من پسری هستم دارای مدرک فوق لیسانس
من بنا به شرایط تصمیم گرفتم سربازیمو عقب بندازم تا قبل از خدمت بتونم از لحاظ کاری به یه ثبات نسبی برسم برنامه هام اونجور که میخوام پیش نمیره این مورد و سایر موارد باعث شده به نوعی افسردگی خفیف و مزمن دچار بشم بشکلی که با کوچکترین اتفاقی ممکن هست خیلی خوشحال یا خیلی ناراحت بشم
بدجوری کلافه ام از خودم از زندگیم از آینده ام خسته ام
من کلا از لحاظ ارتباطی هم دچار مشکلم کلا دوستانم به تعداد انگشتان یک دستم هم نمیرسه و البته که دوستواقعی هم ندارم واقعا این شیوه از زندگی خسته ام کرده توی 24 سالگی کوهی از غمو اندوهم
ارتباطات مذهبیم هم خیلی ضعیف شده اما فعلا به تنها چیزی که اصلا فکر نمیکنم بهبود این مورده که البته ریشه در گذشته و اتفاقات سابق داره
کلا از لحاظ ارتباط گرفتن با دختر و پسر خیلی مشکل دارم - نه اینکه دچار خودکم بینی باشم- هر برنامه و کلاسی هم میذارم که که این روابط تقویت بشه باز در انتها فقط به همون دوره ختم میشه
اینم بگم من یکم مغرور و غد هم هستم ولی به این قضیه خیلی افتخار می کنم - حتی اگه باعث بشه خیلی تنها بشم-
الان هم همه ی برنامه هام سفرهام و کلا چیزهای خوبی که در نظر گرفتم منوط به این شده از لحاظ کاری به موفقیت برسم که این به نوبه ی خود باعث شده از لذت های لحظه ای و کوچک خودم رو محروم کنم
در انتها باید بگم چیزی که بیشتر از همه منو آزار میده اینه که خودمو سبب همه ی این مشکلات میدونم همین خیلی منو آزار میده