نوشته اصلی توسط
ysd
فامیل بودیم؛یه سالی میشد که حدس میزدم یه حس هایی به من داره همیشه هرجا من بودم میومد؛تو شبکه های اجتماعی مدام درخواست میدادو من قبول نمیکردم چون اصلا ازش خوشم نمیومد...تا اینکه بالاخره شمارمو پیدا کرد و باهام حرف زد و از احساسش گفت؛اولا فقط بهش میخندیدم چون هیییییچ حس مثبتی نداشتم بهش؛میددنستم اصلا به هم نمیخوریم و خانوادم رضایت نمیدن؛اما انقدر گفت من راضیشون میکنم و ابراز احساسات کرد که منم رام شدم؛خیلی پسر خوبی بود چون فامیل بود شناخت داشتم بهش..تو کل 4 ماهی که باهم بودیم جز خوبی نکرد بهم هیچ وقت درخواست نا به حجا تداشت و همه هدفش ازدواج بود فقط داشت کاراشو درست میکرد اما من همیشه این دغدغرو داشتم که خانوادم رضایت ندن و اون همیشه امیدوارم میکرد که من میتونم...تا 3 ماه پیش که زد و خانوادم فهمیدن و کلی شاکی شدن و بهم حالی کردن که هیچ جوره بهم نمیخوریم راست میگن از لحاظ مالی تحصیلی و فرهنگی و اینا...خانوادم هرکار کردن تا نن خوشحال شم و فراموشش کنم تا حدودیم موفق بودن اما کلییییی خاطره خوب دارم باهاش؛ دوسش داشتم اونم دیوونه وار عاشقم بود و هست...امروز بعد کلی گریه که کردم براش دوستم گفت که بهش یه پیام داده؛یه شعر بود.....دلم خیلی گرفت حالم واقعا بده و اینم میددنم که گفته به زودی جدی میاد خواستگاریو خیلی امید داره هنوز؛اما من از خانوادم مطمعنم که هیچ جوره رضایت نمیدن منم بدون رضایت کامل خوشحالی اونا هیچ کاری نمیکنم...با اینکه اکثر اوقات تو فکرش نیستم اما بعضی روزا مثله امروز عجیب دلگیرو دلتنگم.....میشه اگه میتونید کمکم کنید تا از این حال بد در بیام؟؟!