نوشته اصلی توسط
شیلا شادان
سلام من 30سالمه و شوهرم 28سال از سن 20سالگی با هم اشنا شدیم یعنی ایشون 18سالشون بود و دوست دادشم بودن و همکلاسی منزل ما میومدن هردو از هم خوشمون اومد و از همون اول قراره ازدواج با هم گذاشتیم چون سنشون کم بود پدرشون مخالف ازدواج بودن 84اشنا شدیم و 87عقد کردیم بلاخره پدرش از همون اول مخالف ازدواجه ما بود و با اخمو تخم منو عقد کردن با اصراره بیش از حده شوهرم و فوق العاده ادمه عصبی هستش پدر شوهرم و رفتارشون با من خوب نبود حتی برای شب هنابندون برای من خرید نکردن و خودم هر چی داشتم گذاشتم و الان بعد 7سال زندگی هنوز عکس عروسیمو ندارم و شوهرم از همون اوله نامزدیمون دنباله راه انداختن کار بود با هر مشقتی و همش کار میکرد کاره اولی که راه انداخت خوب نبود و پارسال کارشو عوض کرد و موفق شدیم و داریم پیشرفت میکنیم هم من و هم شوهرم تو این چند سال اصلا زندگی نکردیم چون شوهرم فقط میخواست کارش به نتیجه برسه و همه زندگیمون شده بود کار توی دورانه دوستیمون چند تا دوست بد داشت و یه سری اتفاقات افتاد که باعث شد من بهش شک کنم بعد از ازدواجمونم یه کارایی میکرد که من همش بهش شک میکردم مثلا با منشی روزنامه ایی که بهش اگهی میداد خیلی صمیمی حرف میزد و یهبار حضورا رفتیم اونجا همو دیدن خندیدن من خیلی ناراحت شدم حتی اون یکی همکاره خانومشون برگشت گفت این خانوم کیه دختره برگشت گفت خوب معلومه خانومشه دیگه از این موارد زیاد داشت شوهرم بعد ازدواجمون پای خواهرم به زندگی ما باز شد میومد میرفت شوهرمم اوایل کارشو تو خونه انجام میداد اینم بگم که خواهرم یه چند وقتی تو همون دورانه عقدمون پیشه شوهرم کار میکرد و من اصلا نمیرفتم سر بزنم خدمات کامپیوتری راه انداخته بود که بعدا جمع کرد من میرفتم دنباله تمیز کردنه خونه میرفت میشست کناره شوهرم که به من فلان چیزو یاد بده خونه مامانم دو کوچه با ما فاصله داشت همیشه میگفت شوهرت منو برسونه اینم بگم که خواهرم پیشینه خوبی نداره و ادمه بی قید و بندیه ولی من هميشه میگفتم خواهرمه مگه ميشه هر وقتم یه چیزی میشد میفهمیدم شوهرم با اون رفته کادو گرفته کیک گرفته خیلی چیزا دیدم حتی وقتی حامله بودم چون جفته بچه پایین بود و خونریزی شدید داشتم شوهرم از خونه مادرم غذا میاورد یه روز رفت گفت میرم یه کاره کامپیوتری انجام بدم غذاتم میارم بعد متوجه شدم کسی خونمون نبوده و شوهرم یک ساعت بعد برام غذا اورد من همش شک میکردم بچمو که از دست دادم چون زود به دنیا اومد یک سال بعد دوباره حامله شدم علاقم کم شده بود به شوهرم حتی میخواستم بچه رو بندازم بالاخره نگهش داشتم بعد از دنیا اومدنش یک ماه گذشته بود قرار شد با خانوادم بریم پارک خواهرم صندوق عقب نشست ماشین شاسی بود و عقب جا داشت به شوهرم گفتم برو شیر خشک بیار رفت دیدم خواهرم همش میگه چی چی اروم داشتن حرف میزدن بهش گفت جات خوبه بعد شوهرم دستشو گذاشت رو دستش حرف میزدن من متوجه نمیشدم چی میگن شوهرم زل زده بود به صورتش لبخند میزدکاره ما به طلاق کشید ولی اون حاضر به طلاق نشد خیلی روزای بدی بود با خانوادم قطع رابطه کردم اونا حاضر نشدن حرفمو قبول کنن بعده دو سال با اصراره مادرم برگشتم در واقع من چاره ایی نداشتم تو این سه سال شب و روز گریه کردم چقد از شوهرم کتک خوردم رابطمون داغون شد و اون تا الان فقط انکار میکنه اینم بگم که همون موقع یه سری عکسای شخصی از یه خانوم تو فلشش داداشم پیدا کرد گفت ماله مشتریه کارمندم از تو فلشش دزدیدهخانوادش فهمیدن و باباش برده بودش تو اتاق بهش میگفت تو با خواهره این رابطه داشتی یا نه من درست حرفاشونو متوجه نمیشدم اخرش باباش گفت اگه تونستی جمع و جورش کن دیدی زیاد ضر ضر میکنه طلاقش بده تا حالا هزار بار خواستم جدا بشم ولی نمیتونم چون هیچ پشتوانه ایی ندارم ویه بچه کوچیک درمانده شدم خواهرم الان نزدیکه شش ماهه ازدواج کرده و زندگیشو سفت چسبیده فقط من نابود شدم تصمیم دارم برم به شوهرش بگم نمیدونم باید چیکار کنمتوی اون دعواها اوضاع کاره شوهرم بهم ریخت ماشینمونو از دست دادیم 120ميليون بدهی بالا اورد حتی نون نداشتيم بخوریم الان دوباره خودشو ساخت و اوضاعش داره خوب میشه ولی من دیگه خوب نیستم اینم بگم که منو شوهرم دیوانه وار همیدیگه رو دوست داشتیم و خیلی برای به هم رسیدن تلاش کردیم و جفت خانواده ها خیلی مارو اذیت کردن الان به پوچی رسیدم دلم یه زندگیه گرم میخواد من خیلی برای این زندگی تلاش کردم و همه جوره پشته شوهرم بود نمیدونم چرا اینجوری شد خواهرم زندگیه منو به کتافت کشید و برای خودش زندگی ساخته شوهرم هزارتا قسم و قران میخوره که من با اون رابطه ایی نداشتم ولی من باورم نمیشه من دوسش دارم اگه بهم اثبات بهش کاری نکرده نمیخوام زندگیم از هم بپاشه چون بلاخره پول دستم بیاد میتونم جدا بشم