نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: مقایسه شوهر با عشق قدیمی

3123
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    41
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    مقایسه شوهر با عشق قدیمی

    با عرض سلام، من یه مشکلی دارم که پیش خودم حل نمیشه، همیشه دوست داشتم با یک مشاور در میون بذارم ولی راستش روم نمیشه، خلاصه شاید تو این محیط مجازی در درونم بالاخره به یک نتیجه برسم

    من و همسرم 4 سال پیش عقد کردیم؛ من 21 ساله بودم و دانشجوی رشته ی مهندسی دانشگاه سراسری توی تهران و ایشون 26 ساله و میگفت برا ارشد داره میخونه که کنکور بده، چون بعد 3 سال که برق شریف خونده بود به خاطر محیط فوق العاده بچگانه و سختش خودش انصراف میده و میاد بیرون و دانشگاه آزاد بلافاصله کارشناسی برقشو میگیره

    مشکل اساسی زندگی من اینه که قبل از شوهرم دوست ایشون به خواستگاری من اومدن و واقعا هم خیلی از نظر ظاهر و اخلاق و تحصیلات و اینا خوب بودن، ایشون توی خواستگاری خیلی به دل من نشست و ایشون هم تو همون خواستگاری خیلی ابراز علاقه برای سر گرفتن این ازدواج کردن و بعدا هم از طریق معرفمون که همین خانواده ی همسر فعلیم بودند، به گوشمون رسید که قضیه حل شده است از جانب ایشون و در تدارک قرارهای بعدی هستند تا اینکه گذشت و دیگه تماسی نگرفتن و بعد دو ماه همین خانواده که اول دوست پسرشون رو بهم معرفی کرده بودند حالا واسه پسر خودشون اومدن خواستگاری.......... و مامان من هم فقط هزشون پرسیدن پس دوست پسرتون چی شد با اون همه ابراز علاقه؟ گفتند که مامانشون چون یه دختر پولداری میخوان که خونه و هزینه پسرشون رو بده تا دکترا بگیرن با این ازدواج مخالف بودن و کلا ابراز شرمندگی کردن از معرفی همچین خانواده ای و گفتن که خود پسر خیلی خوبه ولی مادرشون رو که خیلی نمیشناسن و انگار کمی پولکی هستن......... خلاصه با توجه به خوبی فوق العاده ی مادر شوهرم و داشتن ملاک های اولیه برای پسرشون، با توجه به اینکه مادر من چندین بار از ایشون پرسیدن که پس شما با دوست پسرتون دیگه رابطه ای ندارید و پسرتونم خیلی با ایشون صمیمی نیست و اینا ما با هم عقد کردیم.

    واقعا هم در حرف همسر من در مقایسه با دوستش خیلی هم متفاوت نبود و به خاطر پاکی ذاتش خیلی هم به دلم نشست و دوستش داشتم اما....................

    درست زمانی که اون خواستگار رویایی (توی جلسه ی خواستگاری با توصیفی که از خودش کرد واقعا یه پسر رویایی بود) با توجه به ابراز علاقه ای که به من کرده بود کاملا از یادم رفته بود و به شدت داشتم به همسر خودم دلبسته میشدم، متوجه ارتباطات خیلی صمیمی مادر شوهرم با مادر ایشون شدم و اینکه اصلا خود همسرم هم صمیمی ترین دوستش همون بوده، و شرایط طوری نبود و البته واقعا روم هم نمیشد به مادر شوهرم و شوهرم بگم که من چون اون موقع به ایشون علاقه پیدا کرده بودم الان ارتباطتون با ایشون و مادرش (پدر مادرشون از هم جدا شده بودن) واقعا برام سخته و اینکه پس چرا به مادر من گفتید که ما خیلی همم با صمیمی نیستیم؟ (البته بعدا متوجه شدم بخاطر همین مسایل ازدواج چون کسی رو نداشتن، چون کلا خانواده ی کم رفت و آمدی بودن از مادر شوهر من که خیلی اجتماعی هستن کمک میخواستن که کم کم باعث صمیمیت و رفت و آمد خانوادگی بینشون شده)

    خلاصه توی دوران عقد و حرف زدن های طولانی اون موقع ها، شوهرم از روی خامی و ذات پاک خودش کلی تعریف از این و اون و میونشم دوستش میکرد ولی متوجه نبود که من دارم با خودم میجنگم که اون آقا رو دیگه فراموش کنم، یه روزم برگشت گفت تو خیلی خوبی............ دوستم هم که اومده بود خواستگاریت خیلی تعریفت رو کرد وقتی از خواستگاری اومد بیرون من حالا باورم نمیشه که تو قسمت من شدی....... برا اونم دعا کن یه زن خوب بگیره مامانش خیلی تو زمینه مالی اذیتش میکنه میگه حتما باید دختر خونه داشته باشه که دیگه لااقل اجاره خونه نخوای بدی..........

    خب این حرفاش کلی تو ذهن من رفت که اونم از من خوشش اومده بوده ولی مامانش نذاشت..........

    خلاصه بعد کلی کلنجار رفتن با خودم و بالا پایین کردن کلمات به همسرم گفتم که من نمیتونم تحمل کنم شما با ایشون و مادرش رابطه داشته باشین خلاصه به شوهرم فهموندم که من ازش خوشم اومده بوده و این درست نیست که دم به دقه جلو چشمم باشه

    همسرم هم در ظاهر پذیرفت ولی همچنان رابطه اش با دوستش برقرار بود فقط دیگه منو در جریان نمیذاشت ولی مادرشون خیلی ریلکس از مامانش و جاهای دیگه که برای خواستگاری فرستادتشونو اینا واسه من تعریف میکرد و خلاصه هرروز ایشون برا من تداعی میشد و تعریفایی که ازش میکردن که چه پسر خوبیه و خانواده دختر از خداشون باشه خونه هم بدن ولی همچین دامادی داشته باشن و اینا.........

    بعد یک سال که ما عروسی کردیم و رفتیم زیر یک سقف، خب مثل همه ی زندگی ها تازه مشکلات اصلی بین من و همسرم شروع شد........... من مسایل تحصیلاتی خیلی برام مهم بود و تو خواستگاری هم مطرح کرده بودم که درس خوندن و کسب دانش نباید تعطیل بشه تو زندگیمون خودم هم میخوام تا دکترا بخونم.......... حالا تو زندگی فهمیدم که ایشون پارسال کنکور ارشد نرفته بده بلکه اونروز رفته استادیوم فوتبال که فوتبال ببینه، بنده خدا از روی سادگی و صمیمیت خیلی زیادش و اینکه مامانش به درسش خیلی گیر بوده با من درد دل کرد ولی من اصلا نتونستم هضم کنم و کلی ازش دلزده شدم......... کم کم فهمیدم اصلا توی شریف هم که بوده انقدر مشروط شده که اخراجش کردن نه اینکه خودش با پای خودش بیاد بیرون........ اصلا سر کار نمیرفت و هرروز یه بهونه میاورد که مرخصی داریم باید استفاده کرد، الان ارزش نداره برم باید زودی برگردم، وخلاصه کلی بهونه که از 5 روز هفته یکی دو روزشو خونه میموند و می خوابید با اینکه از لحاظ مالی هم واقعا دستمون باز نبود ........ و خلاصه بدتر از همه فهمیدم که 5 ساله که سیگار هم میکشه (البته هروقت که اعصاب نداشته نه هرروز و همیشه).......... توی همون دوران هم دوستش یجا خواستگاریش اوکی شد و با دادن حق طلاق و حق مسکن و همه چی با یه دختر خانم پولدار که پدرش برای دخترش خونه ساخته بوده داره ازدواج میکنه و دوباره مزیت های اون آقا اومد جلوی چشمام.........

    بعد از 3 4 ماه درگیری با شوهرم و قهر و ناراحتی و گریه و اینا بالاخره به مامان بابام گفتم اصلا نمیخوام باهاش دیگه زندگی کنم و در شان من نبود ازدواج با همچین آدمی(خداییش در شان خونواده ی خودش هم نیست این کاراش و اونا هم اطلاعی از کاراش نداشتن و هنوز هم ندارن) اما بابام باهام کلی حرف زد که ذاتش خیلی خوبه و تو رو همدم و مونس واقعی خودش دونسته که همه چیشو ریخته وسط برات و حتما تو مجردیش از طرف خانوادش خیلی تو فشار بوده و حالا میخواسته با زنش که محرم ترینه راحت باشه و کمی آرامش واقعی و مورد انتظارش رو داشته باشه و خلاصه کلی باهام صحبت کردند و منم که دیدگاهم کلی عوض شده بود و از اون توقعات رویایی به واقعیت زندگی رسیده بودم تصمیم گرفتم که زندگیمو بسازم

    و با شوهرم اتمام حجت کردم که باید درسشو بخونه و سیگار نکشه دیگه و کلا صبح زود بره سرکار تا آخرین زمانی که میتونه وایسه.......... زندگیمون خدا رو شکر خوب شد......... یعنی خیلی خوب شد...... همسرم هم کلی به قولاش عمل میکرد و انقدر خوب کار میکرد و درس میخوند و کارهای عبادی که من به زندگیم خیلی دل سپردم و کلی راضی بودم ازش و بعد 4 ماه که کوچکترین خطایی ازش ندیدم و با توجه به اینکه پدرم هم گفتن فکر جدایی رو از سرت بیرون کن، به بچه دار شدن فکر کردم و الحمدلله بچه دار شدیم........ حالا بماند که شوهرم اصلا برای ادامه تحصیل من و کلا پیشرفتهای اجتماعی من هیچ تلاشی که نمیکنه هیچ مانعم ایجاد میکنه

    اما با توجه به اینکه الان شوهر من ارشدش رو از دانشگاه سراسری هم گرفت و روز به روز هم داره بهتر میشه و کاری تر و اینا............ ولی با کوچکترین مشکلی با ایشون باز یاد دوستشون میفتم........... خودم از این حالت متنفرم......... دوستشون 3 4 ماه بعد ازدواجشون برای دکترا رفتن امریکا و مادرشوهرم هر از چند گاهی از موفقیت های علمیش و کاریش و اینکه زنشو (که اینجا اصلا علاقه مند به درس نبوده) هم وادار کرده اونجا دکتراشو بگیره و کلی کارای خوب دیگش (که از طریق مادرشون میشنوه) برامون تعریف میکنه و شوهر منم باهاش ایمیلی و ف ب و حتی تلفنی هم در ارتباطه و در کل از شرایط توپ زندگیشون اونجا میگه........ خب من با اینکه در کل دیگه مشکلی با شوهرم ندارم و اونم داره روز به روز بهتر میشه ولی چون در کل ذاتش آدم کاری و مشتاق به درس نیست و خیلی زمانهاشو هدر میده (مثلا همش میشنه پای تلویزیون اصلا کتاب نمیخونه جدیدا بخاطر بچه شروع کرده ولی من همش استرس دارم دوباره ول کنه چون تو ذات خودش این کارا نیست) من هیچوقت ازش راضی نمیشم.....در ضمن هر از گاهی که فشار روش خیلی زیاد بشه مثل وقتی که بچم بیمارستان بستری شد دوباره سیگار میکشه..... هنوز هم توی ذهنم مقایسه میکنمش با دوستش.......... اگرچه واقعا ذات پاکی داره و مطمئنم که منو بچم رو خیلی دوست داره ولی از خودم بدم میاد که با تمام تلاشش ازش راضی نمیشم......... تلاشش هیچوقت خواسته های منو برآورده نمیکنه مخصوصا الان که 30 سالش شده

    همش احساس میکنم اگه اصلا از اول دوستش رو با اون همه ویژگی رویاییش ندیده بودم شاید قدر خوبی های شوهر خودمو میدونستم و قدر زخماتشو ولی الان این حس که یه آدم به اون خوبی هم منو پسندیده بوده یعنی منم طرفیت اینو داشتم که با یکی مثل اون زندگی کنم پس چرا اینجوری نصیبم شده

    از طرفی هم وقتی منصفانه نگاه میکنم شوهرم خیلی دلش پاکه و به خاطر مشکلاتی که از دوران کودکیش داشته (که اینجا مجال گفتنش نیست) و فشارهایی که تحمل کرده خیلی هم خوبه

    دلم میخواد این فکرا از سرم بره بیرون و روم هم نمیشه با آشنایان راجع به این موضوع حرف بزنم.......... اینکه بگم هنوزم با اینکه مادر شدم اون پسری که بهم ابراز علاقه کرد تو ذهنمه........ دلم میخواد فقط عاشق شوهر خودم باشم......... احساس کنم بهترین دنیا مال منه.......... ولی جز چند روز کم و گذری این احساس بهم دست نداده و با دیدن کوچکترین اختلاف سلیقه ای با شوهرم کلی توی ذهنم مقایسه اش میکنم با دوستش.......

  2. 5 کاربران زیر از مهرآوا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از همسرم راضی نمیشوم!!!

    باسلام
    مطلبتون رو خوندم.
    اول حرفاتون گفتین که من یه مشکلی دارم که پیش خودم حل نمیشه، این خوبه که شما میدونید مشکل از افکار منفی خودتون ناشی میشه اما باید خدارو شکر کنید که لااقل همسرتون روی این مسئله موضع سختی نگرفته و همین امر میتونه نشون دهنده علاقه ایشون به شما باشه. منظورم اینه که همونطور که توی خیلی از خانواده ها میبینیم کسانیکه مسائلی مشابه مشکل شما رو داشتن یا دارن این مسئله باعث شکاکیت و بدبینی همسرشون نسبت به آنها شده و زندگی رو به کامشون تلخ کرده.

    و بیان کردین که اون خواستگارتون از نظر ظاهر و اخلاق و تحصیلات و اینا خوب بودن و به شما خیلی ابراز علاقه میکردن، باید بگم که ملاکهایی که شما ازشون یاد کردین برای یه ازدواج موفق کافی نیست و براساس ظاهر افراد و تحصیلات اونها نمیشه قضاوت کردن که چجور آدمایی هستن، درضمن خوب میدونیم که هیچ کسی در این دنیا ایده آل آفریده نشده و همه نقاط مثبت و منفی دارن و هیچکس ازین قاعده مبرا نیست... و اما درمورد ابراز علاقه باید بگم تا حالا از خودتون پرسیدین اگه اینهمه من از دوست داشتن ایشون مطمئنم پس چرا نیومد با من ازدواج کنه؟!!! نکته ای که اینجا من فهمیدم اینه که این آقا هنوز استقلال فکری نداشته و به همین خاطر گوش به فرمان مادرشون بودن، و از علاقه خودشون به شما صرفنظر کرده و طبق خواسته مادر با دختری پولدار ازدواج کردن... البته اگه فرض رو بر این بزاریم که واقعا برداشتتون از علاقه ایشون درست بوده ، یعنی میخوام بگم احتمال هرچند ناچیزی هم این وسط وجود داره که چه بسا نظر پسر با مادرشون یکی باشه

    نکاتی رو که لازم میبینم بگم براتون اینه که توی صحبتهاتون بارها ذکر کردید که شوهرتون از روی سادگی و پاکی ذاتش با شما روراست بوده و خیلی چیزها رو که قطعا هیچکس نمیدونه با شما درمیون گذاشته چون شما براش توی ذهن و فکرش و در واقعیت تنها کسی بودین و هستین که باهاتون راحته و بهتون اعتماد داره و از همه مهمتر اینکه همدم و همراهشین و دوستون داره... پس من اسمشو خامی نمیذارم. و به نظرم باید بابت صداقتی که با شما در زندگی به خرج میدن ازشون متشکر باشید و با همراهی و وفاداریتون قدردان خوبیهای ایشون باشید

    مطرح کردید که 4 سال از زندگیتون میگذره و با وجود اینکه صاحب فرزند شدین و لذت مادرشدن رو خدا بهتون عطا کرده، هنوز از فکر اون آقا بیرون نیومدین ، علتش اینه که توی این 4 سال شما بجای توجه به نقاط قوت همسرتون( اینکه ایشون چقدر برای شما اهمیت قائلن که بعد از اینکه باهاش حرف زدین و بقول خودتون اتمام حجت کردین خیلی کارها رو بخاطر شما رفت دنبالشون و انجام داد و از بعضی کارهاشم که مطابق میلتون نبود دست کشید...) مدام اونو با دوستش مقایسه کردین و اجازه ندادین که خوبیهای همسرتون به چشم بیاد.

    حالا سؤال من از شما اینه که تا الان برای مقابله با این افکارتون چه تلاشهایی کردید؟ ...

  4. 3 کاربران زیر از Ravanshenas بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    41
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از همسرم راضی نمیشوم!!!

    با سلام به مشاور عزیز
    ممنون از پاسخگوییتون
    اول از همه اینکه من نگفتم که از شخص فلانی خوشم اومده که...... من گفتم از شخصیت اون خوشم اومده بوده همون شخصیتی که خودتم تو خواستگاری اونجوری نشون دادی....... بالاخره دوستان هم شبیه هم هستند دیگه....... در ضمن مثلا چه شکاکیتی پیدا کنه؟ مگه اصلا راه ارتباطی ای وجود داره؟ لازم به ذکر هست که خدا رو صد هزار مرتبه شکر هم من هم همسرم طوری با هم زندگی کردیم و میکنیم که تصور تردید تو این جور مسائل اصلا تو خونمون به وجود نمیاد........................................ .......

    در مورد پاراگراف دوم هم، من اونموقع اوج احساسات یه دختری بودم که دیگه کلی درگیر مسائل عاطفی شده بودم و بیشترین تعداد خواستگار رو که هر دختر میتونه در یک برهه ی زمانی داشته باشه رو داشتم و کلی احساساتی تصمیم میگرفتم.......... و اونموقع ایشون چنان به دلم نشست که متاسفانه حس خوب اون یک ماه هنوزم یادمه......... مطمئن باشید اگه از لحاظ منطقی خودم به اون نتایجی که فرمودید نرسیده بودم
    (
    باید بگم که ملاکهایی که شما ازشون یاد کردین برای یه ازدواج موفق کافی نیست و براساس ظاهر افراد و تحصیلات اونها نمیشه قضاوت کردن که چجور آدمایی هستن، درضمن خوب میدونیم که هیچ کسی در این دنیا ایده آل آفریده نشده و همه نقاط مثبت و منفی دارن و هیچکس ازین قاعده مبرا نیست... و اما درمورد ابراز علاقه باید بگم تا حالا از خودتون پرسیدین اگه اینهمه من از دوست داشتن ایشون مطمئنم پس چرا نیومد با من ازدواج کنه؟!!! نکته ای که اینجا من فهمیدم اینه که این آقا هنوز استقلال فکری نداشته و به همین خاطر گوش به فرمان مادرشون بودن، و از علاقه خودشون به شما صرفنظر کرده و طبق خواسته مادر با دختری پولدار ازدواج کردن... البته اگه فرض رو بر این بزاریم که واقعا برداشتتون از علاقه ایشون درست بوده ، یعنی میخوام بگم احتمال هرچند ناچیزی هم این وسط وجود داره که چه بسا نظر پسر با مادرشون یکی باشه) هیچوقت تا الان نمیتونستم زندگی آروم و خوبی، داشته باشم........... من مشکلم دقیقا همینه که دلم میخواست تا همسرم و مادرشوهرم از زندگی ایشون و موفقیت هاش انقدر برای من تعریف نکنن تا ایشون تو ذهن من محو بشه...... همونطوری که از لحظه ی خواستگاری شوهرم تا یک ماه بعد عقدمون هیچ جایی توی ذهنم نداشت.... اما بعدش با تعریفا و ارتباط خود همسرم و مادرشون با اونها این یادآوری صورت گرفت و مثلا اینکه میگفتن انقدر پسر خوبیه که خانواده عروس از خداش باشه خونه هم بده ولی یه همچین دامادی داشته باشه منو مطمئن تر میکرد که خیلی آدم خوبی بوده و حتی از خوبیش بوده که دل مامانش رو نش************ده......... چون واقعا که حالا تو اون یک ماه خواستگاری ما لیلی و مجنون نشده بودیم که....... ملاکاکمون مناسب هم بوده..........

    میدونید من چی دارم میگم؟ در اصل اگه الان این تعریفا صورت بگیره من کلی آبدیده شدم تو زندگی و 25 سالمه و 4 سال از ازدواجم و دو سال از مادر بودنم میگذره و کلی دغدغه هام عوض شده، اما اون دوران، با توجه به اوج فکرایی که همه در دوران خواستگاریهاشون و عقد و اینا دارن که همش عشق و یه زندگی رمانتیک و جوون سوار بر اسب و این چیزا رو میبینن، مسیر ذهن من متاسفانه درگیر و منحرف شد والان توی اوج ناراحتیام از همسرم که میدونم توی تمام زندگیا پیش میاد، متنفر میشم از خودم که چرا حتی برای لحظه ای کوتاه یاد یه آدمی باید بیفتم که هیچ ارزش و جایگاهی نداره و فقط احساس میکنم این وسوسه ی شیطونه........... وگرنه تو حالت عادی که به غیر از زمانهایی که همسرم و مادرشوهرم از ایشون یادآوری میکنن من حتی برای لحظه ای هم به یادم نمیاد.........

    در مورد پاراگراف سوم باهاتون کاملا موافقم، همسرم واقعا روراست و یکرنگه و بابت صداقتش همیشه ازش ممنونم

    خوبیهای همسرم در درونشه......... به عنوان یه مرد 30 ساله و یک پدر احساس میکنم که هنوز به اون حساسیت نرسیده که از توانایی هاش (که واقعا هم خیلی توانمنده و فکر میکنه که این توانایی همیشه باهاشه) اوج استفاده رو داشته باشه و این باعث سختی های مالی توی زندگی من میشه....... که واقعا اذیت میشم یه جاهایی........... میدونید مثلا کتاب خوندن براش درونی نیست که عاشق مطالعه باشه بر حسب رفع نیازاش میخونه و کلا همه ی کاراش........ مثلا ارشد گرفتن و حالا هم دکتری خوندنش بیشتر بخاطر اینه که به من و دیگران بگه که دیدین میتونم؟ نه یه احساس درونی و برنامه ریزی شده و با هدف که آینده ی ما رو بسازه....... مثلا چند ماهی که خیلی تو فشار مالی قرار گرفتیم رفت آژانس که این خیلی منو اذیت کرد...... بجای اینکه با مدرک مهندسی برق از دانشگاه سراسری تهران 4 تا پروژه انجام بده رفت سراغ راحت ترین کاری که زحمت فکری نداشت.........

    شما یگید که په کنم

  6. 3 کاربران زیر از مهرآوا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2013
    شماره عضویت
    41
    نوشته ها
    3
    تشکـر
    0
    تشکر شده 9 بار در 3 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از همسرم راضی نمیشوم!!!

    با سلام

    من همچنان منتظر پاسخ هستم

  8. کاربران زیر از مهرآوا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2013
    شماره عضویت
    11
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    635
    تشکر شده 212 بار در 142 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از همسرم راضی نمیشوم!!!

    سلام دوست عزیز

    شما بیان کردین که
    من مشکلم دقیقا همینه که دلم میخواست تا همسرم و مادرشوهرم از زندگی ایشون و موفقیت هاش انقدر برای من تعریف نکنن تا ایشون تو ذهن من محو بشه......
    ولی مسئله اینجاست که ما باید این واقعیت رو بپذیریم که ما نمیتونیم افراد رو تغییر بدیم و از اونها انتظار داشته باشیم طبق میل و خواسته ی ما رفتار کنن.

    و نکته ی بعدی که لازم میدونم یادآور بشم اینکه ما باید آدمها رو همونطوری که هستن بپذیریم ، یعنی درواقع پذیرش بی قید و شرط... و نباید انتظار داشته باشیم که طرف مقابلمون شبیه ما باشه یا مثل ما از تمام تواناییهاش بهره بگیره

    در نتیجه باید بگم شما برای رهایی از این مشکلتون که ناشی از افکار خود شماست بهتره که از دیگران انتظار نداشته باشید که راجع به این موضوع صحبت یا اظهارنظری نکنند، چرا که ما در جامعه ای زندگی میکنیم با انسانهای مختلفی با عقاید و نظرات گوناگون ، و نمیتونیم از همه انتظار داشته باشیم طبق خواسته ما عمل کنن.
    بلکه بهترین راهکار برای وضع موجود اینه که شما روی خودتون و افکارتون متمرکز بشید و افکارتون رو تغییر بدین (به روانشناس حاذقی برای درمان مراجعه کنید) درواقع این روش درمانی ، رفتاردرمانی شناختی (cbt) نام داره که در حال حاضر یکی از پرکاربردترین درمانهای روانشناختیه.

    اطلاعاتی در رابطه با رفتاردرمانی شناختی:

    رفتاردرمانی شناختی (cbt)، نوعی روان‌درمانی است که به بیماران کمک می‌کند تا به درک افکار و احساساتی که بر روی رفتارشان تأثیر می‌گذارد، نایل گردند.
    رفتاردرمانی شناختی عموماً کوتاه مدت است و بر کمک به بیماران در پرداختن به یک مشکل خاص تمرکز دارد. در خلال دوره درمان، فرد یاد می‌گیرد که چگونه الگوهای فکری مخرّب یا مزاحمی که دارای تأثیرات منفی بر روی رفتارش هستند راشناسایی کند و تغییر دهد.
    فلسفه‌ای که در پشت رفتاردرمانی شناختی قرار دارد این است که افکار و احساسات ما نقش کلیدی و بنیادی در رفتار ما دارند. مردم غالباً افکار و احساساتی را تجربه می‌کنند که باعث تشدید یا تقویت باورهای معیوب و نادرست در آنان می‌گردد. چنین باورهایی می‌تواند به رفتارهای مشکل‌زا منجر گردد و جنبه‌های مختلف زندگی فرد شامل خانواده، روابط عاطفی، کار و تحصیل را تحت تاثیر قرار دهد.
    farsicbt.jpg

    این عکس درواقع سیکل معیوبی رو که بر یک فرد اتفاق میفته رو نشون میده(افکار منفی ناکارآمد باعث احساسات نامطلوب و در نتیجه طرز عملکرد نامناسب میشه).
    رفتاردرمانی شناختی به فرد کمک میکنه تا این سیکل معیوب رو شکسته و از روش سالم و مفید توی حل مسائل زندگیشون استفاده کنن.
    یکی از بزرگترین مزایای درمان شناختی رفتاری این است که به بیماران در به وجود آوردن مهارت‌های انطباقی که هم در حال و هم در آینده می‌توانند مفید واقع گردند، کمک می‌کند.

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. راه های کاهش ریسک طلاق
    توسط Artin در انجمن روانشناسی ازدواج
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 02-03-2014, 08:01 PM
  2. هرگز فرزند خود را با دیگری مقایسه نکنید!
    توسط Artin در انجمن روانشناسی کودک و نوجوان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 01-30-2014, 10:34 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-25-2013, 11:02 PM
  4. کودکانی که منگولیسم به دنیا می آیند!
    توسط Artin در انجمن بیماریهای اعصاب و روان
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 12-17-2013, 12:32 AM
  5. و نیچــه گریســت
    توسط *P s y C h e* در انجمن معرفی کتب روانشناسی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-15-2013, 04:02 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد