خسته شدم
هر روز یه تاپیک جدید،یه روز خوشحال یه روز ناراحت یه روز راضی و یه روز دلگیر
یه روز تظاهر به آرامش و روز بعد پرخاش
دیشب برادرم اومده بود خونه مون شبم موند بماند که قبل از اومدنش همسرم کلی قیافه گرفت و رفت گرفت خوابید،امروز که از سرکار اومدم خونه تا در رو باز کردم برگشته می گه چرا شلوارک منو دادی داداشت بپوشه، اصلاً اینجا مگه هتله، واسه چی میاد اینجا، مگه ما مشاوریم، مگه خودش خونه نداره،دیگه حق نداره پاشو بذاره اینجا...!!!کلی باهاش حرف زدم گفتم من به خاطر دل بزرگت باهات ازدواج کردم چون مهربونیت بهم ثابت شده بود اصلاً داداش من نه هر کس ديگه وقتی به ما پناه آورده باید کمکش کنیم، یهو قاطی کرد لباسای منو ریخت وسط پذیرایی گفت جمع کن برو خونه مامانت تا وقتی ام مشکل داداشت حل نشده حق نداری برگردی، منم رفتم تو اتاق درم بستم شروع کردم به گریه کردن، انگار نه انگار نیومد ببینه مردم یا زنده ام!
همون جوری خوابم برد از گرسنگی بیدار شدم رفتم از اتاق بیرون گفتم بره غذا بگیره گفت به کن ربطی نداره، زنگ زدم غذا بیارن تا غذارو خواستیم بخوریم باز گیر داد به داداشم منم اعصابم خرد شد قاطی کردم بدون اینکه غذا بخورم اومدم تو اتاق درم کوبیدم اومد محکم زد تو پام نفسم داشت بند ميومد بعدش خودش رفت شام بخوره من موندم و اتاق و گریه
نمی دونم چرا همه چی ریخته به هم
من نمی توونم نسبت به برادرم بی تفاوت باشم، اون که کسی رو نداره،واسه همسرمم کم نمی ذارم
بعضی از رفتاراش مثل بچه ها می مونه