سلام من یه سوال مهم داشتم امیدوارم وقت بذارید و بم کمک کنید
خب باید یه قصه رو تعریف کنم من با یه پسری ارتباط دارم قصد ازدواج همه چی اوکیه والان حدودا سه سال باهمیم وهیچوقت مشکل اینجوری برام پیش نیومده بود
ببینید من حدودا 6 روز پیش رفتم بودم تویه ی کافه که پاتوق من و اون بود و از طرفی یکی از اقوامای مشترکمون (آقای X ) و یکی از دوستای خودش اونجا کار میکرد و به نحوی دیگ تو اون محیط شناخته شده بودیم
خب من این سری تنها رفته بودم یعنی اولین باری بود ک اونم نبود از طرفی جفتمون یه دلخوریه کوچیک بینمون بود ولی از طرفی اون اصن بوشهر نبود ک بیاد
من با دوستم رفته بودم و با هم حدود یک ساعت نشسته بودیم بعد اون رفت من موندم میز کناریه من دوتا پسر بودن و یه تخته نرد روی میز
من به تخته نرد زل زده بودم که پسره اومد گفت میای بازی کنیم؟ گفتم نه مرسی باز گفت گفتم نه مرسی من اصن بلد نیستم باز گفت وباز گفت ویه فاصله زمانیای مختلف و ی دلایلی بش گفتم که گفت خب پس من بیام اونجا بشینم؟
گفتم بیا (خب من از اینکار هیچ قصد و غرضی نداشتم فقط میخواستم تخته نرد یاد بگیرم ولی خب شاید ی درصد هم ناراحتیم از نامزدم تاثیر داشت)
خب یه ده مین هم نشتیم یاد گرفتم آقای X اومد و گفت ی لحظه میای ؟ و دعوا واینا که از اون دلخوری و اینا من کاریت ندارم اما اینجا جاش نیست و کلی حرفای این مدلی
خلاصه اینکه یا بلندش کن یا خودم بلندش میکنم
منم همینکارو کردم ..... خب بسه دیگ جزئیات
فقط بگم که شخصیت من طوری هست که با دوستای پسرم بشینم حرف بزنیم اما درد اینجاست ک اون پس غریبه بود و اص نمیدونستم کیه ؟؟؟؟؟
و یه لحظه خیلی روشن فکر بودم که اینکارو کردم و این به درد جامعه ما نمیخورد از طرفی شاید به دید دیگه تصمیم بچگانه ای بود
هنوز ک هنوز فک کنم خودم بیشتر از اون از خودم دلخورم و بگم که همون لحظه بعد این اتفاقا افتاد بش زنگ زدم اینارو گفتم
حالا حدودا 2/3 روز بعد بهم اس میدادیم اما سخت جواب میداد بعد اون دو سه روز یه شب دیدیم همو باهم حرف زدیم اول کلی عصبانی بود و من هرچی میگفت سکوت میکردم
تهش ایقد گریه کردم که فک کنم همین گریه هام باعث اشتی شد!
و با خوشحالی و خوبی اون شب خدافظی کردم
ولی اون شب بین حرفاش یه چیزی گفت که خرابش کردی منم گفتم میدونم گفت که میتونی درستش کنی با کلی مکث گفتم همممم
الان 2/3 روز از اون شب میگذره بهم اس میدیم جواب میده ن با احساسش اما خب فقط جواب میده
بش میگم چرا اینجوری هستی میگه گفتم باید بسازیش : x
اصلا نمیدونم باید چیکار کنم اصلا هیچنظری ندارم هیچ راهی نمیبینم از خودشم میپرسم چیزی نمیگه میگه نمیدونم خودشم راهی نداره
بم بگین باید چیکار کنم عذرخواهی کردم گفتم پشیمونم گفتم میدونم اشتیاه کردم فایده نداره
واقعاااا به کمکتون نیاز دارم ممنون میشم کمکم کنید...