خرید کردن همیشه مستلزم یک سری مقدمات است. از جمله برنامه ریزی و پرس و جو درمورد محل مناسب برای
خرید و یا نمیدانم نشانی و زمان حراجی های جور وا جور. اما شکی نیست که با شنیدن واژه ی خرید، همگی یاد پول
می افتیم و یاد کارت های عابربانکی که... . اجازه بدهید بروم سراغ اصل مطلب. یکی از روز های آخر سال، دوستم که
همیشه دنبال حراجی های آخر فصل بود یکی از این حراجی ها را به من معرفی کرد و من هم برای خرید پالتو راهی
آنجا شدم. وارد مغازه شدم. جای سوزن انداختن نبود.
یک پالتوی طوسی رنگ انگار از آن طرف مغازه برایم دست تکان می داد. حسابی چشمم را گرفته بود. اتیکت آویخته به
آستینش را نگاه کردم. قیمت پس از تخفیف چهل درصدی، فقط چهل و پنج هزار تومن. بدون معطلی پالتو رو پرو کردم و
بعد از اینکه خیالم از همه جهت راحت شد پالتو را روی میز فروشنده گذاشتم و کارت عابر بانکم را به او دادم. فروشنده
که اعصاب درست و حسابی نداشت پرسید: رمز کارت؟ رمز را گفتم اما با عصبانیت گفت: میگه موجودی نداره.
حسابی جا خوردم. امکان نداشت. حداقل دویست هزار تومن موجودی داشتم. این رو به فروشنده ی بی اعصاب هم
گفتم ولی ای کاش نمی گفتم! ای کاش سر تکان می دادم و از فروشگاه خارج می شدم. ای کاش ... . فروشنده این
بار نه با عصبانیت که با لبخند کجی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:با دویست هزار تومن اومدی پالتوی
چهارصد و پنجاه هزار تومنی بخری؟! خدا رو شکر که لااقل دل این آدم بد خلق را برای لحظه ای شاد کرده بودم.