نوشته اصلی توسط
راز
سلام ،من 26 ساله هستم و 1سال هست که با نارضایتی ازدواج کردم، با شوهرم از قبل آشنا بودم اما نمیخواستم باهاش ازدواج کنم ،اون خیلی هوامو داشت همیشه ،اما من بعنوان کسی که برای ازدواج دوسش داشته باشم،قبولش نداشتم و میدونست به شخص دیگه ای علاقه پیدا کردم و اون میخواست بیاد خواستگاریم و دوستم داشت، ولی شوهرم با گریه های شدید و حرف از خودکشی و وعده ی اینکه حتی دلم رو هم بعد از ازدواج درست میکنه منو مجاب به پذیرش ازدواج با خودش کرد ، اما چون 1 سال کوچکتر از من هست انگار عقلش به خیلی چیزها نمیرسه ، بعد از عقد برای هر کاری حتی بیرون رفتن باید با خانوادش هماهنگ میکرد و همیشه از پدرش میترسید و مادرش رو بشدت دوست داشت و من هیچ جا در کنارش نبودم و اگر هم تفریح یا مهمانی میرفتم با خانوادش بودم و شوهرم مراقب خونه و مغازه پدرش میموند وهیچ جایگاه و احترامی در خانواده خودش نداشت،همه اینها و فکر و شکش به اینکه من هنوز اون شخص رو دوست دارم وبهش فکر میکنم ،باعث شد بیشتر عشق قبل از ازدواجم توی ذهن و وجودم بیاد و بهش زنگ بزنم برای دردودل کردن و آرامش گرفتن. شوهرم خیلی سریع متوجه صحبتهای من شد و دستش به طرفم دراز شد ، من که حتی 1 بار پدرم هم بهم بی احترامی نکرده بود و در بین خانواده ام مورد احترام همه بودم،با این کارش ورفتارهای خانوادش واینکه هیچکدوم از وعده های قبل از ازدواجش رو عملی نکرد ، کاملأ دلسرد شدم و حتی1 بار اقدام به خودکشی کردم ، الان نزدیکه 9 ماه هست که رابطه ام باهاش مثل یه خواهر هست البته با بحث ودعوای همیشگی ، و دوست دارم ازش جدا شم حتی اگه به عشق قبلیم هم نرسم، اما شوهرم حاضر به جدایی نیست.من دانشجوی ارشد حسابداری هستم و این مسائل ومشکلات روی درسم هم داره تأثیر میذاره ، راهنماییم کنید لطفأ