با سلام

متاسفانه با وجود اینکه پدرم از لحاظ خانوادگی فوق العاده شرایط خوبی داره (به حدی که واقعا دیگران بسیار حسرتش رو می خوردن، هیچ آزار و اذیتی به غیر از افتخار آفرینی براش نداشتیم) و از لحاظ مالی هم مشکلی نداره و تحصیلات عالی هم داره، ولی فوق العاده بداخلاق و فحاش هست. البته قبلا دست بزن هم داشت ولی الان که ما بزرگ شدیم، جرات نمی کنه...وقتی می گم شرایط خانوادگیش خوبه یعنی اینکه بچه هاش فوق العاده گوش به فرمان و سر به راه، جزو رتبه های برتر بودیم، صرفه جو، از لحاظ همه چی واقعا یعنی ایده آل ترین خانواده هستیم...با هیچ کس رفت و آمد نداریم به جز با یه نفر اونم با کلی مکافات و دعوا...تموم اعیاد رو زهرمارمون می کنه، یعنی هرچی که دیگرون ازش لذت می برن، ما ازش زجر می کشیم. کوچکترین موضوعی مثل پیدا نشدن مثلا یه کنترل می تونه کلی تنش ایجاد کنه. من و برادرم دوتامونم تهران درس خوندیم و واقعا وقتی می یومدیم خونه فقط به خاطر دیدن مادرمون بود...البته برادرم دیگه اون دو سه روز در ماه رو هم نمی یاد...چون کوفتش می کنه.
مادرم حتی حق نداره خانوادش رو ببینه، و خدا شاهده که یک زن ایده اله از هر لحاظی (ظاهر و باطن، البته نه اینکه مادرم هست، همه می گن).
جالب هم اینکه پدرم تمام هم و غمش موارد تحصیلی و تغذیه ای بود (هر چند خودمون المپیادی بودیم، ولی نه کلاس اضافه ای رفتیم و نه مدارس و دانشگاه های خصوصی) منظورم اینکه هیچ خرج اضافه ای تو این زمینه ها بر گردنش نبوده که فشاری بهش اومده باشه. با وجود اینکه این همه به این دو مورد اهمیت میده از اون طرف شده خون آشام روحمون...واقعا وجودمون رو فرسوده کرده...با وجود اینکه 27 سالمه ولی از شدت فشار عصبی حمله قلبی بهم دست میده...از هیج کی خوشش نمیاد( به جز خوراکی ها البته)، فقط بدون کوچکترین بهانه ای زجرمون می ده، اینقدر هم حرفاش رکیک و داغون کننده هستن که هر کی بشنوه بیمار روحی روانی میشه...(خودمم تعجب می کنم که ما چطوری زنده موندیم تو این خونه).
ما هم دلیل و انگیزه واقعی تحصیلاتمون این بوده که یه روززززززززززی خودمون و مادرم رو از دست این خلاص کنیم ولی متاسفانه من با وجود اینکه جزو نخبه های بهترین دانشگاه بودم و کلی مقاله و مدرک و زبان، هنوز موفق نشدم کاری پیدا کنم (البته چون پارتی ای نداشتم). همین باعث شده که حضور تقریبا دائمم تو خونه و مشاهده جر و بحث ها و رفتار هاش بیش از بیش اذیتم کنه(همون طور که گفتن نه کسی میاد خونمون ، نه ما جایی میریم)، با کلی منت و بد و بیراه بیشتر...
موقعیت ازدواج هم خیلی داشتم و دارم ولی همونطور که میدونید هزینه داره، و من به خاطر اینکه مستلزم هزینه و رفت و آمد هست ، نمی تونم.(البته ممکنه هزینه کنه، ولی زجر کشمون خواهد کرد و یک عمر منت)...البته ناگفته نماند که خیلی هم می ترسم و متنفرم از ازدواج
، چون زندگی اینا رو دیدم
شرایط ادامه تحصیل با بورس تو کشورهای خارجی رو داشتم ولی به خاطر یک سری هزینه های اولیه که لازمه ، دو ساله که سر در هوا موندم، از این نتونستم بگیرم، گفتم یکی دوسال کار می کنم بعد میرم که کار هم جور نشد و من هم نه تنها مستقل نشدم بلکه بیش از بیش گرفتار این موجود شدم.
البته بگم، تقریبا همه خواهر و برادرهاش اینجوری هستن چون یک مادر سگ صفتی دارن که تحت فرمان کامل اون هستن و اگه شبانه روزی هم غلامیش رو بکنن باز آخر وقت به جای قدردانی با ناسزا و تهمت دزدی و هزار شر دیگه به بچه هاش و نوه و عروس ها راهیشون میکنه (با وجود اینکه کوچکترین آزار و اذیتی براش نداریم و حتی نمیبینیمش، فقط بچه هاش شبانه روزی مثل برده در خدمتش هست با وجود اینکه خودشون هم حدود 50-60 سالشون هست). مثال : بهترین و رنگارنگترین غذاها جلوش بذاری ، میگه دارو ریخته بودن و فرداش خودش رو به مردن میزنه...و هزاران مثال دیگه...
هر موقع که کوچکترین مراوده ای با مادرش داشته باشه، رفتارش ده برابر بدتر میشه...
الان هم بازنشسته هست و برای اینکه بیست و چهار ساعته در خدمت مادرش باشه ، دنبال هیچ کاری نمیره، و در نتیجه شبانه روزی داره ما رو تو خونه شکنجه می کنه، گاهی واقعا فکر میکنم مشکلش نفس کشیدن ماست...
الان دارم دیونه میشم، نه تفریحی، نه امیدی ، نه کاری، هر روز فقط باید شاهد رفتارهای شنیع این باشم، خدا شاهده اگه کسه دیگه ای بود یا خودش رو کشته بود و یا از خونه فرار کرده بود...
جوابش رو میدم یه جور عذاب وجدان می گیرم، نمی دم یه جور دیگه...این وسط فقط من تلف می شم، چون برادرم که پسره و الان تهران مونده، اینجا هم که بود همش با دوستاش بود و مسافرت که روی این رو نبینه، اما چیکار کنم ، هیچ راه فراری نمونده برام...با چشمون گریو ن میشینم پشت کام