سلام
بنده سینا هستم ۱۷ ساله از یک شهر بسیار بی فرهنگ که مردمش زورشون میاد فکر کنن و ۵۰ درصدشون اصن شعور نداشته و هیچ منطقی رو نمیبسندند.
اینو بگم که من چند ساله در حوضه روانشناسی تحقیق میکنم و تو زندگی از وقتی خودمو شناختم دست به طلا میزدم خاک میشد...
میدونم میخاید بگید این بخاطر باورامه ولی دارم رو نگرشم کار میکنم که تمام القا های نادرست خانوادمو از بین ببرم ولی بخدا دیگه خسته شدم:
1. یه شکست عاطفی سخت خوردم نه از این شکستای ساده
2. همه مسخرم میکردن ولی بعد از ورود به حوضه روانشناسی تونستم یکم عزتمو ببرم بالا و با رفیقایی که انرژی منفی میدن قطع رابطه کنم و اینکه الان ۲ ماهی هست ته خونه نشستم درسم نمیخونم رفتم غیر حضوری راستش دلیل تنفر از درسمم فک کنم بیدا کردم و فکر میکنم چون بخاطر قدرت جسمانی ضعیفم تو مدرسه مورد آزار و اذیت بچه ها بودم نسبت به درس بی رقبت شدم در حال حاضر هم یه کاریو دارم شروع میکنم ولی در کل هر کاری میکنم شکست میخورم...
3. بیشترین دلیل و ضعف من همین کم جرعتیه همین که تو خیابون میان میزنن میرن منم مثل یه بزدل میشینم نگاشون میکنم همین امروزم تو خیابون یکی اومد منو زد رفت.یعنی دیگه خسته شدم از این همه بدبختی و روی آوردم به مصرف فلوکستین.
4. خانوادم همش میگن درس بخون در صورتی که من علاقه ای به درس ندارم و اینکه میخان تمام فکرای عهد بوق و اشتباهشون رو به من تحمیل کنن
5. در کل میخام بگم چکار کنم یکم جرعت و شهامتم بره با و به اصطلاح بی بخار نباشم...
6. ولی بنظر یکی از فشار های زیادی که بهم اومد تو اون موضوع اول بود که منو داغون کرده و با سر زدم زمین جوری که هنوز که هنوزه نمیتونم باشم.
7. واقعا دارم از این همه بی فرهنگی زجر میکشم نزدیکه یروزی بزنم خودمو بکشم بخدا اگه تر از گناه بودنش نبود تا الان خودمو کشته و زندگیه نکبت بارمو تموم میکردم خواهشا کتابی حرف نزنید و اگه میخاید چیزی بگید سعی کنید اول منو درک کرده و بعد باسخی چیزی بدید که شاید من بدبختو از این زندگی نجات بدید.
ممنونم...