سلام
موضوعی چند روزه ذهنمو درگیر کرده که نمیدونم باید چطور باهاش رفتار کنم
من فروردین امسال اومدم سرخونه ی خودم و 1سال و نیم عقد بودم الان 9 ماهه سرزندگیمم
دوران عقدم خیلی بد وسرشار از اتفاقاتی بود که با ارزوهای من زمین تا اسمون فرق داشت
از یه جایی به بعد من انتظاراتمو به همسرم میگفتم ولی همه چیز بدتر شد و بازهم ارزوهای برباد رفته
الان خیلی از اون روزها میگذره و من خیال ندارم به خاطر اون روزها ارامش امروز زندگیمو خراب کنم و همه چی رو سعی مبکنم فراموش کنم
ولی بعضی چیزا فراموش شدنی نیست
مثلا من از شب چلم خاطرات بسیار بدی دارم که مقصر اول و اصلیش مادر شوهرم و بعد از اون خوده شوهرم بود
حالا بعد 2 سال از خاطره اون روزهای افتضاح قراره واسه خواهر شوهرم شب چله بیارن
مادرشوهری که زمان شب چله من میگفت ما رسم نداریم و از این حرفها الان داره یه مهمونی بزرگ واسه شب چله دخترش میگیره و از همه لحاظ سنگ تموم میذاره
این درحالیه که وقتی پدر من میخواست واسه شب چلم مهمونی بده مادرشوهرم دستور داد مهمونی رو شلوغ نکنین و فک و فامیل رو دعوت نکنین و از این حرفا مهمونی ما رو کنسل کرد
الان من دلم میخواد به اون مهمونی نرم یا حداقل شوهرم تنها بره
ولی نمیدونم چجوری به شوهرم بگم که ازم ناراحت نشه و دعوا راه نیافته
درضمن تولد خواهر شوهرم هم همون روزه و مادرشوهرم دستورداده براش هدیه تولد بگیریم من اصلا دلم نمیخواد حتی در مراسم شرکت کنم چه برسه به اینکه براش هدیه بخرم
دلمم نمیخواد شوهرم بفهمه که حسودیم میشه یا اینکه ذوق کنه که چقدر همه چیز واسه خواهرش خوب بوده که چشم زن داداششو در اورده
تو رو خدا بگین چجوری با شوهرم صحبت کنم.بهانه دیگه بیارم یا حرف اصلی رو بهش بزنم
در ضمن من از اولشم از این خواهرشوهرم بدم میومده از بس زبون درازو بی ادبه و مامانشم هی قربون ساق و سم بلوریش میشه