با عرض سلام، من یه مشکلی دارم که پیش خودم حل نمیشه، همیشه دوست داشتم با یک مشاور در میون بذارم ولی راستش روم نمیشه، خلاصه شاید تو این محیط مجازی در درونم بالاخره به یک نتیجه برسم
من و همسرم 4 سال پیش عقد کردیم؛ من 21 ساله بودم و دانشجوی رشته ی مهندسی دانشگاه سراسری توی تهران و ایشون 26 ساله و میگفت برا ارشد داره میخونه که کنکور بده، چون بعد 3 سال که برق شریف خونده بود به خاطر محیط فوق العاده بچگانه و سختش خودش انصراف میده و میاد بیرون و دانشگاه آزاد بلافاصله کارشناسی برقشو میگیره
مشکل اساسی زندگی من اینه که قبل از شوهرم دوست ایشون به خواستگاری من اومدن و واقعا هم خیلی از نظر ظاهر و اخلاق و تحصیلات و اینا خوب بودن، ایشون توی خواستگاری خیلی به دل من نشست و ایشون هم تو همون خواستگاری خیلی ابراز علاقه برای سر گرفتن این ازدواج کردن و بعدا هم از طریق معرفمون که همین خانواده ی همسر فعلیم بودند، به گوشمون رسید که قضیه حل شده است از جانب ایشون و در تدارک قرارهای بعدی هستند تا اینکه گذشت و دیگه تماسی نگرفتن و بعد دو ماه همین خانواده که اول دوست پسرشون رو بهم معرفی کرده بودند حالا واسه پسر خودشون اومدن خواستگاری.......... و مامان من هم فقط هزشون پرسیدن پس دوست پسرتون چی شد با اون همه ابراز علاقه؟ گفتند که مامانشون چون یه دختر پولداری میخوان که خونه و هزینه پسرشون رو بده تا دکترا بگیرن با این ازدواج مخالف بودن و کلا ابراز شرمندگی کردن از معرفی همچین خانواده ای و گفتن که خود پسر خیلی خوبه ولی مادرشون رو که خیلی نمیشناسن و انگار کمی پولکی هستن......... خلاصه با توجه به خوبی فوق العاده ی مادر شوهرم و داشتن ملاک های اولیه برای پسرشون، با توجه به اینکه مادر من چندین بار از ایشون پرسیدن که پس شما با دوست پسرتون دیگه رابطه ای ندارید و پسرتونم خیلی با ایشون صمیمی نیست و اینا ما با هم عقد کردیم.
واقعا هم در حرف همسر من در مقایسه با دوستش خیلی هم متفاوت نبود و به خاطر پاکی ذاتش خیلی هم به دلم نشست و دوستش داشتم اما....................
درست زمانی که اون خواستگار رویایی (توی جلسه ی خواستگاری با توصیفی که از خودش کرد واقعا یه پسر رویایی بود) با توجه به ابراز علاقه ای که به من کرده بود کاملا از یادم رفته بود و به شدت داشتم به همسر خودم دلبسته میشدم، متوجه ارتباطات خیلی صمیمی مادر شوهرم با مادر ایشون شدم و اینکه اصلا خود همسرم هم صمیمی ترین دوستش همون بوده، و شرایط طوری نبود و البته واقعا روم هم نمیشد به مادر شوهرم و شوهرم بگم که من چون اون موقع به ایشون علاقه پیدا کرده بودم الان ارتباطتون با ایشون و مادرش (پدر مادرشون از هم جدا شده بودن) واقعا برام سخته و اینکه پس چرا به مادر من گفتید که ما خیلی همم با صمیمی نیستیم؟ (البته بعدا متوجه شدم بخاطر همین مسایل ازدواج چون کسی رو نداشتن، چون کلا خانواده ی کم رفت و آمدی بودن از مادر شوهر من که خیلی اجتماعی هستن کمک میخواستن که کم کم باعث صمیمیت و رفت و آمد خانوادگی بینشون شده)
خلاصه توی دوران عقد و حرف زدن های طولانی اون موقع ها، شوهرم از روی خامی و ذات پاک خودش کلی تعریف از این و اون و میونشم دوستش میکرد ولی متوجه نبود که من دارم با خودم میجنگم که اون آقا رو دیگه فراموش کنم، یه روزم برگشت گفت تو خیلی خوبی............ دوستم هم که اومده بود خواستگاریت خیلی تعریفت رو کرد وقتی از خواستگاری اومد بیرون من حالا باورم نمیشه که تو قسمت من شدی....... برا اونم دعا کن یه زن خوب بگیره مامانش خیلی تو زمینه مالی اذیتش میکنه میگه حتما باید دختر خونه داشته باشه که دیگه لااقل اجاره خونه نخوای بدی..........
خب این حرفاش کلی تو ذهن من رفت که اونم از من خوشش اومده بوده ولی مامانش نذاشت..........
خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن با خودم و بالا پایین کردن کلمات به همسرم گفتم که من نمیتونم تحمل کنم شما با ایشون و مادرش رابطه داشته باشین خلاصه به شوهرم فهموندم که من ازش خوشم اومده بوده و این درست نیست که دم به دقه جلو چشمم باشه
همسرم هم در ظاهر پذیرفت ولی همچنان رابطه اش با دوستش برقرار بود فقط دیگه منو در جریان نمیذاشت ولی مادرشون خیلی ریلکس از مامانش و جاهای دیگه که برای خواستگاری فرستادتشونو اینا واسه من تعریف میکرد و خلاصه هرروز ایشون برا من تداعی میشد و تعریفایی که ازش میکردن که چه پسر خوبیه و خانواده دختر از خداشون باشه خونه هم بدن ولی همچین دامادی داشته باشن و اینا.........
بعد یک سال که ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یک سقف، خب مثل همه ی زندگی ها تازه مشکلات اصلی بین من و همسرم شروع شد........... من مسایل تحصیلاتی خیلی برام مهم بود و تو خواستگاری هم مطرح کرده بودم که درس خوندن و کسب دانش نباید تعطیل بشه تو زندگیمون خودم هم میخوام تا دکترا بخونم.......... حالا تو زندگی فهمیدم که ایشون پارسال کنکور ارشد نرفته بده بلکه اونروز رفته استادیوم فوتبال که فوتبال ببینه، بنده خدا از روی سادگی و صمیمیت خیلی زیادش و اینکه مامانش به درسش خیلی گیر بوده با من درد دل کرد ولی من اصلا نتونستم هضم کنم و کلی ازش دلزده شدم......... کم کم فهمیدم اصلا توی شریف هم که بوده انقدر مشروط شده که اخراجش کردن نه اینکه خودش با پای خودش بیاد بیرون........ اصلا سر کار نمیرفت و هرروز یه بهونه میاورد که مرخصی داریم باید استفاده کرد، الان ارزش نداره برم باید زودی برگردم، وخلاصه کلی بهونه که از 5 روز هفته یکی دو روزشو خونه میموند و می خوابید با اینکه از لحاظ مالی هم واقعا دستمون باز نبود ........ و خلاصه بدتر از همه فهمیدم که 5 ساله که سیگار هم میکشه (البته هروقت که اعصاب نداشته نه هرروز و همیشه).......... توی همون دوران هم دوستش یجا خواستگاریش اوکی شد و با دادن حق طلاق و حق مسکن و همه چی با یه دختر خانم پولدار که پدرش برای دخترش خونه ساخته بوده داره ازدواج میکنه و دوباره مزیت های اون آقا اومد جلوی چشمام.........
بعد از 3 4 ماه درگیری با شوهرم و قهر و ناراحتی و گریه و اینا بالاخره به مامان بابام گفتم اصلا نمیخوام باهاش دیگه زندگی کنم و در شان من نبود ازدواج با همچین آدمی(خداییش در شان خونواده ی خودش هم نیست این کاراش و اونا هم اطلاعی از کاراش نداشتن و هنوز هم ندارن) اما بابام باهام کلی حرف زد که ذاتش خیلی خوبه و تو رو همدم و مونس واقعی خودش دونسته که همه چیشو ریخته وسط برات و حتما تو مجردیش از طرف خانوادش خیلی تو فشار بوده و حالا میخواسته با زنش که محرم ترینه راحت باشه و کمی آرامش واقعی و مورد انتظارش رو داشته باشه و خلاصه کلی باهام صحبت کردند و منم که دیدگاهم کلی عوض شده بود و از اون توقعات رویایی به واقعیت زندگی رسیده بودم تصمیم گرفتم که زندگیمو بسازم
و با شوهرم اتمام حجت کردم که باید درسشو بخونه و سیگار نکشه دیگه و کلا صبح زود بره سرکار تا آخرین زمانی که میتونه وایسه.......... زندگیمون خدا رو شکر خوب شد......... یعنی خیلی خوب شد...... همسرم هم کلی به قولاش عمل میکرد و انقدر خوب کار میکرد و درس میخوند و کارهای عبادی که من به زندگیم خیلی دل سپردم و کلی راضی بودم ازش و بعد 4 ماه که کوچکترین خطایی ازش ندیدم و با توجه به اینکه پدرم هم گفتن فکر جدایی رو از سرت بیرون کن، به بچه دار شدن فکر کردم و الحمدلله بچه دار شدیم........ حالا بماند که شوهرم اصلا برای ادامه تحصیل من و کلا پیشرفتهای اجتماعی من هیچ تلاشی که نمیکنه هیچ مانعم ایجاد میکنه
اما با توجه به اینکه الان شوهر من ارشدش رو از دانشگاه سراسری هم گرفت و روز به روز هم داره بهتر میشه و کاری تر و اینا............ ولی با کوچکترین مشکلی با ایشون باز یاد دوستشون میفتم........... خودم از این حالت متنفرم......... دوستشون 3 4 ماه بعد ازدواجشون برای دکترا رفتن امریکا و مادرشوهرم هر از چند گاهی از موفقیت های علمیش و کاریش و اینکه زنشو (که اینجا اصلا علاقه مند به درس نبوده) هم وادار کرده اونجا دکتراشو بگیره و کلی کارای خوب دیگش (که از طریق مادرشون میشنوه) برامون تعریف میکنه و شوهر منم باهاش ایمیلی و ف ب و حتی تلفنی هم در ارتباطه و در کل از شرایط توپ زندگیشون اونجا میگه........ خب من با اینکه در کل دیگه مشکلی با شوهرم ندارم و اونم داره روز به روز بهتر میشه ولی چون در کل ذاتش آدم کاری و مشتاق به درس نیست و خیلی زمانهاشو هدر میده (مثلا همش میشنه پای تلویزیون اصلا کتاب نمیخونه جدیدا بخاطر بچه شروع کرده ولی من همش استرس دارم دوباره ول کنه چون تو ذات خودش این کارا نیست) من هیچوقت ازش راضی نمیشم.....در ضمن هر از گاهی که فشار روش خیلی زیاد بشه مثل وقتی که بچم بیمارستان بستری شد دوباره سیگار میکشه..... هنوز هم توی ذهنم مقایسه میکنمش با دوستش.......... اگرچه واقعا ذات پاکی داره و مطمئنم که منو بچم رو خیلی دوست داره ولی از خودم بدم میاد که با تمام تلاشش ازش راضی نمیشم......... تلاشش هیچوقت خواسته های منو برآورده نمیکنه مخصوصا الان که 30 سالش شده
همش احساس میکنم اگه اصلا از اول دوستش رو با اون همه ویژگی رویاییش ندیده بودم شاید قدر خوبی های شوهر خودمو میدونستم و قدر زخماتشو ولی الان این حس که یه آدم به اون خوبی هم منو پسندیده بوده یعنی منم طرفیت اینو داشتم که با یکی مثل اون زندگی کنم پس چرا اینجوری نصیبم شده
از طرفی هم وقتی منصفانه نگاه میکنم شوهرم خیلی دلش پاکه و به خاطر مشکلاتی که از دوران کودکیش داشته (که اینجا مجال گفتنش نیست) و فشارهایی که تحمل کرده خیلی هم خوبه
دلم میخواد این فکرا از سرم بره بیرون و روم هم نمیشه با آشنایان راجع به این موضوع حرف بزنم.......... اینکه بگم هنوزم با اینکه مادر شدم اون پسری که بهم ابراز علاقه کرد تو ذهنمه........ دلم میخواد فقط عاشق شوهر خودم باشم......... احساس کنم بهترین دنیا مال منه.......... ولی جز چند روز کم و گذری این احساس بهم دست نداده و با دیدن کوچکترین اختلاف سلیقه ای با شوهرم کلی توی ذهنم مقایسه اش میکنم با دوستش.......