نوشته اصلی توسط
hejazi
سلام استاد
خسته نباشید
من لیلا20ساله کارشناسی هستم.
من از وقتی خودمو شناختم یعنی از اوایل دوره دبیرستان مدام این طلب و این نیازرودارم که یه کسی داشته باشم که باهاش ارتباط نزدیک و خیلی صمیمی و متمایزی داشته باشم.اهل دوست پسر اصلا نیستم.ولی یه بار به یکی از دوستام به نام زهرا از دومدبیرستان تا پیش دانشگاهی وابسته شدم و ایشون هم اتفاقا مدام منو طرد میکرد.یه بار که بهم گفت تو وابسته ای به من واقعا بهم بدخوردوازون به بعد با هر سختی شده بود و باهزارتوسل به امام رضاخوومونجات دادم و بعد اون تصمیم گرفتم دیگه اصلا سراغ دوست صمیمی داشتن نروم.اما کماکان حس تنهایی و شوق به وجود یکی که بهش عشق بورزم و رنج تنهایی با من همراه بود که به خوابگاه رفتم و بعد 1سال مقاومت اخر یکی از بچه ها خودش اول به سمت صمیمی شدن پیش رفت و ارتباط دو طرفه شد.چون شاید به جرات بشه گفت80درصد شخصیت ماشبیه بود حتی عکس العمل ها افکاری که بعدا برای هم میگفتیم حتی خوابها....
من اصلاحس وابستگی نمیکردم بلکه حس پختگی داشتم و به نظرم یه دوست داشتن معقول بود واز نظر ایشون هم.
اولین کسی که در زندگی اینقدر بهم نزدیک بود ایشون بود و بنا به گفته و رفتارشون من هم اولین کسی بودم که اونقدر باایشون تفاهم و همدلی داشت.
ایشون3ماه پیش بدون اینکه هیچی بهم بازدواج کرد...نه به خاطر ازدواج کردن بلکه به خاطر یه سری حواشی دیگه ای که از طرف ایشون در این اثنا پیش اومد کلی بحثمون شد وواقعا ایشون به وفاداریش و به دوستیش و به من اونقدر اهمیت ندادکه خودش گفته بود وازش انتظار ميرفت. الان تازه بهتر شدم.یه ماه فقط تو شوک کارای اون بودم و ناراحتی و ....
بعدا من تصمیم گرفتم که قطع رابطه کنم گرچه دوستش دارم ولی به صلاح نیست دیگه چون اون دیگه اون ادم سابق نیست.پس چه فایده.هرروز به ناراحتیم اضافه میکنه با کاراش و تغییرات بیجایی که در حرف زدن و رفتارکردنش بوجوداومده.به من ميگه شما و من خیلی بدم مياد. قبلا تو بودم الان دیگه....به چه درد میخورم چون اون به عشقش رسید و منو مثل یه دستمال دورانداخت پس جرا من خوومو بهش تحمیل کنم میذارم ر ا حت باسه و هم من عزت نفسم حفظ بشه....
از اینکه بگذریم یکی از بچه های دیگه 3سال شدیدا به من وابسته است از زیر سنگم شده پیدام میکنه.بسیار ادم هیجانی هست و واقعا عقلش کمتر از سنشه.25سالشه.ولی مثل کودکان سطحی است. من مدام ازش فرار میکنم.تا اینکه الان حدود یه ساله که فکر میکنم امد به سرم از انچه میترسیدم.منم بهش وابسته شدم شاید.
همش نگران طرد شدن هستم توی زندگی.از وقتی خوومو شناختم مدام درگیرم.خسته شدم.از جوانی جز تلاطم های بی حاصل هیچی بدست نیاوردم.
الان همش نگرانم اگه کسی جای منو برای این دوستم بگیره....
اگه زودتر از من ازدواج کنه....
اگه بهم بی تفاوت بشه....
دیگه طاقتشوندارم.
لطفا راهنمایبم کنید که چرا من اینجوریم.
درمانش چیه
آیا لاینحله
درضمن اطرافیان منو اصلا ادم احساسی نمیدونن ولی در یه ارتباط نزدیک عاطفی هستم.
میگم شاید شخصیتم مرزی باشه درسته
وای فاجعه است
اصلا هم دسترسی به روان درمان ندارم چکارکنم