بشه ولی اینا تا حالا حتی یکبارم نگفتن که اشتباه کردن ، یه بارم معذرت نخواستن که بزرگترین اتفاق زندگی منو به گند کشوندن ، از بعد اون قضیه عروسیم پامو تو هیچ عروسیه نذاشتم ، نتونستم ، یکی دوباری خواستم ولی غیر از عذاب چیز دیگه ای نبودچکار باید بکنم ؟ چی درسته ؟چطور با این قضیه ها کنار بیام ؟این ارتباط درسته ؟من میخواستم برای شب یلدا همه رو دعوت کنم خونه خودمون ، از شوهرم خواستم به مادرش اطلاع بده ولی اون گفت شب یلدا کوچیک ترا به دیدار بزرگتر میان نه برعکس من نمی خواستم اون توی دردسر و خرج بیفته بخاطر همین دعوت کردم خونمون ، چون من عاشق مهمون و پذیرایی از مهمون هستم ولی قبول نکرد و گفت که خودش همو دعوت می کنه ، ما هم بریم خونه مادرشوهرم اگه من دعوت نمی کردم اونم 100% هرگز ما رو دعوت نمی کرد ، میگه مادر که نباید بچه شو دعوت کنه خونه خودش ، تو هر وقت دوس داری خودت بیا به نظرتون برم ؟با خیلی از اعضای خونواده هنوز روبه رو نشدم ، خیلی ها رو توی این سالها ندیدم ، دیدن همشون توی اون موقعیت و اون روز درسته؟احتمالش هست که دوست دختر برادر همسرم هم دعوت باشه ، اینا با هم دوستن ولی اونو همه جا دعوت می کنن و میبرن ، مثلا سیزده بدر هم با هم میرن گردش دسته جمعی نمی دونم ...حسودیم میشه شاید چکار باید بکنم ؟
    مشاور عزیز لطفا راهنمایی ام کن
    ویرایش توسط anamaria : 12-14-2015 در ساعت 10:26 PM

  2. کاربران زیر از anamaria بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : لطفا کمکم کنید تا تصمیم درستی بگیرم

    عزيزم خيلي سختي كشيدي متاسفم از انچه خوندم گاهي وقتها ادم پيش خودش ميگه من چيكار كنم كه سزاوار اين عذاب بودم
    بنظر من شما نياز به دعوت نداري هر وقت خواستين برين خونهمادرشوهرت مگر اينكه مراسمي مهموني چيزي باشه اونوقت منتظر دعوت كردنشون باش وگرنه هر از چند گاهي دوتايي بريد سر بزنيد.
    ميدونم خيلي سخته كه رفتاري كه با شما داشتن رو هم ببينيد با شخص ديگه كه شرايطش تقريبا مثل شماست رو هم ببينيد و اين تفاوت ها رو حس كنيد چاره اي جز سازش نداريم به نظم من مهم همسر شماست كه اين موضوع رو درك ميكنه و از همه مهمتر دوستتون داره حتي بخاطر شما از ديدن مادر و پدرش دريغ كرده بود اين نهايت اثبات عشقش به شما بوده پس شما سرشار از عشقيد و بخاطر اين به خودتون بباليد به چيز ديگه اهميت نديد مهم خودتونيد از زندگي با همه تلخي هاش لذت ببريد و اين تو ذهنتون باشه شوهر شما همه اين بدي ها رو ميبينه و به شما حق ميده
    بهتون تبريك ميگم بخاطر درك بالاتون

  4. 3 کاربران زیر از محمدزاده بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    18605
    نوشته ها
    53
    تشکـر
    80
    تشکر شده 26 بار در 18 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : لطفا کمکم کنید تا تصمیم درستی بگیرم

    واقعا متاسفم از این همه بی مهریه بعضیا
    ولی همین که مثل قبل رفتار تند با شما ندارن و حداقل سرسری شما رو توی خانوادشون راه میدن همین نشون میده پذیرفتن که بد کردن
    شما خیلی خانوم خوبی هستی که بازم بخشیدیشون و به روی خودت نمیاری
    بنظر من برو
    خیلی عادی رفتار کن
    بعضی اوقات میبینی به اون دوست دختر برادر شوهرت که مهربونی میکنن قصدشون اینه که توی ذهنشون تورو اذیت کنن
    ولی شما مثل تا همین الانت بزرگی کن و نذار زندگیت خراب بشه و ارامش خودت و همسرت فدا بشه
    ان شاء الله یه زندگی خوب و شاد کنار همسرت داشته باشی

  6. 2 کاربران زیر از sara_1993 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,741 بار در 6,989 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : لطفا کمکم کنید تا تصمیم درستی بگیرم

    وای چه درد ناک

    و از همه تسلیت میگم بخاطر فوت خواهرتون خیلی درد ناک از دنیا رفت

    دوم تبریک میگم بخاطر این قلب صبوری که داری

    و هزار مرتبه شکر با تموم این چیزا شوهرت هنوز هوات و داره

    مطمعن باش خانواده همسرت میفهمن که دارن اشتباه میکنن و کم کم از رفتارشون بد پشیمون میشن


    حسودیت نشه چون قطعا تو بهتری اونا دارن حسادت میکنن با این رفتاراشون

    به نظر من برو. تو به احترام شوهرت میری. که بفهمن همه جا پا به پاش میایی.....
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  8. 2 کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بحث آزاد:مبارزه با شیطان پرستی
    توسط aida68 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 25
    آخرين نوشته: 05-10-2016, 11:16 PM
  2. شمع و دانستی های آن
    توسط سوگل1 در انجمن هنر
    پاسخ: 15
    آخرين نوشته: 06-06-2015, 04:48 PM
  3. ازش جدا شدم چون موقعیتشو نداشتم
    توسط banoo-21 در انجمن سایر موارد ازدواجی
    پاسخ: 10
    آخرين نوشته: 04-07-2014, 12:51 PM
  4. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 03-11-2014, 11:12 AM
  5. دم دستی ترین درمان برای کودکان
    توسط Artin در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 01-30-2014, 10:17 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد