سلام.خسته نباشی.من دختری 23 ساله هستم.پرستار هستم.و به تازکی استخدام شدم و از نظر مالی ب استقلال میرسم.سه ماه قبل با مسری اشنا شدم.ب اصرارهای زیادش قبول کردم که باهاش دوس شم.اوایل خیلی خوب بود و دوسم داشت ولی کم کم دیدم از اینده میترسه.یهو رفتاراش عوض شد.ی لحظه دیوانه وار عاشقمع و ی لخظه بهم هیچ حسی نداره.تا اینکه گفت من قولی در مورد ازدواج نمیتونم بدم.چون ذهنم دگیره و نمیتونم در مورد اینده تصمیم بگیرم.اون گذشته شختی داشت.سه شب پیش واس بار اخر همو دیدیم.از جدایی گریه میکرد و میگف من نمیدونم چمه.و میترسم روزی بهت هیانت کنم و واس همین دارم جدا میشم.از گذشته تلخش گفت و کریه میکرد.که پدرش مادرش و میزد وب اون میگف خرابی...پدرش خرج خونه نمیده و اوت از صب تا شب کار میکنه.همه فامیل باهاشون قهرن و اون میکه زندکیم طلسم شده.و دعاهای طلسمو مادرم او خیاط پیدا کرده که عمم طلسممون کرده.گفت تو هم خوشگلی هم موقعیت مالی و خونوادکیت بیسته من میدونم دارم اشتباه نیکنم ولی نمیتونم باهات باشم که ردزی شاید خیانت کنم.و کفت شاید چند ماه دیگه برکردم و تو منو نخوای و اینو میدونم.الان ب نظرتون اون برمبگرده پیشم؟ب نظرتون اون ب دلیل ضربه های کودکیش لینجوری شده؟من باید چیکار کنم؟برمیگرده؟اگه اره چقد زمان میبره تا برگرده؟