نمایش نتایج: از 1 به 16 از 16

موضوع: از زندگیم خستم

2922
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    از زندگیم خستم

    سلام به دوستان، من اتفاقی سایت رو دیدم و عضو شدم
    من5 ماه که عروسی و دوران عقدمون 3سال طول کشید و قبل از اون هم چندسال باهم دوست بودیم
    شوهرم پسر بزرگ خانواده س و خیلی به خانوادش وابسته س پدرش فوت کرده و برادرش مریضه و فقط بفکر مشکلات خانوادشه،بخاطر خواسته ی شوهرم اومدیم با خانوادش زندگی میکنیم اما متاسفانه بلائی سرم اوردن که 3 ماه از عروسیم گذش دست به خودکشی زدم، باعث شدن بین من و شوهرم مشکلاتی بوجود بیاد و ... شوهرم دهن بین خانوادشه و برای هرکاری ازشون اجازه و مشورت میگیره، خیلی بینمون سردی به وجود اومده،خانوادم وقتی قضیه خودکشی رو فهمیدن با شوهرم دعواشون شد و خیلی اوضاع زندگیم بهم ریخته،احساس افسردگی میکنم رابطه من و شوهرم خیلی خراب شده و خانوادشم از این موضوع سواستفاده میکنن و بیشتر شوهرمو جلب خودشون میکنن و چندین بار شنیدم که ازم بدگوئی میکنن و مدام ازم ایراد میگیرن نمیدونم چه توقعاتی ازم دارن
    چی فکر میکردم برای زندگی مشترکمون و چی شد، اصلا احساس تازه عروس رو ندارم چه عشقی نه احساسی نه تفریحی نه دلخوشی،اینهو زندونیها میمونم صبح سرکار شب خونه،اصلا من و شوهرم وقتی برای هم ندارم فقط اخرشب که اونم خسته ایم و میخوابیم خستم از این رابطه خستم از این زندگی،واقعا یکی رو میخوام که ارومم کنه و برای اینده بهم امید بده خستم خیلی خستم

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    18117
    نوشته ها
    179
    تشکـر
    142
    تشکر شده 51 بار در 38 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : از زندگیم خستم

    ببين نازنين خانم دنيا دار مكافاته شما نبايد هرطور شد زود تصميم به خودكشي بگيرين اين به ضرر شماست اگه اينگونه بود كه الان جهان يكميلياردم جمعيت نداشت هميشه يه جمله منو اميدوار ميكنه :يه تنديس از ضربه هاي تيشه خسته نميشه

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از زندگیم خستم

    سلام

    عزیز متاسفم از انچه که خواندم و نمیدانم شما و همسرتون چند ساله هستید ولی ممکنه بگید نتیجه چند سال دوستی و 3 سال ماندن در عقد(که باهاش مشکل دارم)! چه بوده!!!؟؟

    شما که اصلا همدیگر رو نشناختید!؟ همش 5 ماهه که عروسی کردید و سپس خودکشی و حالا هم طلاق ثبت نشده!!!!!؟؟؟؟

    نه عزیز هم شما و هم ایشون خیلی خیلی کم میدانید. البته صد در صد خودکشی شما نیز نشانه آسیب و اختلال روانی و شایدم ژنتیکی در شماست. کوتاه سخن:

    لطفا و حتما به یکی از همکاران مشاور(خانم) ما در شهر خود رجوع کنید. و مبادا فعلا تصمیم بگیرید که بچه دار شید.

    موفق باشید

    سپبس
    dr
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9207
    نوشته ها
    30
    تشکـر
    5
    تشکر شده 14 بار در 8 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    سلام. ادمیزاد خیلی مقاوم.در عین سالم بودن روانی هم میتونه بشه زندگی متاهلی مثل تو هچل انداختنه عمدی خود ماست دنبال درد سر هستیم زندگی راحت خودمون رو ول میکنیم .البته شرمنده دوستان این برداشت من ناشی از زندگی متاهلی خودمه.در کل عزیز جان اگه دوست داری به زندگی متاهلی ادامه بدی باید مقاوم بشی شاید هر ماهی چیزی پیش بیاد که ادم قصد خود کشی کنه چون انگار الکی رو کسی حساب کرده وهزارها ماجرای جورواجور .اما همیشه یادت باشه اگه کسی رو هم که روش حساب میکردی اشتباه بوده یادت باشه یه دوست داری که همیشه باهاته .نمازتو بخون شاید دلت امیدوار بشه .بنویس دلنوشته هاتو.خدا خودکشی رونفی کرده پس اگه دنیامونو با ازدواج اشتباه خراب کردیم اخرت رو خراب نکنیم .یکم هم تو راه بیا ببین میتونی کمی تغییر کنی؟ راه های بی تفاوت بودن روپیش بگیر به خودت فکر کن .باشگاه خیلی خوبه.موفق باشی

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    سلام دوستان ممنونم ازتون،من 26 سال سن دارم و همسرم 32 سال ، من و همسرم تا وقتیکه خودمون باهمیم مشکلی نداریم اگه هم دعوامون بشه حلش میکنیم اشتی میکنیم،اما از وقتیکه عروسی کردیم وپیش خانوادش زندگی میکنیم،خانواده ی شوهرم همش توی کارهامون دخالت میکنن حتی لباس پوشیدن شوهرم و... شوهرم خانوادش رو خیلی دوست داره البته چون پسربزرگ خانواده س و پدرش فوت کرده و برادرش زمین گیر شده بیشتر خودش رو مسئول خانوادش میبنه ،از همه کار و برنامه خودمون میزنه بخاطر خانوادش،اوناهم اصلا درک ندارن و فقط سوء استفاده میکنن
    دلم میخواد مستقل بشیم اونجوریکه دلم میخواد زندگی کنیم ،خانواده ی شوهرم یجوری نشون میدن که انگار من باید تا اخر عمرم بخاطر شوهرم باهاشون زندگی کنم،ازشون حس تنفر گرفتم فقط دارم تحملشون میکنم، از هرکار من ایراد میگیرن و مادرشوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهرم میشینن باهم درمورد حرف میزنن و چیزی بجز بدی هم نمیگن و بعد رفتارشون باهام بد میشه و شوهرمم میگه حتما تو یکاری کردی که ایناهم باهات بد رفتار میکنن،خستم از این زندگی مسخره و بی ارزش
    من شوهرم خیلی برنامها برای زندگیمون داشتیم همشون خراب شدن فقط بخاطر خودخواهی خانوادش، برام دعا کنید

  6. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    قبول دارم خودکشی کردنم اصلا کار درستی نبود الانم واقعا پشیمونم از کارم
    اما اینقدر تحت فشار بودم که من همه ی سختی های زندگی رو تحمل کردم بخاطر شوهرم چندسال دوستی چندسال بلاتکلیفی عقد ، قبول کردن زندگی با خانواده ی همسرم و خیلی چیزهای دیگه ، اما وقتی میبنی اونیکه همه زندگیته پشتتو خالی میکنه و خانوادش یکاری میکنن که ادم بی منطقی بشه و فقط باهام دعوا کنه و و زیر حرفهاش بزنه و وقتی بحثی بین من و خانوادش پیش میاد فقط منو مقصر بدونه،دیگه واقعا اخر بیمعرفتیه ، اون لحظه به هیچ چیزی بجز مردن و راحت شدن از این زندگی رو نداشتم ،قبلش به این فکر کرده بودم که برم خونه ی پدرم چندوقت اما اصلا طاقت دوریش رو ندارم خیل دوسش دارم و دست به خودکشی زدم ، بابت مشاوره هم صحبت کردم و اوضاع روحیم بهتر شده اما دردهام هنوز خوب نشدن ، دلم میخواد به گذشته برگردم دلم میخواد این اتفاقها نمی افتاد .

  7. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از زندگیم خستم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Naznin نمایش پست ها
    قبول دارم خودکشی کردنم اصلا کار درستی نبود الانم واقعا پشیمونم از کارم
    اما اینقدر تحت فشار بودم که من همه ی سختی های زندگی رو تحمل کردم بخاطر شوهرم چندسال دوستی چندسال بلاتکلیفی عقد ، قبول کردن زندگی با خانواده ی همسرم و خیلی چیزهای دیگه ، اما وقتی میبنی اونیکه همه زندگیته پشتتو خالی میکنه و خانوادش یکاری میکنن که ادم بی منطقی بشه و فقط باهام دعوا کنه و و زیر حرفهاش بزنه و وقتی بحثی بین من و خانوادش پیش میاد فقط منو مقصر بدونه،دیگه واقعا اخر بیمعرفتیه ، اون لحظه به هیچ چیزی بجز مردن و راحت شدن از این زندگی رو نداشتم ،قبلش به این فکر کرده بودم که برم خونه ی پدرم چندوقت اما اصلا طاقت دوریش رو ندارم خیل دوسش دارم و دست به خودکشی زدم ، بابت مشاوره هم صحبت کردم و اوضاع روحیم بهتر شده اما دردهام هنوز خوب نشدن ، دلم میخواد به گذشته برگردم دلم میخواد این اتفاقها نمی افتاد .

    باهاش صحبت
    كردي؟گفتي كه مقصر نيستي و بدي نكردي و خانوادش دارن دروغ ميگن؟بهش ثابت كردي؟ در مورد نوع لباس پوشيدن بهشون بايد بگي اون موقع كه مجرد بود بايد يادش ميداديد الان ايشون همسر من هستند و هرطور من دوست دارم بايد لباس بپوشه البته عزيزم من مشاور نيستم فقط خودم رو جاي تو گذاشتم
    اصلا اگر بري خونه بابات و از كسي بخاي بياد بي طرفانه قضاوت كنه و پيش اون شخص از مشكلاتتون بگيد فكر ميكني تاثيري داشته باشه؟

  8. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    واقعا احساس میکنم شوهرم رو جادوش کردن نمیدونم یا شایدم ازبس که خانوادش درمورد من بد میگن ، و چون من انتخاب خودش بودم و انتظار اینو نداشته که خانوادش از من بد بگن دیگه خسته شده و زده به بیخیالی زندگیمون ، قبلا تا مشکلی پیش می اومد بهش میگفتم و راحت قبول میکرد اما از وقتیکه رابطه بین دوتامون هم بد شده دیگه حرفهامم قبول نمیکنه،نتونستم بهش ثابت کنم حرفهامو اما میخوام وقتیکه خواهرش دور از چشم اون بهم بی احترامی کرد و حتما صداشو ضبط کنم،تا ببینه اون خواهر معصومی که فکرمیکنه من الکی دارم بهش میگم درست رفتار نمیکنه رو بشناسه
    اگه درمورد لباس پوشیدن به خانوادش اونجوری بگم که باز یه دعوای حسابی راه میندازن، گذاشتم برای زمانیکه رفتیم خونه ی خودمون، و اون موقعه س که همه چیز دست خودمه
    برام دعا کنید با نوشتن حرفهام و جواب دادن شما دوستان عزیز خیلی اروم میشم ،ممنونم ازتون

  9. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4839
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    920
    تشکر شده 1,137 بار در 614 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از زندگیم خستم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Naznin نمایش پست ها
    واقعا احساس میکنم شوهرم رو جادوش کردن نمیدونم یا شایدم ازبس که خانوادش درمورد من بد میگن ، و چون من انتخاب خودش بودم و انتظار اینو نداشته که خانوادش از من بد بگن دیگه خسته شده و زده به بیخیالی زندگیمون ، قبلا تا مشکلی پیش می اومد بهش میگفتم و راحت قبول میکرد اما از وقتیکه رابطه بین دوتامون هم بد شده دیگه حرفهامم قبول نمیکنه،نتونستم بهش ثابت کنم حرفهامو اما میخوام وقتیکه خواهرش دور از چشم اون بهم بی احترامی کرد و حتما صداشو ضبط کنم،تا ببینه اون خواهر معصومی که فکرمیکنه من الکی دارم بهش میگم درست رفتار نمیکنه رو بشناسه
    اگه درمورد لباس پوشیدن به خانوادش اونجوری بگم که باز یه دعوای حسابی راه میندازن، گذاشتم برای زمانیکه رفتیم خونه ی خودمون، و اون موقعه س که همه چیز دست خودمه
    برام دعا کنید با نوشتن حرفهام و جواب دادن شما دوستان عزیز خیلی اروم میشم ،ممنونم ازتون

    خب صدا ضبط كني هم دعوا ميشه كه عزيزم سعي كن رابطت رو با شوهرت
    بهتر كني اينطور كه خودت ميگي قبلا مشكلي پيش ميومد قبول ميكرد .فكر نمي كنم از خستگي باشه هنوز يكسال نشده كه خسته هم بشه بعد شما با هم مبارزه كه نميكنيد خسته بشه .بهش عشق بده به خانوادش اهميت نده فقط همسرت برات مهم باشه يه بار ديگه به سمت خودت جلبش كن اين كه ميگم بگو طرز لباس پوشيدنش بايد طبق ميل من باشه با دعوا نگو كه با لبخند وشوخي حرفت رو بزن
    واي از دست اين خانواده شوهر نميدونم چرا خانواده دخترا اينطور اذيت نميكنن

  10. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : از زندگیم خستم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Naznin نمایش پست ها
    سلام دوستان ممنونم ازتون،من 26 سال سن دارم و همسرم 32 سال ، من و همسرم تا وقتیکه خودمون باهمیم مشکلی نداریم اگه هم دعوامون بشه حلش میکنیم اشتی میکنیم،اما از وقتیکه عروسی کردیم وپیش خانوادش زندگی میکنیم،خانواده ی شوهرم همش توی کارهامون دخالت میکنن حتی لباس پوشیدن شوهرم و... شوهرم خانوادش رو خیلی دوست داره البته چون پسربزرگ خانواده س و پدرش فوت کرده و برادرش زمین گیر شده بیشتر خودش رو مسئول خانوادش میبنه ،از همه کار و برنامه خودمون میزنه بخاطر خانوادش،اوناهم اصلا درک ندارن و فقط سوء استفاده میکنن
    دلم میخواد مستقل بشیم اونجوریکه دلم میخواد زندگی کنیم ،خانواده ی شوهرم یجوری نشون میدن که انگار من باید تا اخر عمرم بخاطر شوهرم باهاشون زندگی کنم،ازشون حس تنفر گرفتم فقط دارم تحملشون میکنم، از هرکار من ایراد میگیرن و مادرشوهرم و خواهرشوهرم و برادرشوهرم میشینن باهم درمورد حرف میزنن و چیزی بجز بدی هم نمیگن و بعد رفتارشون باهام بد میشه و شوهرمم میگه حتما تو یکاری کردی که ایناهم باهات بد رفتار میکنن،خستم از این زندگی مسخره و بی ارزش
    من شوهرم خیلی برنامها برای زندگیمون داشتیم همشون خراب شدن فقط بخاطر خودخواهی خانوادش، برام دعا کنید
    سلام

    محبتی کنید پاسخ من رو و یا سوالاتتون رو به صورت نقل قول عنوان کنید که متوجه بشم. سپاس.

    عزیز شما هم نیاز به مشاوره دارید و هم دارو, هیچ کدام به تنهایی کار نمیکنه!

    قبلا نیز عرض کردم به هیچ وجه فعلا بچه دار نشید بچه درمان هیچ دردی نیست و خودش تازه در شرایط شما مشکل سازه!

    متاسفم که این رو میگم ولی با این شرایط زندگی کردن عواقبی از قبیل خیانت -طلاق- افسردگی و...... رو در پی خواهد داشت, پس حتما به فکر درمان خود باشید و اگر در این راه همسرتان نیز همراه شدند

    که چه بهتر.

    موفق باشید

    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  11. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : از زندگیم خستم

    سلام. واقعا متاثر شدم از چیزی که خوندم.متاسفانه اشتباه بزرگی مرتکب شدین. خودکشی کردن یعنی فرار از مشکلاتی که میخوان شما رو از پا دربیارن. یعنی مشکلات به شما غلبه کردن و شما رو شکست دادن.

    اما درباره رابطه تون با خانواده همسرتون. یه مثال میزنم.
    فرض کنید دو نفر وارد زندگی شما شدن که هردوشون رو خیلی زیاد دوست دارین. حالا یکی از اون دو نفر با مهربونی و محبت به شما ابراز علاقه میکنه، قربون صدقه تون میره، مواظب شماست تا کمبودی حس نکنین، همیشه لبخند میزنه و عاشقانه باهاتون رفتار میکنه.
    نفر دوم هم خیلی شما رو دوست داره، شاید حتی بیشتر از نفر اول. اما چون میترسه شمارو از دست بده، مدام بهانه گیری میکنه، قهر میکنه، دعوا راه میندازه تا توجه تون رو جلب کنه و حتی پشت سر نفر اول بدگویی میکنه تا مطمئن بشه شما اون رو بیشتر از نفر اول دوستش دارین.
    چیزی که هست اینه که نفر اول دوستتون داره و کاملا تو رفتاراش اینو نشون میده، نفر دوم خیلی بیشتر از نفر اول دوستتون داره اما تو رفتارش چیز مثبتی نیست. حالا شما به سمت نفر اول کشیده میشین یا به سمت نفر دوم؟
    مطمئنا نفر اول براتون جذابتره، خصوصا وقتی میبینین نفر دوم نه تنها خوش اخلاق نیست بلکه برای نفر اول هم میزنه.

    حالا همسرتون هم دقیقا همین حس رو داره. یه طرف خانواده ش هستن که (به قول شما با مظلوم نمایی) بهش محبت میکنن و هواشو دارن.
    یه طرف هم شما هستین که از دست خانواده ش ناراحتین و این خشم باعث میشه نتونین به درستی به همسرتون محبت کنین.
    رک بگم. اگه همسرتون به سمت شما بیاد عجیبه!
    بهتره به جای اینکه با بهانه گیری و خودکشی و قهر، زندگی رو به کام خودتون و همسرتون زهر کنین، یاد بگیرین چطور با همسرتون رفتار کنین که خودبه خود به سمت شما کشیده بشه.

    کار سختی نیست فقط یه کم حوصله میخواد. چون تا اینجای کار حسابی خرابکاری کردین، پس اول باید اعتماد مجدد همسرتون رو جلب کنین تا باور کنه شما دیگه اون خانم بداخلاق و زودرنج نیستین. اینکار یه کم زمان میبره ولی ارزشش رو داره چون هر دو جوون هستین و براحتی میتونین زندگی تون رو از نو بسازین.
    به رفتارهای خانواده همسرتون دقت کنین. ببینین چکار میکنن که همسرتون جذبشون میشه؟
    آیا همسر شما از اون دسته مردهاییه که دوست دارن مثل بچه ها مواظب پوشاک و خوراکشون باشین، یا نه. مردیه که میخواد استقلالش رو نشون بده و ترجیح میده شما حتی در ظاهر، بهش وابسته باشین و غیرمستقیم به وجودش احساس نیاز کنین.
    وقتی همسرتون از راه میرسه، با روی خوش به استقبالش برین، این خیلی مهمه. وقتی چندبار برای خوشامدگویی به استقبالش برین، از این به بعد لحظه شماری میکنه تا به خونه برگرده.
    برای اینکه حساسیت همسرتون کمتر بشه، میتونین یه ساعت بعد از رسیدنش، اگه حوصله تون کشید خودتون پیشنهاد بدین ساعتی رو کنار خانواده ش بگذرونین. ( اگه هربار شما پیشنهاد بدین، مطمئن باشین همسرتون خودش میگه لازم نیست اینقدر به خانواده ش سر بزنین ولی تو ذهن خودش ازتون ممنون میشه که به فکر خانواده ش هستین)
    غذاهایی که دوست داره براش بپزین و حتما تزیین شون کنین تا خوشش بیاد.
    اگه مایلین یه لباس خاصی رو بپوشه، لازم نیست با جنگ و دعوا بهش بگین. میتونین یه روز که خونه هستین بحث رو بکشونین به لباس هاش و مثلا بگین راستی اون روز که فلان لباست رو پوشیده بودی، خیلی جذاب شده بودی، یا مثلا بگین میدونستی فلان لباس خیلی بهت میاد؟ و...
    مطمئن باشین اگه یکی دوبار این حرفو بزنین، دفعه بعد که خواستین برین بیرون، قبل از اینکه شما بگین، خودش همون لباس رو میپوشه
    یادتون باشه در طول روز حداقل یکبار بهش زنگ بزنین و انرژی مثبت بهش بدین. مثلا بگین چقدر دلم برات تنگ شده بود گفتم یه زنگ بزنم صداتو بشنوم، یا بگین ممنون که اینقدر زحمت میکشی واسه زندگیمون و ....
    حتی میتونین یه اس ام اس عشقولانه هم براش بفرستین که دیگه حسابی ذوق زده بشه
    در مورد خانواده ش هم باید یه کم سیاست به خرج بدین. لااقل تا زمانی که مجبورین یه جا زندگی کنین. اینهم زیاد سخت نیست. میدونم شاید واقعا دلتون نخواد اینکارا رو بکنین ولی یادتون باشه آدم گاهی برای نجات زندگیش باید کارایی که دلش نمیخواد رو هم انجام بده.
    مثلا هفته ای یه بار غذا درست کنین و ببرین خونه خانواده همسرتون و دورهم بخورین. یا کیک بپزین و ببرین براشون.
    برای تولد یا مناسباتشون حتما هدیه تهیه کنین. روز قبلش هم میتونین با یه اس ام اس محبت آمیز، اون مناسبت رو تبریک بگین تا بدونن به یادشون بودین. اینجوری براشون عزیز میشین و وقتی دوستتون داشته باشن، مطمئن باشین کاری نمیکنن که باعث دلخوری تون بشه و حتی اگه برخورد بدی از پسرشون در رابطه با شما ببینن، بهش تذکر میدن.

    باور کنین اگه یه مدت اینکار ها رو انجام بدین، زندگیتون از این رو به اون رو میشه.
    فقط یادتون نره تحت هیچ شرایطی از خانواده همسرتون گله نکنین لااقل تا زمانیکه کنترل اوضاع رو بدست نگرفتین.

    موفق باشین

  12. کاربران زیر از talieh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    سلام دوستان از همتون ممنونم،بابت بچه که فعلا اصلا قصدش رو نداریم خداروشکر همسرمم بااین شرایط فعلا بچه نمیخواد،بابت مشاوره همسرم قبول نمیکنه که باهم بریم ،منم خیلی تلفنی با مشاوره حرف زدم و بهم یه کپسول هم گفتن که بگیرم اما ترسیدم که نکنه وابستگی پیدا کنم و بعد که خواستم دیگه نخورم اوضاعم بدتر بشه
    talieh جان من ارزومه که این حرفهای که میزنی رو اجرا کنم و اون شرایط رو داشتم ، اما واقعیت زندگی من خیلی بدتر از این حرفهاست
    من توی یک اتاق هستم یعنی کل ساختمان دست خانواده همسرم و من لباسهامو توی یک اتاق گذاشتم ،اوایل خیلی به خودم میرسیدم میرفتم استقبال همسرم تا میرسید براش چائی می اوردم با اینکه شرایطمون یجوری بود که راحت نبودیم اما باز من سعی میکردم به شوهرم برسم ،من اصلا ادم بی ذوقی نیستم
    اما اوضاع زندگیم خیلی خرابه فقط بخاطر خودخواهی های خانواده شوهرم
    شوهرم از سرکارش اومده بیرون بخاطر برادر شوهرم چون برادرشوهرم زمین گیرشده نخاعش اسیب دیده و شوهرم هرروز صبح اونو میبره کاردرمانی فیزیوتراپی و ظهر میان خونه و بعدازظهر برادرش رو میبره استخر و اب درمانی،شبم که میرسه خسته س ،دیگه وقت و حوصله ای برای من نداره که من بخوام بهش برسم
    من ادم ضعیفی نیستم قبول دارم که اشتباه کردم دست به خودکشی زدم ،اما دیگه اون لحظه خسته شده بودم کم اوردم ،مادرشوهرم و خواهر شوهرم وقتیکه به خودم میرسیدم با خنده خنده تیکه مینداختن و چندین بار فکرکردن من توی اتاق نیستم و غیبت منو میکردن،یکبارم خواهرشوهرم و مادرشوهرم اومدن توی اتاقمون و به وسیلهام دست زده بودن وقتی مطرحش کردم به راحتی گفتن یعنی ما نمیتونیم بیایم توی اتاق پسرمون؟همون خودش یه دعوای حسابی شد ، شوهرمم دیگه کم اورده بخاطر خانوادش نمیتونه ولشون کنه وگرنه حتما اینکارو میکرد از مشکلات خسته شده و دیگه طاقت خواسته های منو نداره گناه من چیه که شرایط زندگیم اینطور شده، دیگه از خانوادش حس تنفر گرفتم ،الان دارم رابطم رو با شوهرم کم کم خوب میکنم که حداقل اگه نمیخواد خانوادش رو توی این شرایط ول کنه حداقل یه خونه ی 2طبقه بگیره و ماهم مستقل بشیم اینجوری باز بهتر میشیم،دلم میخواد توی خونه ی خودم باشم به زندگیم برسم ،هرکاری که دلمون میخواد انجام بدیم شوهرمم خیلی برنامها برای زندگیمون داشته اما بخاطر مشکلات برادر و خانوادش و خودکشی من ،همه چیز براش خراب شده ،فقط برام دعا کنید ،خیلی حرفها دارم اما چیکار میشه کرد.

  14. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2015
    شماره عضویت
    25436
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    5
    تشکر شده 15 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : از زندگیم خستم

    نقل قول نوشته اصلی توسط Naznin نمایش پست ها
    سلام به دوستان، من اتفاقی سایت رو دیدم و عضو شدم
    من5 ماه که عروسی و دوران عقدمون 3سال طول کشید و قبل از اون هم چندسال باهم دوست بودیم
    شوهرم پسر بزرگ خانواده س و خیلی به خانوادش وابسته س پدرش فوت کرده و برادرش مریضه و فقط بفکر مشکلات خانوادشه،بخاطر خواسته ی شوهرم اومدیم با خانوادش زندگی میکنیم اما متاسفانه بلائی سرم اوردن که 3 ماه از عروسیم گذش دست به خودکشی زدم، باعث شدن بین من و شوهرم مشکلاتی بوجود بیاد و ... شوهرم دهن بین خانوادشه و برای هرکاری ازشون اجازه و مشورت میگیره، خیلی بینمون سردی به وجود اومده،خانوادم وقتی قضیه خودکشی رو فهمیدن با شوهرم دعواشون شد و خیلی اوضاع زندگیم بهم ریخته،احساس افسردگی میکنم رابطه من و شوهرم خیلی خراب شده و خانوادشم از این موضوع سواستفاده میکنن و بیشتر شوهرمو جلب خودشون میکنن و چندین بار شنیدم که ازم بدگوئی میکنن و مدام ازم ایراد میگیرن نمیدونم چه توقعاتی ازم دارن
    چی فکر میکردم برای زندگی مشترکمون و چی شد، اصلا احساس تازه عروس رو ندارم چه عشقی نه احساسی نه تفریحی نه دلخوشی،اینهو زندونیها میمونم صبح سرکار شب خونه،اصلا من و شوهرم وقتی برای هم ندارم فقط اخرشب که اونم خسته ایم و میخوابیم خستم از این رابطه خستم از این زندگی،واقعا یکی رو میخوام که ارومم کنه و برای اینده بهم امید بده خستم خیلی خستم
    شما که میفرمایید چندسال با هم دوست بودید چطور از اخلاق های خانواده ایشون و جو داخلی خانواده اطلاع نداشتید؟

  15. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    من باخانوادش که ارتباطی نداشتم ، اون زمان هم برادرش سالم بود و شوهرم مسئولیت آنچنانی در مقابلشون نداشت ،واقعا این حرف واقعیت داره تا با کسی زندگی نکنی و زیر یک سقف نرین انگار هنوز طرف رو نشناختی، من فقط مشکلم خانواده ی شوهرمه ،که خیلی دخالت میکنن و فکرمیکنن من میخوام پسرشون رو ازشون بگیرم یا اینکه وظیفه ی منه که همش کار کنم توی خونه،و یجوری نشون میدن که شوهرم اصلا حق نداره مستقل بشه و باید تا ابد پیش اونا بمونه و منم باید اینو قبول کنم،شوهرمم چون خانوادش رو دوست داره و بهشون احساس مسئولیت میکنه و میگه برادر وخواهرش مثل بچهاش میمونن و خیلی هواشون رو داره، خستم کردن از این زندگی دلم ارامش میخواد

  16. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Apr 2015
    شماره عضویت
    14456
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    6
    تشکر شده 575 بار در 298 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : از زندگیم خستم

    قبول دارم شرایط سختی رو میگذرونین.
    با نظرتون درباره خونه موافقم. اگه لااقل بتونین دو طبقه مجزا باشین باز هم شرایط تون بهتر از حالاست.
    یه روز که همسرتون سرحال بود، با ملایمت ازش بپرسین برنامه ش برای آینده تون چیه و تا کی باید تو این وضعیت زندگی کنین؟
    من هم براتون دعا میکنم زودتر از این اوضاع نجات پیدا کنین.
    چون همسن خودم هستین باهاتون احساس صمیمیت کردم و خواستم کمکتون کنم ولی عزیزم فعلا به نظر میرسه تنها راه مستقل شدن شماست که خودبه خود خیلی از مشکلات رو هم حل میکنه.
    موفق باشین.

  17. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jan 2016
    شماره عضویت
    25575
    نوشته ها
    16
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 4 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : از زندگیم خستم

    مرسی talieh جان ،از اینکه حرفهامو میگم خیلی اروم میشم از راهنمائی شما دوستهای عزیز هم خیلی ممنونم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آیا خواستن توانستن است ؟؟
    توسط ali502902700 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 10-03-2022, 03:02 AM
  2. عشق شما از چه نوعي است؟ دلبستگی یا وابستگی؟
    توسط pari123 در انجمن روانشناسی فردی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-30-2015, 01:12 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد